رمان عشق صوری پارت 122 - رمان دونی

دیگه اجازه نمیدم فکر و ذهنم بره دنبالش…
از امروز قیدشو میزنم تا دیگه از طرف من ضربه نخوره.
دیگه ذهنش مشوش نشه و دیگه آزار نبینه!
یکم تو شهر چرخیدم و پیاده راه رفتم تا با خودم به اون توافقات برسم و بعدهم یه تاکسی گرفتم و خددمو رسوندم خونه.
بی توجه به نگاه های معنی دار شهره خودمو رسوندم به اتاق خواب.
اولین کاری که کردم این بود که برم سمت آینه.
رو به روش ایستادم و به لبهام نگاه کردم.
به لبهایی که اون بوسیده بود.
انگشتهامو بالا آوردم و به آرومی روی لبهام کشیدم.
باورم نمیشد بوسیدم حتی حالا و با گذشت چندساعت…
سرم رو خم کردم و سینه ام رو بو کشیدم.
تنم و لباهاسام بوی عطر تت اونو میداد!
کی دلش میومد حمام کنه که این بو بره!؟
واقعا تصمیم نداشتم اینکارو انجام بدم اما بعد که یاد و زرنگی فرهاد برام تداعی شد بیخیال شدم و به سمت حمام رفتم.
لباسهام رو انداختم تو سبد رخت چرکها و یه دوش چنددقیقه ای گرفتم تا بدنم دیگه بوی عطد تنش رو نده.
چند بار پشت سر هم عطسه کردم.
یه سردرد خفیف داشتم که کم داشت تبدیل میشد به یه سردر عمیق و دردناک…
خودمو خشک کردم و با پوشیدن لباس مناسب و خشک کردن موهام از اونجایی که حس لرز بهم داده بود پناه بردم به زیر پتو…
جنین وار دراز کشیدم و چشمهامو روی هم گذاشتم.
گه گاهی سرفه میکردم و غلط نکنم سرما خورده بودم اما هرچه از فرزاد رسد نیکوست حتی درد!
چشمهام سنگین شد و چند ساعتی رو خوابیدم تا وقتی که با احساس شنیدن خش خش و بازو بسته شدن در حمام خوابم پرید.
چشمهام رو آروم آروم باز نگه داشتم و به رو به رو نگاه کردم.
یه نفر توی حموم بود.
پاورو کنار زدم و قدم زنان به سمت حمام رفتم.
دزش رو به آرومی کنار زدم و به فرهادی نگاه کردم که خم شده بود و میخواست لباس منو بو بکنه…
باورم نمیشد!
شکاک بودن تا این حد!؟
از پشت سر اسمشو صدا زدم و گفنم:

-فرهاد…

شکاک بودن تا این حد!؟
از پشت سر اسمشو صدا زدم و گفنم:

-فرهاد…

خیلی سربع و قبل از بو کردن لباسم اونو رها کرد و با بلند کردن کمرش چرخید سمتم و بهم نگاه کرد.
لبخندی زد و گفت:

-سلام عزیزم…

چند گامی جلو رفتم.با نفرت و تاسف نگاهش کردم و پرسیدم:

-داشتی چیکار مسکردی!؟

از سبد لباسها فاصله گرفت و جواب داد:

-هیچی ..هیچی!

پوزخند زدم و گفت:

-هیچی یا اینکه داشتی لباسای منو بو میکردی!؟

بی توجه از کنارم رد شد و رفت سمت کمد.
عین خیالش هم نبود که من کار بدشو به روش آوردم.
حین رد شدن از کنارم تن خودش بوی ادکلن جدیدی میداد.
ادکلنی که شک نداشتم مال خودش نیست و یه رایحه ی زنانه داره.
همونطور که دکمه ی لباسهاش رو دونه دونه باز میکرد گفت:

-حالا مگه چیه !؟

پوزخندی زدم و خواستم جوابشو بدم که به سرفه افتادم وبدنم دچار لرز شد.
دستهامو دور بدنم حلقه کردم و به سمت تخت رفتم و گفتم:

-گه تو زندگی ای …

فکر کنم جمله ام رو نشنید چون چرخید سمتم و پرسید:

-سرما خوردی!؟

آهسته جواب دادم:

-آره ولی به درک!

اومد سمتم و حین درآوردن پیرهنش پرسید:

-چرا به درک ؟ببرمت دکتر…

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نههه! خودم خوب میشم…

اینو گفتم و پتورو تا روی صورتم بالا آوردم!
همینکه این سرماخوردگی باعث بشه اونم ازم رابطه نخواد واسم کافی بود….

رو تختم دراز بودم و با بی حوصلگی و خستگی و کلافگی و مابقی حسهای بد و افتضاح دیگه پاهام رو تکیه داده بودم به دیوار و توپ رو هی به دیوار میکوبیدم و بعد تو هوا میگرفتمش.
حوصله ی هیشیکی رو نداشتم و بیش از سه ساعت بود که کز کرده بودم تو همون اتاق و خودم، خودم رو سرگرم میکردم.م که فقط روز و شبم بگذره.
شیدا هم که نموند پیشم.
اصلا معلوم‌نیست داره چیکار میکنه…منو فراموش کرده.
کاش لااقل اون‌می موند من باهاش درد و دل میکردم.
چندتا پیام اومد رو گوشیم.
توپ رو تو مشتم نگه داشتم و با کج کردن سرم نگاهی به گوشیم انداختم.
برداشتمش و پیامهایی که از طرف مونا واسم اومده بودن رو باز کردم.
کلی عکس بودن از مهمونی اون شبی که رفتن و من نشد که بخوام برم!
عکسهای شهرام که تو خوشتیپی و خوش قیافگی یه سرو یه گردن از تمام ژیگولای اون جمع بالاتر بود به همراه ژینوس بدجور کفریم کرد.
انگار از درون آتیشم زده بودن.
عکسهارو یکی یکی و پشت سرهم نگاه کردم و بعد با عصبانیت گوشی رو پرت کردم کنار و غر غر کنان باخودم گفتم:

“شهرااااام نامرد! نااااامرد! چطور میتونی اونو به من ترجیح بدی؟ چطور میتونی یه جای من با اون بری و اینجوری باهاش بگو بخند بکنی.گندت بزن”

همینجوری داشتم باخودم حرص و جوش میخوردم که حس کردم از پایین صدای جرو بحث میاد.

صدای جرو بحث آقا رهام.
خیلی زود از روی تخت بلند شدم و رفتم پایین.
بدو بدو از اتاق زدم بیرون و و با گذشتن از راهرو خودمو رسوندم به نرده ها.
خم شدم و به سالن پایین نگاهی انداختم.
داشت با شهرام جرو بحث میکرد.
اصلا فکر نمیکردم‌بخواد بیاد اینجا.
اون دستهاش رو تکیه داده بود به پهلوهاش و آقا رهام‌بلند بلند میگفت:

اصلا فکر نمیکردم‌بخواد بیاد اینجا.
اون دستهاش رو تکیه داده بود به پهلوهاش و آقا رهام‌بلند بلند میگفت:

-نباید اینکارو میکردی شهرام…نباید از خودت برنجونیش…یارو دو ساعت داشت پشت خط گله میکرد…ولش میکردن تا اینجا هم‌میومد.
ناسلامتی اونو سپرده دست تو…

خیلی بیخیال گفت:

-حالا شما شاکی نشو…

-من شاکی میشم چون تو سرخود شدی….چون تو اصلا به خواسته های من اهمیت نمیدی.
واسه هر کی شاه باشی شهرام واسه من هنوز همون‌ پسرمی که ازت توقع دارم به خواسته هام اهمیت بدی. محض رضای خدا دیگه از خودت نرنجونش…

نفهمیدم دارن راجع به کی حرف میزدن ولی مهم هم نبود.
چیزی که مهم بود ابنجا بودن شهرام بود.
آخه من دلم براش تنگ شده بود و خودمم حواسم نبود تا همین چنددقیقه پیش داشتم تو دلم هزارو یه نوع فحش نثارش میکردم.
اجازه دادم تا تنها بشه و بعد برم پیشش.
آقا رهام که نمیدونم دقیقا چه رفتار و کاری از شهرام سر زد که تا به این حد کلافه بود از دستش یه بطری شیشه ای از روی همون قسمت بار برداشت و با گام های سریع ازشاهین فاصله گرفت اون هم کلافه نفسش رو داد بیرون و خسته از کلکل و یکی بدو کردن با پدرش خودشو ولو کرد رو مبل راحتی..
خیلی زود اومدم پایین و قدم زنان به سمتش رفتم.
لنگهاش رو باز کرده بود و سرش رو داده بود به عقب و انگشتهاش رو ریتیمیک به به دسته ی صندلی میزد.
نزدیکش شدم و خلوتش رو بهم زدم و طعنه زنان پرسیدم:

-خیلی بهت خوش گذشت تو مهمونی یکی دو شب پیش آره !؟

تا صدام رو شنید چشمهاش رو وا کرد و بهم خیره شد.
حتی تصور خوش گذرونی اون با ژینوس هم دیوااااانه کننده بود ولی چه کاری از دستم برمیومد وقتی ازم بیزار بود!
دست از تماشام برداشت و جواب داد:

-آرهههه…خیلی!

نمیدونم جدی یا واسه آزار دادنم این حرف رو زد اما در هرصورت منو از درون کفری کرد با جوابش.
دلم نمیخواست با دختری حز خودم بهش خوش بگذره…
چنددقیقه ای ساکت بودم اما بعدش پرسیدم:

نمیدونم جدی یا واسه آزار دادنم این حرف رو زد اما در هرصورت منو از درون کفری کرد با جوابش.
دلم نمیخواست با دختری حز خودم بهش خوش بگذره…
چنددقیقه ای ساکت بودم اما بعدش پرسیدم:

-بابات چرا داشت باهات بحث میکرد؟

از روی صندلی راحتی بلند شد.مشخص بود خیلی خسته اس.
شقیقه هاش رو با درد فشار داد و غر غرکنان گفت:

-اون کم بود تو هم اضافه شدی!

کنجکاو پرسیدم:

-نمیخوای بگی چیکارت داشت؟

چشمهاش رو فشرد و منو با ناملایمت از سر راه خودش کنار زد و جواب داد:

-به تو چه؟ تو مگه فضول منی…گمشو برو پی کارت

چرخیدم سمت اونی که پشت به من داشت سمت پله ها میرفت و هاج و واج تماشاش کردم.
ببین چه جوری به خودش اجازه میداد منو لا حرفهای زننده اش آزار بده پسره ی نسناس!
دنبالش رفتم و تند تند گفتم:

-تو هیچوقت آدم نمیشی شهرام…هیچوقت!
همیشه باید همین آدم بداخلاق و بددهن باقی بمونی همیشه!

دستشو رو پیشونیش کشبد و درحالی که به سمت اتاقش میرفت تا احتمالا استراحت بکنه،خسته از بحث کردن با من گفت:

-خیلی حرف میزنی شیوا.بیخیالم شو…سرم درد میکنه .
حوصله نق و نوق ندارم!

با نگرانی پرسیدم:

-چی؟سرت درد میکنه؟

من ایستادم و اون بدون اینکه جواب سوالمو بده انگاز که ترجیح بده همینجا استراحت کنه و خونه اش نره؟ سمت اتاقش رفت.
از لحظه ای که گفت سردرد داره تا وقتی که رفت داخل و حتی تا چنددقیقه بعدش همش به این فکر میکردم که چی میتونه ولسه سردرد خوب باشه!؟
دویدم سمت اتاقش.
درو باز کردم و رفتم داخل.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝑵𝒂𝒛𝒍𝒊
𝑵𝒂𝒛𝒍𝒊
2 سال قبل

یکی‌از‌عالی‌ترین‌رمانا👩‍🦯✨️🤌

N
N
2 سال قبل

باهاتون موافقم🤣🤣

..
..
2 سال قبل

چه شیوا و شیدا هر دو اویزون هستن همش میخوان همه توجه ها برای اونا باشه این پسرا هم برای اونا باشن همه چی برا اینا باشه ژینوس و دختر همسایه هم میگن برن بمیرن
به ما چه

Roshana
Roshana
2 سال قبل

دو تا خواهر چقد میتونن تو آویزونی شبیه به هم باشن😐🚶🍫

......
......
2 سال قبل
پاسخ به  Roshana

نویسنده خواهشن شخصیت این دو تا خواهرو بهتر کن 🙏 واقعا آویزونن هروقت میام میخونم کلی حرس میخورم

...
...
2 سال قبل

خدایا از دست این دوتا

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x