جلوتر رفتم و چپ و راستم رو همنگاهی انداختم.
آه عمیقی کشیدم.
دیگه تقریبا مایوس شده بودم از دیدنش تا اینکه یه نفر از پشت دستشو زد رو شونه ام.
خیلی زود چرخیدم و پشت سرم رو نگاهی انداختم.
خودش بود…
کلاه لباس تنش رو داد عقب که بتونم صورتش رو ببینم و بعد همگفت:
-ببخشید شما منتظر یه پسر خوشتیپ و جذاب به اسم شهرام بودی !؟
اگه بگمسراسر وجودم اون لحظه شور و شعف شد دروغ نگفتم.
اصلا انگار خوشحالترین دختر دنیا بودم.
هیجان زده و خوشحال خندیدم و گفتم:
-شهراااااام….فکر کردمنیومدی!
دستهاش رو از تو جیبهای هودی مشکی رنگش بیرون آورد و پرسید:
-خب فکرت اشتباه از آب دراومد…پیاده راه بریم!؟
نیکی و پرسش؟اصلا چی توی دنیا لذت بخش تر از پیاده روی با اون !؟
سرم رو بالا و پایین کردم و جواب دادم:
-آره…
دستمو گرفت و دوشادوش هم به راه افتادیم.
هر چنددقیقه یکبار سرم رو میچرخوندم و به نیم رخش نگاه میکردم.
باورم نمیشد که واقعا دارم باخودش اینجوری آسوده و راحت قدمبرمیداشتم و راه میرفتم…
واقعا باورم نمیشد.
دستش رو چنان دو دستی سفت و محکم گرفته بودم که هر کی از روبه رو بهمون نزدیک میشد یا حتی از کنارمون میگذشت متعجب نگاهمون میکرد و صدرصد میفهمید یا باخودش میگفت و به این نتیجه می رسید که این دختره یعنی اینجانب چقدر تو کفه پسره اس!
اون ساکت بود اما من هی پشت سرهم واسش وراجی میکردم:
-وای کلاس اول هشت تا ده بود نمیدونی چقدر خسته کننده بود.
همش منتظر بودم ساعت دوازده بشه و تو بیای.
وای وای از استاد نگم برات چقور خودش و حرفهاش خسته کننده بودن!
از گوشه چشم نگاهم کرد و پرسید:
-باهمون نکبت هیز کلاس داشتی!؟
میدونستم منظورش کدوم استاد بود واسه همین برای راحتی خیالش جواب دادم:
-نه نه…اونکه دیگه هیچوقت سرکلاسهاش نرفتم.
ولی چقدر خوب شد که ساعت از دوازده گذشت و بالاخره اومدی.
خیلی خوشحالم شهرام خیلی.
چقدر خوبه که کلاسها تموم شدن!
چقدر حس خوبی دارم!
سرم رو به بازوش تکیه دادم و لبخند عریضی رو صورت نشوندم.
زبونشو توی دهن چرخوند و پرسید:
-خب…من چندتا گزینه بهت میگم تو انتخاب کن…
مشتاق گفتم:
-حله بگو…
مشتاق گفتم:
-حله بگو…
سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و شروع به ردیف کردن گزینه هاش کرد:
-گزینه ی اول بریم کافه گزینه ی دوم بدیم رستوران و گزینه ی سوم اینکه غذا بخریم و بریم خونه اونجا میلش کنیم!
خونه ی من!
ذوق زده و تند تند گفتم:
-گزینه ی آخر…صدرصد گزینه ی آخر!
سرش رو چرخوند سمتم و با لبخند نگاهم کرد.
دستشو دور گردنم انداخت و حین راه رفتن و قدم برداشتن منو به خودش فشرد و نزدیک به صورتم گفت:
-بریم خونه من بجای غذا تورو میخورم!
خندیدم لبامو غنچه کردم و اون یکم بیشتر سرش رو خم کرد و لبهام رو بوسید و این بوسیدن همزمان شد با چشم غره ی یکی از این خانم جلسه ای ها.
چپ چپ نگاهمو کرد و درحین اینکه با فاصله از کنارمون رد میشد گفت:
-لااقل تو خیابون حیا کنید!
خیابونای آمریکا هم اینجوری نیست…ولشون کنن توخیابون همدیگرو هم… استغفرالله!
هردو باهم خندیدم.
زن بامزه ای بود ولی امر به معروف کردنش کارساز نشد چوم ما علی الحساب دو عدد نشنه بودیم که دلمون میخواست زودتر به خونه برسیم.
به یه خلوت خاص!
مسیر رو عوض کرد و با بیرون آوردن سوئیچش گفت:
-بریم اون سمت خیابون
با تعجب پرسیدم:
-بریم اون سمت خیابون
با تعجب پرسیدم:
-با ماشینت اومدی !؟
-اهوم…
-فکر کردم پیاده اومدی!
دستم رو گرفت و با احتیاط از خیابون رد کرد و در حین اینکه که به سمت ماشینش می رفتیم جواب داد:
-نه! اینجا پارکش کرده بودم که فرصت قدم زدن پیدا کنیم! بد که نگذشت هوم !؟
با عشق نگاهش کردم و جواب دادم:
-اصلا و ابدا!
باهمدیگه سوار ماشینش شدیم.خودم یه موسیقی پلی کردم و از شدت و شوق زیاد شروع کردم باهاش رقصیدن!
نمیتونستم ار وسعت خوشحالی و هیجانم حرف بزنم.
فقط میدونم اگه همین حالا هم تو جهنم بودم باز چون کنار شهرام بودم صدر صد میشد من رو همینقدر خوشحال و سرحال دید!
سر راه غذا گرفت تا همونطور که توافقی انتخاب کرده بودیم غذا رو خونه ی خودش بخوریم.
وقتی رسیدیم ماشین رو نزدیک خونه اش پارک کرد.
پیاده شدیم و باهمدیگه رفتیم داخل.
کیفمو پرت کردم تو هوا..مقنعه و مانتوم رو هم درآوردم و بازهم عین یه بچه ی بی نظم مدرسه ای هرکدوم رو هی پشت سهم مینداختم هواا…
حالت فقط نیم تنه ی مشکی رنگ آستین کوتاهم تنم بود و شلوار جین مشکی رنگم!
پشت مبز نشستیم و مشغول خوردن ناهار شدیم…
اون آروم میخورد و من تند تند و پر اشتها و با ولع.
نیشخندی زد و گفت:
-نترکی!؟
با دهن پر گفتم:
-نمیترکم!خیالت راحت
هردو کنار هم روی زمین دراز کشیده بودیم و پاهامون رو گذاشته بودیم رو دسته ی کاناپه و آروم آروم تکونشون میدادیم.
دوتا لواشک دست هردومون بود که علی الحساب سرگرم همونها بودیم.
و من عاشق اون مزه ی ترش و ملس اون لواشکی بودم که گاهی گازش میزدم و گاهی لیس البته…صدرصد چون کنار شهرام میخوردم اونقدر برام لذت بخش بود و بهم میچسبید.
من اصلا کنار اون نفس کشیدم رو هم دوست داشتم چه برسه به بقیه ی کارای روزمره یا عادی و معمولی!
همونطور که پاهام رو تکون میدادم گفتم:
-شهرام…یه سوال بپرسم راستشو میگی !؟
پاهاش رو جا به جا کرد و گفت:
-من با دروغ حال نمیکنم حتی اگه به ضررم باشه!
سوالی توی ذهنم بود که شدیدا در موردش کنجکاو بودم و حتی گاهی مثل یه خوره به جونم میفتاد و آزارم میداد.
سوالی که دوست داشتم از شهرام بپرسم و جوابش رو بگیرم تا دیگه اونقدر موجب آزارم نشه واسه همین پرسیدم:
-تا حالا ژینوس رو باخودت اینجا اوردی!؟
چپ چپ نگاهم کرد تا بهم بفهمونه اصلا از سوالم خوشش نیومده.
البته…خیلی وقت بود که فهمیده بودم هیچ سوالی در مورد ژینوس خوشایند اون نیست به جز این مدت اخیر که احساس کردم رابطه اش یاهاش گرم تر از قبل شده.
در هر صورت از رو نرفتم و اونقدر پرسشی نگاهش کردم تا بالاخره جواب داد:
در هر صورت از رو نرفتم و اونقدر پرسشی نگاهش کردم تا بالاخره جواب داد:
-آره …
چه جواب تلخی!دپرس تر از قبل نگاهش کردم.
تصور اینکه ژینوس با شهرام اینجا اومده باشه سخت و تلخ و غیرقابل تحمل بود.
لب و لوچه ام آویزون شد.
غمیگن پرسیدم:
-تو اتاق خوابت هم رفتین؟
اگه میگفت آره از درون میشکستم و هزار تیکه میشدم اما نگفت…
سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:
-آ آ ! نه !
این نه کمی آرومم کرد.
کمی که نه…خیلی آرومم کرد!
یه تیکه دیگه از لواشک رو گذاشتم توی دهنم و بعد دوباره نگاهمو دوختم به رو به رو و گفتم:
-گاهی شبها کابوس میدیدم…خصوصا این روزای اخیر…
پرسید:
-چه کابوسی !؟
به خوردن اون لواشک که البته دیگه چیزی هم ازش باقی نمونده بود ادامه ندادم.دستهامو پایین گرفتم و سرمو خیلی آروم چرخوندم سمتش و جواب دادم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد ما بدبختای خواننده باید خماری بکشیمممم🥲😂
لطفا هر روز بزار یا لاقل بیشتر کن:/
کسی میدونه چن پارته؟
😐اینجوری پیش بره فک نمیکنم کسی بیاد ادامشو بخونه من پارت جدیدو میخونم پارت قبلی یادم میره خو یکم اصافه تر چی از مال دنیا کم میشه مگه😑
نویسنده جان لطفااا پارتارو بیشتر کن اینقد کمه ک با ی مین تموم میشه
حس و حال میپره دیگه خووو
۲ روز ی بار پارت بیاد اونم اینقد کم….؟
همه درخواست دارن پارتارو بیشتر کنید چرا نمیکنید اخه؟؟؟
بخدا ظلمه😢💔😓چرا پارت ها رو بیشتر نمیکنید الان ما باید وایسیم تا پس فردا پارت جدید بیاد؟! تو رو خدا هر روز پارت بزار فاطمه خانم به نویسنده بگید که همه درخواست بیشتر شدن پارت ها رو دارن شمام مجبورید بلند تر بزارید
اگه نویسنده از اون ور پارت بیشتر بده شمام برای ما بزارید دیگه مشکلی نیست مگه شما نمیگید که پارت های آماده دارن تموم میشن خب به نویسنده بگید بهتون بیشتر پارت بده شما حتما باهاشون در ارتباط هستید دیگه مگه نه؟!چون از اول رمان رو شما بارگذاری کرید❤ممنون میشم بهشون بگید