رمان عشق صوری پارت 155 - رمان دونی

 

دستهاش رو از هم وا کرد و بازهم خودخواهانه گفت:

-در هر صورت ما مجبور بودیم….برای تو که بد نشد! شدی زن پسر معتمد.
خانواده ای که رو پول راه میرن!

با تاسف پرسیدم:

-چرا خوشبختی رو تو پول میبینی؟ هاااان ؟
خوشبختی یعنی دل خوش…من دل خوش ندارم.
من حبسم تو خونه…
من مثل یه موجود بدبخت و بیچاره ام.
شبیه یه اسیر

صداشو برد بالا و گفت:

-پسر معتمد تورو پسند کرده بود…حاضر بودن اون وزنه های سنگین بدهکاری رو از روی دوشمون بردارن راهی نداشتیم…به زمین و زمان بدهی داشتیم از بانک گرفته تا چرم فروش و هزار نفر دیگه…
تا آخر عمرمونم سگ دو میزدیم باز نمیتونستیم اون بدهی هارو بدیم…

از جا بلند شدم و گفتم:

-حق من این نبود…شماها منو قربانی کردین

نیشخندی زد و گفت:

-فقط یه احمق میتونه افتادن تو کندوی عسل رو اسمشو بزاره قربانی شدن…

پشیمون نبود.حتی یه ذره….
انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و با نفرت گفتم:

-گناه من گردن توئہ…گردن توووو….
گناه منی که یه روز و یه لحظه ی خوش ندیدم.
گناه منی که لحظه به لحظه زجر و درد میکشم.من نمیبخشت…من هیچوقت نمیبخشمت…!

موهای ریخته رو پیشونیش رو کنار زد و گفت:

-ناسپاسی…ناسپاسی دختر‌..

سرمو با تاسف براش تکون دادم و گفتم:

-نمیبخشمت…هیچوقت…

اینو گفتم و با برداشتن عینک و کیفم از اون خونه زدم بیرون…

تند تند قدم برمیداشتم و بیصدا اشک می ریختم.
باورم نمیشد خانواده ام با من اینکارو کرده باشن.
منو اینطوری بذل و بخشش کرده باشن…
هدر داده باشن…مصرف کرده باشن…

احساس کردم قلبم تو سینه دیگه نمی تپه.
دستمو رو سینه ام گذاشتم و آهسته فشارش دادم.
قلبم درد میکرد.
قلبم خیلی درد میکرد.
زندگی ، آینده و همه چیز من تباه شد چون اونا منو یه جورایی منو درعوض بدهی هاشون به اون خانواده ی لعنتی دادن.
شیوا بدو بدو و از
پشت سر بهم نزدیک و نزدیکتر شد و اسمم رو صدا زد:

-شیدا …شیدا صبرکن….

صبر نکردم و همچنان با همون صورت خیس اشک به راهم ادامه دادم.
هنوز هم تو شوک بودم.تو شوک کاری که خانواده ام باهام انجام داده بودن و وحشتناکترین قسمتش اونجا لود که با افتخار میگفت این اتفاق به ضرر من تموم نشده.
تک به تک لحظه های سختی که تو اون خونه و کنار اون خانواده گذرونده بودم برام مرور شدن.
لحظاتی که عین جون کندن بودن.
لحظاتی که آرزو میکردم بمیرم.

شیوا دستم رو از پشت گرفت و گفت:

شیوا دستم رو از پشت گرفت و گفت:

-شیدا صبر کن…

ایستادم و سرمو به سمتش چرخوندم.چشمهاش روی صورت خیسم به گردش دراومد.
غمگین نگاهم کرد و بعد با یه مکث و سکوت طولانی گفت:

-م…من…من اصلا…من اصلا نمیدونم اینجور مواقع چی باید گفت.
حرف خوب بلد نیستم بزنم. بقول مامان من فقط تو غرغر کردن خوبم
شرایط خودمم خیلی باریکلا گفتم نداره…
بی نهایت عاشق مردی ام که پسر شوهر مادرمونه.
نامزد داره و دختره و پدر شهرام به هیچ قیمتی حاضر نیستن این رابطه بهم بخوره!
آره…من خودمم نمیدونم زندگیم قراره چه جوری پیش بره اما میدونم که طلاق یه راهه…

با چشمهای خیسم و درحالی که دلم به شدت هق هق کردن میخواست گفتم :

-من بی پناهم…من…مثل آدمای سرگردونم …آدم بی پناه و سرگردون طلاق بگیره بعدش بابد چه گِلی تو سر خودش بریزه!

اشک اونم دراومد. دستشو رو قلبش گذاشت و با صدایی که بغض آشکاری داشت گفت:

-نیستی…چون منو داری!تو هر وقت بخوای جدا بشی من هستم.
من تمام پس اندازمو به تو میدم.
من هر چقدر پول بخوام شهرام بهم میده.
نگران نباش.منو مثل یه حامی بدون!

من هر چقدر پول بخوام شهرام بهم میده.
نگران نباش.منو مثل یه حامی بدون!

لبخند دل مرده ای زدم و با صدای خیلی ضعیفی گفتم:

-ممنونم شیوا…ولی همچی به همین سادگی نیست

خیلی جدی گفت:

-ساده یا غیر ساده اش رو نمیدونم…من…من فقط میخوام بدونی میشه و میتونی رو من حساب باز کنی.
تو بی کس و بی پناه نیستی.
ما همدیگرو داریم…من تورو و تو منو…

با بغض سرمو تکون دادم و گفتم:

-آره ما همدیگرو داریم…

دست برد تو جیبش و یه دستمال بیرون آرود.
اونو به سمتم گرفت و بعد لبخندی روی صورت خودش نشوند و گفت:

-پس اشکاتو پاک کن….

دستمال رو ازش گرفتم واونو به آرومی زیر چشمهام کشیدم و گفتم:

-تو برو…نمون تو کوچه

نگران نگاهم کرد و پرسید:

-میخوای واست تاکسی بگیرم ؟

سرمو به نشانه ی نه گفتن طرفین تکون دادم و جواب دادم:

-نیازی نیست…میخوام راه برم قدم بزنم

نفس عمیقی کشید و گفت:

-باشه پس مراقب خودت باش….

لبخند خسته ای زدم و خیلی آروم ازش رو برگردوندم و قدم زنان به راه افتادم.
احساس میکردم راه رفتن و اشک ریختن و سبک شدن تنها راه حل واسه منی هست که تمام وجودم پر از درد بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی

  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش رو مورد تحول قرار میده…   به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی
یکی
2 سال قبل

میشه یکم طولانی ترش کنی/:

Baran
Baran
2 سال قبل

پیف😕
روزانه ۱۰ خط بیشترنیست ک میزاری ادمین جان
یه لطفی کن طولانیتر بزار
ملت بااین اوضاع قمردرعقرب بیکار نیستن🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

انبه
انبه
2 سال قبل

یکم مسخره شده دیگه 🙄🙄

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x