یکم فکر کردم و جواب دادم:
-اومممم…12…
-خیلی خب .. من راس 12 جلوی در دانشگاه منتظرت می مونم!
ذوق زده شدم.
اصلا قلبم با این حرف به دل نشینش به تالاپ تلوپ افتاد و دقیقا از همون لحظه به لحظه ی دیدارمون فکر کردم.
به فردا ساعت ۱۲ ظهر….
لبخند عریضی روی صورت نشوندم و گفتم:
-باشه! فردا….یادممی مونه…
به آرومی از کنارم رد شد و دستشو روی باسنم کشید.
مطمئنن تو شلوغی کسی نمی دید چیکار کرده ولی من چشمهامو بستم و لبم رو گزیدم.
کاش الان فردا بود!
کاش…الان…فردا….ساعت ۱۳ ظهر بود!
کاش الان من تو اون وضعیت تموم شدن تایم کلاس بودم تو مسیری که ختممیشه به شهرام.
دیگه طاقت نداشتم.
دلممیخواست حتما ببینمش.
چرخیدم به عقب به امید دیدن شهرام اما با صورت برزخی مامان رو به رو شدم.
براق شد تو چشمهام و پرسید:
-تو اینجا چیکار میکنی!؟
آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
-پس باید کجا باشم !؟
دندونهام رو روی هم فشرد و جواب داد:
-پیش شاهد
لبهامو روی هممالیدمو و گفتم:
-دوست دختر داره….میموندمپیشش سبک میشدم و بیخودی خودمو خسته کردم.
بازوم رو گرفت و چنگش زد و گفت:
-دروغ میگی مثل چی…
مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
بازوم رو گرفت و چنگش زد و گفت:
-دروغ میگی مثل چی…
مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
-به جون خودم راس میگم…دوست دختر داره.اونم نه یکی…هفت هشتا…بلکم بیشتر.
سوژه ی اینجوری به درد من نمیخورد مامان….یکی دیگه برامپیدا کن مامان
پوزخندی زد و گفت:
-نه که تو خیلی همحرف گوش کنی…
برای انحراف فکر و ذهنش از شاهد قیافه ای مظلوم به خودم گرفتم و براش نقش و ادا بازی کردم:
-نه دیگه…قول میدم اینبار گوش بدم…هرکی رو تو انتخاب کردی اگه مثل این آب زیرکا نبود خیالت از بابت من راحت راحت باشه.
متاسف شد.نه به حال من بلکه صدرصد به دلیل اینکه شاهد رو از دست داده بود.
آره…رد نگاهش رو که دنبال کردم رسیدم به شاهدی که دور و برش رو کلی دختر سانتی مانتالی احاطه کرده بودن.
پذیرفت اون پسره حکم چشمک پر ستاره ای رو داره که سمت و سوی نگاه خیلیها داره میره سمتش.
لبخند تلخی زد و بعد دوباره به خودم نگاه کرد و گفت:
-راس میگی!عین چی دوره اش کردن…من اگه جاش بودم به همشون شماره میدادم…
انتخاب سخته پس همه رو باهم برمیداره!
پوووووف…ولی عالی بود.
عالی…تو میشدی زن یه آقا زاده و من مادر زنش!
صد حیف…
وقتی اون بابت شاهد افسوس میخورد من زیر جلکی شهرام رو که داشت با چند نفر بگو بخند میکرد تماشا میکردم.
به جااااان خودم که جذابترین مرد اینجا بود بدون اینکه تلاشی براین جذابیت بکنه.
جذابترین و تو دل برو ترین…
ساده،جذاب،خوش لباس و دلربا….
من اونو با ژینوس تقسیم نمیکردم.
من اونو باهیشکی تقسیم نمیکردم.
باهیچکس…
میخواستم فقط و فقط سهم خودم باشه.
وای که حتی حالا هم باورم نمیشد از این به بعد مال خود لعنتیشم!
-حیف حیف…اول اسم دوتاتون هم با شین شروع میشد….زوج خوبی میشدین…
حرف پر افسوس مامان حواس جمعم کرد.نگاهمو از شهرام گرفتم و گفتم:
-قسمت نبود دیگه چه میشه کرد…
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگران نباش…میگردم و یه خوبشو برات پیدا میکنم…یه بهتر از اون!
دستمو بالا آوردم و گفتم:
-نه نه لطفا زحمت نکش…اگه رو دستت موندم و فکر میکنی ترشیدم تحویلم بده به بهزیستی اما واسم اینجا دنبال شوهر نگرد.
مکث کردم.به دست به شوهرش اشاره کردم و گفتم:
-بجای اینکارا برو پیش شوهرخودت تا از دستت نقابیدنش…
چون اینو گفتم فورا سرش رو چرخوند و به آقا رهام که داشت با چند زن صحبت میکرد نگاه کرد.
چشمش که بهش افتاد منو از یاد برد .
دوندن قروچه ای کرد و زیر لب باخودش گفت:
“سر گردنه اس…بچاپ بچاپه”
دو طرف لباسش رو گرفت و خیلی سریع به سمت شوهرش پا تند کرد.
لبخندی شیطنت آمیز زدم و زمزمه کنان گفتم:
“خلاااااص….”
اونقدر بیقرار و مشتاق تموم شدن تایم کلاس بودم که این مورد رو حتی مونا هم متوجه شد.
سر خودکارو هی میزدم به جزوه و پام رو تند تند تکون میدادم و هی دم به دقیقه ساعت رو چک میکردم بدون اینکه اصلا گوش و حواسمجمع حرفهای استاد باشه.
گمونم کلا امروز حضور من روی کلاسها کاملا بیخودی و الکی بود چون جز به شهرام به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم.
به هیچچیز دیگه ای!
اینکارم اما انگار دیگه کم کم رفته بود رو مخ مونا که تا استاد عنایت کرد و یه استراحت کوتاه داد فورا چرخید سمتم و گفت:
-عهههه!چته تو امروز آخه ؟
گیج نگاهش کردم و سوالش رو با سوال جواب دادم:
-هان؟هیچی ؟چمه مگه ؟!
کفری گفت:
-چته ؟! هیچی فقط از وقتی اومدی هی همینجوری عین مرغ سر کنده و ماهی توی تابه ی پر روغن جیلیز و ویلیز میکنی…چه خبره آخه !
دیوونه ای خلی چیزی شدی ؟
آهی کشیدم و با نگاه به ساعت،ناله کنان گفتم:
-پس کی دوازده میشه…؟چرا اینساعت کوفتی اینقدر دیر میره…اههههه! هنوز یازده و نیم…پوووووف!
چپ چپ نگاهمکرد و چون هیچی نمیدونست پرسید:
-ساعت ۱۲ قراره سنگ از آسمون بباره یا شمش طلا ؟هان ؟کدومش ؟
لبخند پر عشوه ای زدم و هیجان زده جواب دادم:
-هیچ کدوم…شهرام قراره بیاد جلوی در دانشگاه دنبالم
چون اینو گفتم ناباورانه و با دهن باز بهم خیره شد.
حق داشت تعجب کنه چون ما تا همین یکی دو روز پیش سایه ی همدیگه رو با تیر میزدیم اماحالا من با شوق و فراوان منتظر بودم تا بیاد دنبالم.
بعداز یه سکوت طولانی سراسر تعجب پرسید:
چون اینو گفتم ناباورانه و با دهن باز بهم خیره شد.
حق داشت تعجب کنه چون ما تا همین یکی دو روز پیش سایه ی همدیگه رو با تیر میزدیم اماحالا من با شوق و فراوان منتظر بودم تا بیاد دنبالم.
بعداز یه سکوت طولانی سراسر تعجب پرسید:
-مگه دوباره باهم خوب شدین!؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اهوم
ذوق زده شد.نی نی چشمهاش درخشید و خوشحال و هیجان زده ،تند تند و پشت سرهم شروع کرد سوال پرسید:
-کی؟چه موقع؟چیشد که آشتی کردین؟شماها که باهم کارد و پنیر شده بودین.
اصلا مارو پونه…تو که گفتی کلا همچی بینتون بهم خورده..چیشد؟ چی گذشت؟
کلافه گفتم:
-چقدر سوال میپرسی!بعدا میگم برات!فعلا فقط تنها چیزی که دلممیخواد اینه که ساعت بگذره…
گله مندانه گفت:
-بدجنس نشو شیواااا…بگو دارم از فضولی می میرم
ابرو دادم بالا و گفتم:
-نه بعدااااا…
تمام مابقی تایم کلاس مونا هی در گوشم پچپچمیکرد و سوال میپرسید.
شدیدا کنجکاو شده بود و هر چنددقیقه یه سوال جدید میپرسید.
یه دستمو زیر چونه امگذاشته بودم و اون یکی دستم که ساعت مچیم بود جلو دیدم گرفته بودم که تا ۱۲ شد فورا بساطمو جمع کنم و پرواز کنم از اینجا برم بیرون….
سر انگشتامو بیتابانه رو میز می کوبیدم و استاد رو تماشا میکردم.
بالاخره سر ماژیک توی دستش رو بست و گفت:
سر انگشتامو بیتابانه رو میز می کوبیدم و استاد رو تماشا میکردم.
بالاخره سر ماژیک توی دستش رو بست و گفت:
-خب…اینارو حتما یادداشت کنید و بعد هم میتونید برید…
همه سرگرمنوشتن شدن جز من.فورا بلند شدم و با شوق و اشتیاق زیادی سایلمو تو کوله پشتیم گذاشتم و آماده ی رفتن شدم.
مونا حین اینکه تند تند نکات روی تخته رو یادداشت میکرد پرسید:
-عه کجا میری وایسا منم بیام…
بند کوله ام رو گذاشتم روی دوشم و گفتم:
-تو کجا !؟ تو بمون اینارو یادداشت کن آخر ترم لنگ جزوه نمونیم هی منت اینو اونو بکشیم..
من رفنم.بعدا میبینمت گوگولی..
چپ چپ و با قیافه ای وا رفته نگاهمکرد:
-خیلی بدجسنی…تا با شهراممیپری دیگه منو از یادتمیبری
برگشتم سمتش لپش رو محکمماچ کردم و بعد هم باعجله و حتی زودتر از خود استاد از کلاس رفتمبیرون.
عین بچه هاش ده بودم.
واسه دیدن شهرام دل تو دلم نبود.
دوست داشتم زودتر ببینمش..
اصلا صبر و قرار دیگه برامنمونده بود.
پامو که از در گذاشتم بیرون همونجا تو پیاده رو ایستادم و رو به رو رو نگاه کردم.
درست اونور جاده…
چشمهامکنجکاوانه در جست و جوی ماشین شهرام لا به لای اونهمه ماشین به گردش دراومد.ندیدمش…
شک کردم به اینکه اصلا ساعت موعودمون سر رسیده باشه.
سر خمکردم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم.
حتی ده دقیقه همگذاشته بود اما از شهرامخبری نبود.
جلوتر رفتم و چپ و راستم رو همنگاهی انداختم.
آه عمیقی کشیدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😢😢😢
فاطمه خانم شما چرا این رمان با رمان عشق استاد ممنوعه رو دیر میذاری اما بقیه رو به موقع؟ لطفا اینم هرروز بذار مثل بقیه رمان ها نشو
مائده جان عزیزم اون رمانا هنوز اولشونه اونام ممکنه در اینده ی روز در میون شن وقتی پارت نداشته باشم از کجا بیارم اخه
این دیگه چه مسخره بازیه چهار روز باید صبر کنیم تا نویسنده محترم قرار شیوا و شهرام رو جور کنه!
این پارتش چی داشت که به این زودی تموم شد.همش تکراری و بی محتوا و کوتاه
این دیگه چه وضعشه بابا جون به لب شدیم چرا یا پارت ها رو تکراری میزارین یا بی محتوا و کوتاه تازه باید ۲ زور هم برای هر پارت صبر کنیم لطفاً نویسنده جان پارت ها را طولانی تر بگزارید یا اینکه هر روز پارت بگزارید
واییی کی ادامش میاددددد
پس فردا
مرسی گل💜
چقدر دیر میدی
فاطمه خانوم لطفا هر روز پارت بزار یک روز درمیون خیلی دیره😢💔اخه آماده هست چرا مارو انقد منتظر میزاریدبطفا هر روز بزار🙏😟❤