مجبور بودم وانمود کنم دختری هستم شیفته و عاشق پیشه!
اونم شیفته ی کی…؟یه آدم قلدر و زورگو و گردن کلفت مثل شهرام که هیچی ازش نمیدونستم هیچی! و این دقیقا اونجاش بد بود که من خودم دلم پیش کس دیگه ای بود.
من همه کارهایی که دلم میخواست با دیاکو انجام بدم الان مجبور بودم با شهرام انجامشون بدم.
دستم دور کمرش بود و هرچند ثانیه یه بار که یادم میومد لبخندم پریده دوباره به صورت زورکی و تصنعی یه لبخند دیگه روی صورتم مینشوندم.
قبل از اینکه اونا فاصله شون اونقدری بشه که صدا و مکالمون رو بشنون گفت:
-زن خندقی فضول… فضول و زیرک…سوالی پرسید که جوابشو نداشتی به خودم واگذار کن!
فقط یک کلمه گفتم:
-باشه!
جز این چیز دیگه ای نمیشد بگم.چون اونا تقریبا رو به روی ما ایستادن خود خندقی که خلاف سن و سالش ظاهری شبیه به جوونای امروزی داشت.مثلا شلوار جین پاره پوره .تیشرتی که درست وسطش علامت دزدان دریای بود و موهای بلند جوگندمی ای که دم اسبی بسته بود و اگه بازشون میکردن مطمئن میشدم هرکی صورتشو نمی دید فکر میکرد یه دختر خوش قدو بالای مجردِ که موهای بلندش جون میده واسه نوازش….
بی ربط خندید و گفت:
-این 2بار! چه شبی بشه شبی که ما شهرام خان رو ببینیم! اونم دو بار
شهرام دست دراز شده ی خندقی به سمت خودش رو تو دست فشرد و گفت:
-حسابی درحال خوش گذرونی هستی خندقی جان!خوب با جوونا میگردی و میچرخی و حال میکنی!
بجای خندقی زن جوونش که فکر کنم 15سالی از خودش کوچیکتر بود با لحنی نسبتا شوخ طبع گفت:
-وااا اقا شهرام! همچین میگین با جوونا انگار خندقی 80سالش!
-آره والا…راس میگه مگه من هشتاد سالم…من همه ش 49سالم….
از نگاه ی زن خندقی به خودم بیزار بودم.
گرچه با شهرام یا شوهرش حرف میزد اما مدام نگاهش پی من بود.
امیر بهم گفته بود یه جورای رفیق ژینوس و دقیقا به همین دلیل مطمئن بودن آمار مارو به عالمو آدم اطلاع میده!
خندقی نگاهی کوتاه به من انداخت و بعد گفت:
-خودت هم که با کیس جدید مدام درحال این سوی اون سوی رفتنی! ژینوس پَر…!؟ هان!
وقتی طعنه هاشون رو شنیدم نه به خاطر شهرام بلکه بخاطر سوزوندن نوک دماغ اون زن پرافاده خودم رو به شهران نزدیکتر کردم و گفتم:
-شهرام همیشه منو دوست داشت! ژینوس خانم شما هم کلا از اول پر بود…
از لبخند رضایت بخش گوشه ی لب شهرام کاملا مشخص بودجوابی که به خندقی داده بودم همون چیزی بود که انتظارش رو داشت.
زن خندقی از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-ولی شهرام و ژینوس همیشه باهم بودن و همدیگرو میخواستن! والا من جدیدا تورو باهاش میبینم!
خندقی محض یادآوری گفت:
-البته تو مهموتی هم دیدیمشون…یادته که!
بشکنی زد و گفت:
-آره آره اونجا اولینبار بود.کلا فکر کنم استارتون ازهمون موقع بود آره !؟پس این عشق خیلی هم قدیمی نیست!
چشمها به دهان من بود.برای شنیدن جواب…لبخند زدم و خونسرد گفتم:
-شما فکر میکنید استارت ما از اونجا بود چون ما خواستیم شما اینطور فکر بکنید وگرنه ما خیلی وقت باهمیم…همدیگه روهم خیلی دوست داریم مگه نه شهرام!؟
شهرام که ظاهرا حسابی بازی من براش تحسین برانگیز شده بود سرش رو خم کرد و با نگاه کردن به چشمام گفت:
-معلوم عزیزم!
لبهام رو غنچه کردم و گفتم:
-بوسم کن!
سرش رو خم کرد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت و خیلی آروم لبخند زد.
خندقی که کاملا بازی مارو باور کرده بود رو کرد سمت زنش و گفت:
-عزیزم فکر کنم دیگه نباید بیشتر از این مزاحمشون باشیم.خوشحال شدم که دیدمت شهرام جان.خوش بگذره!
با شهرام دست داد و بعد دستش روهم به سمت من دراز کرد.میدونستم مشکلی با این قضیه که من بخوام با خندقی دست بدم نداشت ولی من سعی کردم نقشم رو به نحو احسنت بازی کنم برای همین گفتم:
-من بابت صداقتم ازتون معذرت میخوام ولی شهرام دوست نداره من با نامحرم ….
واسه زدن تیکه آخر حرفم اونقدر من و من کردم که خودش دستش رو پس کشید و گفت:
-اوه بله بله…واقعا متاسفم!خب…فعلا…
ما ایستادیم و اونا ازمون دور شدن و به سمت اکیپ خودشون رفتن.امیر زد زیر خنده و گفت:
-اوه! بابا ایول داری به ابلفضل! من خودمم باورم شد…الحق که بیستی شیوا…تو چرا میخوای مدل بشی دختر؟ تو باس بازیگر بشی!اسکار حق توئہ…
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
-داری مسخره ام میکنی !؟
-نه دارم جدی میگم…اسکار بدی مال خودت میرم ماشینو روشن کنم…
اون که رفت من دوباره باشهرام تنها شدم.
چشم از خندقی و زنش برداشت و به سمتم چرخید.
ابرو بالا انداختم و پرسیدم:
-نقشمو خوب بازی کردم!؟
چشماشو ریز کرد و جواب داد:
-یه جورایی آره بد نبود…
-همین!؟ فقط بد نبود!؟
-چیز دیگه ای لازم بگم؟؟
پوزخند زدم و گفتم:
-نه…
با گفتن این نه خواستم بچرخم و برم اما اون دستم رو از پشت سر گرفت و نگه داشت و بعد هم بی مقدمه لبهاش رو گذاشت روی لبهام وشروع کرد بوسیدن لبهام….
خواستم بچرخم و برم اما اون دستم رو از پشت سر گرفت و نگه داشت و بعد هم بی مقدمه لبهاش رو گذاشت روی لبهام وشروع کرد بوسیدن لبهام….
عمیق و طولانی نبوسید اما هرچی که بود به دل مینشست.درواقع اونقدر خوب به دل نشست که نه تنها حالا که خندقی و زنش رفته بودن پا پس نکشیدم و دم از تموم شدن بازی تو اون زمان نزدم بلکه چشمام رو بستم تا از اون بوسه لذت ببرم.
احتمال میدادم طولانی باشه اما حالا به هردلیلی شاید مکان و زمان خیلی زود تر از انتظار من خودش رو کشید عقب و گفت:
-اینم هدیه ات!
نبمچه لبخند به دل نشینی زد و بعدهم با گام های آروم راه افتاد سمت ماشین .
انگشتمو رو لبهام کشیدم.هنوزم تر بودن.لبخند زدم و به پشت سر نظر انداختم.
میشه یه روزی همچین تجربه ای رو با دیاکو داشته باشم!؟
میشه یه روز باهم بیایم بام تهرون چیزایی رو تجربه کنم که امروز بالجبار با شهرام تجربه کردم!؟
چقدر خیالها قشنگن…خیالهایی که ختم میشن به یاد دیاکو…!
-هیییی….هی شیوا….باتوام….
با صدای بلند شهرام از فکر و خیال بیرون اومدم و دستمو از روی لبهام برداشتم.سر بلند کردم و چشم دوختم به شهرام.دستشو از ماشین آورده بود بیرون و اشاره میکرد که برم سمت ماشین و سوار بشم.
ظاهرا منتظر من بودن چون کلافه گفت:
-واستادی منو نگاه میکنی….؟خب بیا
.
شاید اگه صدام ممیزد ساعت ها همونجا می ایستادم و میرفتم تو عالم خواب و خیال!
بدو بدو سمت ماشین رفتم و بی توجه به نگاه های معنی دار شهرام سوار شدم و کنج صندلی لم دادم و با گذشتن سرم به عقب و بستن چشمام دوباره غرق خیالات شدم.
دلم میخواست آینده ام شبیه اون چیزی بشه که خودم دوست دارم نه اون چیزی که تقدیر برام رقم میزنه و احتمالا نوددرجه با مورد علاقه های خودم توفیر داره.
پلکهام کمکم سنگین شدن دستهامو دور خودم حلقه کردم و با یکم جا به جا کردن سرم آهسته خواب رفتم.
از اینکه چه مدت از چرت زدنم میگذشت با خبر نبودم اما با احساس اینکه یه نفر داره بدنمو لمس میکنه وحشت زده چشمامو باز کردم و نیم خیز شدم.
شهرام نگاهی به صورت ترس آلودم انداخت و بعد چندقدم عقب رفت و گفت:
-چیه؟؟؟ مگه جن دیدیی!؟
آب دهنمو با ترس قورت دادم و یقه پیرهنم رو تو مشتم جمع کردمو با ترس پرسیدم:
-داشتی باهام چیکار میکردی!؟
پوزخندی زد و گفت:
-یعنی چی داشتم باهات چیکار میکردم!؟ خب معلوم…داشتم لباستو درمیاوردم
بازم باترس وحالتی گیج که بخاطر خوابالودگیم بود پرسیدم:
-برای چی میخواستی لباسمو دربیاری!؟
ای بابای با خودش زمزمه کرد و بعد جواب داد:
-واسه اینکه راحت بخوابی! اصلا به درک!
متعجب نگاهی به دوروبرم انداختم.یادم تو ماشین بودم.پس الان چه جوری اومدم رو تخت!؟ موهای پریشونمو پشت گوشم زدم و با چشم شهرام رو تعقیب کردم.
تیشرتش رو از تن درآورد و بعد کنارم دراز کشید.
موهام رو دادم بالا و گفتم:
-تو منو آوردی داخل!؟
پشت بهم جواب داد:
-آره
دوباره پرسیدم:
-چجوری!؟
کلافه از این سوال و جواب کردنها گفت:
-بگیر بخواب…چجوری داره آخه!؟ خب معلوم چجوری…
نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و بعد نگاهی به سرو وضعم انداختم.احساس تشنگی بهم دست داده بود.
مانتو و شلوارم رو از تنم درآوردم و بعد گفتم:
-شهرام!
پتوورو کشید رو خودش و گفت:
-چیه!؟
-برو یه لیوان اب برام بیار!
سرش رو به سمتم چرخوند و چنان نگاه ترسناکی بهم انداخت که کم مونده بود خودم رو خیس بکنم!
احتمالا اون همچنان نمیدونست من چقدر نسبت به تنهایی وحشت دارم.اصلا اگه از تنهایی و تاریکی وحشت نداشتم که بلند نمیشدم تمام شب رو باهاش.
اینور اونور بچرخم.
حالتی شاکی به خودم گرفتم و بعد گفتم:
-دست خودم نیست.خب میترسم!
با چشمهای نافذش که به سردی و بی احساسی لحنش بود زل زد تو چشمهام و گفت:
-من که هستم.پس از چی میترسی!
خسته از این سوال و جوابها گفتم:
-میترسم …همه که مثل تو شجاع و دلیر نیستن آقای شهرام خان.واسه ترسهامم باید توضیح بدم!؟
یه نگاه معنی دار سختگیرانه بهم انداخت و بعد از روی تخت بلند شد و رفت بیرون تا برام آب بیاره.
این ترس من ریشه تو کودکی داشت البته خونه ی خودمون بهش عادت داشتم.گاهی که میخواستم شبونه برم توالت یا دستشویی در اتاق شیدا رو باز میکردم تا خیالم راحت بشه جن و روح های سرگردان خفتم نمیکنن! خب این ترس توی ذهنم بود و راه گریزی نبود.
زانوهامو جمع کردم و چشم دوختم به در تا وقتی که قامت بلندش تو چهارچوب نمایان شددرحالی که یه لیوان پر آب دستش بود.
اونقدر تشنه ام بود که تا لیوان رو به سمتم گرفت فورا از دستش گرفتم و یه نفس نوشیدمش!
متعجب نگاهم کرد.به گمونم خودش هم فکرش رو نمیکرد تا به این حد تشنه باشم.پشت دستمو رو لبهام کشیدم و بعد لیوان رو روی عسلی گذاشتم.
بعداز یه نگاه معنی دار دوباره اومد روی تخت و با کمی فاصله کنارم دراز کشید.
دستهامو روی زانوهام گذاشتم و از گوشه چشمی نگاهی بهش انداختم.قبل از اینکه چشماش رو ببنده و عزم خواب بکنه گفتم:
-شهرام!
گوشی موبایلشو رو از روی تخت برداشت و حین کار با اون گفت:
-هان
سرمو به سمتش برگردوندم.تو تاریکی اتاق به لطف نور گوشیش قرص صورتش مشخص بود.من و من کنان پرسیدم:
-تو…تو چرا تنهایی!؟
-به خودم مربوط!
عجب! جواب داد به روشنی روز.نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:
-مثلا ازت کم میشه اگه جوابمو بدی؟
سرگرم کار با گوشیش گفت:
-سوالی پرسیدی که جوابش همین!
یکم به سمتش چرخیدم تا بهتر بتونم ببینمش.کم حرف بود وهمیشه باید به سختی ازش حرف میکشیدم اما خب درنهایت حرف میزد.
دوباره گفتم:
-مثلا من با مامان و شیدا زندگی میکنم البته الان دیگه شیدا ازدواج کرده…ولی…تو تنهایی میدونم گفتی مادرت فوت کرده …اما خب چرا نمیخوای با پدرت زندگی کنی!؟
بازهم خیره به صفحه گوشیش جواب داد:
-گاهی بهش سر میزنم.در طول هفته چندروزش با اونم! اینهفته بخاطر تو نتونستم!
نیشخندی زدم و گفتم:
-آهان یعنی اگه من نبودم می رفتی پیشش!؟
رک و صریح جواب داد:
-آره…شاید می رفتم شایدم نمی رفتم
انگشتامو توهم قفل کردم و به مامان فکر کردم.به اینکه الان تنهاست یا تو خلوت من داره با دوست پسرش خوش میگذرونه!؟
لبهام رو روی هم مالیدم و بعد گفتم:
-فردا…فردا شاید برم پیش مامانم! میدونم توهم دوست نداری پیشت باشم!
بالاخره گوشیش رو گذاشت کنار و سرش رو با صورتی برافروخته به سمتم برگردوند.نگاهش پر غیظ بود.شمرده شمرده و نسبتا خشمگین گفت:
-قبلا این حرف رو زدی جوابتم گرفتی….چرا هی تکرارش میکنی!؟ چرا مدام میگی من دوست ندارم تو اینجا بمونی!؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-خب دوست نداری دیگه…صدبار با زبون بی زبونی بهم حالی کردی!
دستشو سمت چونه ام دراز کرد و با گرفتن چونه ام گفت:
-یه بار دیگه این جمله رو بگی یه دور وحشی میکنمت!
زدم زیر دستش و گفتم:
-بی ادب!
لب زد:
-دختره ی نفهم!
دراز کشیدم و پتورو آوردم بالا روی تنم و بعدهم خیره به سقف گفتم:
-فردا هرموقع که از خواب بیدار شدم بارو بندیلمو جمع میکنم و میرم خونه! عصر باید شرکت باشم. همه لباسا و وسایلم خونه است…فردا میرم و تورو باخونه ی خوشگلت تنهامیزارم…
اینو گفتم و پتوروکشوندم روی صورتم.
با کرختی روی تخت غلتی خوردم و لنگهامو ازهم باز کردم.عادت کرده بودم.عادت خوشایندی نبود اما خب گاهی به شکم دراز میکشیدم و لنگهامو باز میکردم و مثل الان یادممی رفت اتاق خودم نیستم و جای دیگه ایم!
اینبار اما صدای تق و توقی که توی اتاق میشنیدم تاحدودی هوشیارم کرد.چشم چپم رو آهسته باز کردم و از زیر همون موهایی که روی صورتم پراکنده بودن نگاهی به شهرام انداختم.
لباس تنش بود و پیدا بود قصد داره بره بیرون…
مونده بودم این اصلا کی بیدار شده!؟
امیدوار بودم قبل از اون بتونم از اینجا برم اما من هیچوقت موجود سحرخیز خوبی نبودم.
نمیدونم چجوری و از کجا اما متوجه شد که بیدار شدم چون پشت به من درحالی که روبه رو رو لبه ی تخت نشسته بود گفت:
-تورو کی استخدام کرده!؟ کارمند سحرخیز به درد لای جرز هم نمیخوری!
بیشعور فقط بلد بود هی منو بکوبونه.اصلا نمیدونم از کجا فهمید من بیدارم اونم درحالی که نگاهش رو به جلو بود و پشتش به من.با اون صدای بم و دورگه ی خوابالودم گفتم:
-پشت سرت چشم داری؟ لای موهاتن!؟
-آره! تو فکر کن پشت سرم چشم دارم.
نفسمو فوت کردم تا موهام از روی چشمام برن کنار و بعد گفتم:
-من که کارمند نیستم.اصلا هم از کارمندی خوشم نمیاد. تازه….عصر باید برم..برای عکس و آتلیه صبح ها باید برم.
جورابهاشو از کنارش برداشت و همزمان با پوشیدنشون گفت:
-تو زن خونه دار خوبی هم نمیشی!
سگرمه هامو توهم گره زدم و گفتم:
-چرا اونوقت آقای خونه دار خوب!؟
طعنه زنان گفت:
-چون تو باید زودتر از من بیدار میشدی و برام صبحانه آماده میکردی
این رو گفت و از روی تخت بلند.برخلاف همیشه تیپ و لباسی رسمی زده بود و به گمونم قصد داشت به محل کارش بره.
چقدرهم که خودپسند تشریف داشت این حضرت الدوله!
نبم خیز شدم و گفتم:
-مگه من زن توام که بخوام زودتر از تو بیدار بشم تا برات صبحونه آماده بکنم.بعضی وقتها حسابی میری تو نقشتاااا…من هیچوقت دلم نمیخواد زن آدمی مثل تو باشم…
دوباره خودمو انداختم رو تخت و زل زدم به سقف.غرق شدم تو رویا….من دلم میخواست زن یکی مثل دیاکو بشم.یه آدم خفن باحال نه یه آدم قلدر مثل شهرام که کلی کار زیرجلکی انجام میده و معلوم نیست چه میکنه کجا میره کجا میاد!
از گوشه چشم با بی حوصلگی نگاهی به منی که دستهام رو گذاشته بودم زیرسرم و سقفو غرق رویا تماشا میکردم انداخت و بعد گفت:
-دخترا آرزشونه من نگاهشون کنم به خودت ببال که تا مرحله ی اومدن به خونه ام هم جلو اومدی!
ایشی کردمو با انزجار رو برگردوندم.رفت سمت میز مطالعه اش.کیف پولش رو برداشت و قدم زنان دوباره به سمتم برگشت.
از کنج چشم داشتم دیدش میزدم که دست برد توی کیفش و باز چندین تراول خشک تا نخورده بیرون آورد و گذاشت روی تخت.
باچشم نمیتونستم بشمارمشون چون تعدادشون زیاد بود.
حرف نزدم تا وقتی که خودش گفت:
-اینم یه مقدار پولی که میخواستی!
به اون پولها احتیاج داشتم خیلی زیاد هم احتیاج داشتم.ولی وانمود کردم اینطور نیست برای همین خلاف میلم حرفی رو زدم که بیشتر جنبه ی لجاجت داشت:
– من به پول تو احتیاجی ندارم!
بلافاصله بعداز شنیدن این حرف خم شد و از روی تخت پولارو جمع کرد و همزمان گفت:
-باشه اگه نمیخوای…
معلوم بود که میخواستم برای همین قبل از اینکه پولهارو برداره چرخیدم سمتش و گفتم:
-عه کجا کجا…
تو گلو خندید و بعد دوباره گذاشتشون سرجاش:
-تو که لازمشون داری چرا بلف میای!
اخم کردمو جواب دادم:
-این قرض…حقوقم رو بگیرم بهت پس میدم!
نیمچه لبخندی معنی دار زد و گفت:
-باشه بابا حقوق گیر…
زانو زد رو تخت.موندم میخواد چیکار کنه آخه انتظار داشتم بره ولی نرفت.
چونه ام رو گرفت و با بوسبدن لبهام گفت:
-اینم هدیه ات! هدیه ی اینکه بالاخره تصمیم گرفتی بری پیش مامی جونت!
هیچی نگفتم.حتی حتی پلک هم نزدم.همینطور خیره بودم بهش تا وقتی که از اتاق بیرون رفت و از نظرم غایب شد.
عجب موجود عجیبی بود این آدم! غیرقابل حدس و غیرقابل پیش بینی….
نگاهی به پولهای توی دستم انداختم.خیلی بیشتر از اونچه که انتظارش رو داشتم بودن..خیلی بیشتر…
و این یعنی میتونم حسابی به خودم و ظاهرم برسم.
باید زنگ میزدم به مونا…
باید میرفتم یه خرید درست و حسابی انجام میدادم….
با لبخند و رضایت به پولهای توی دستم نگاه کردم.
من کم کم داشتم با خلق و خو و رفتارهای این بشر غیرقابل حدس آشنا میشدم
جوشی بود ولی ته قلش رئوف! مرموز بود وزرنگ…
سختگیر ولی رام شدنی…و یکم زیادی لارج!
فقط تنها چیزی که هنوز ذهنم روش قفلی زده بود و این قفلش هم باز نمیشد این بود که خب چرا مجبوره برای بدر کردن ژینوس از یه نفر دیگه استفاده کنه!؟
چرا مثل همه اون دختر پسرایی که امروز نامرد میشن فردا کات میکردن ارتباطشو به هم نمیزد و چه لزومی هست که با این نقشه پیش بره !؟
شونه بالا انداختم و از روی تخت اومدم پایین.من که از این کاراش سردرنمیاوردم.
خیلی کار داشتم که باید انجام میدادم.باید می رفتم خونه دوش مفصل میگرفتم و بعدهم خودم رو برای رفتن به شرکت آماده میکردم.
حتی یه ثانیه هم نمیخواستم تاخیر داشته باشم!
بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی و بعداز شستن دست و صورتم اومدم بیرون.
یه راست رفتم سمت آشپزخونه و همین که پام رو داخل گذاشتم با دیدن وسایل صبحانه ی روی میز حسابی جا خوردم.
ظاهرا اون خودش همچی رو از قبل اینجا آماده کرده بود برای من.
ناخواسته خنده ام گرفت.باید حتما یه عکس میگرفتم و به مونا نشون میدادم آخه کلا هردومون یه تصور عجیب و متفاوت از شخصیت غیرقابل انعطاف شهرام داشتیم.
برگشتم توی اتاق و گوشی موبایلمو برداشتمو باخودم آوردم.
چندتا عکس از میز صبحونه گرفتم و بعد نشستم رو صندلی و حسابی از خودم پذیرایی کردم.
چه بساطی هم راه انداخته بود شهرام!
همه چیز میشد روی میز دید از چایی و شربت پرتقال طبیعی گرفته تا آب اناناس و کره ی محلی و خیلی چیزای دیگه….
بعداز خوردن صبحانه همه ی وسایل رو جمع کردم و گذاشتم تو یخچال و راه افتادم سمت اتاق.کوله پشتی و خورده وسایلم رو از جای جای اتاق جمع کردم و بعد هم بالاخره از خونه زدم بیرون!
تا سر کوچه قدم زنان راه افتادم. ساعت هنوز ده بود و من همچنان بگی نگی وقت خوبی داشتم تا کارهای نکرده و عقب موند ه ام رو انجام بدم.
یه دربست گرفتم که زودتر برسم خونه. نمیدونم مامان خونه بود یا نه..حتی نمیدونستم اگه منو ببینه چه واکنشی نشون میده.خب البته خیلی هم برام مهم نبود.
اون خودش با رفتارهاش باعث شد ما از این خونه فراری بشیم.
اون از شیدا که اجازه نداد خودش مرد آینده اش رو انتخاب کنه و انداختش توی یه زندگی اجباری اینم از من که عین سرگردونها و بی خانمانها مجبور شدم چند روز خونه ی شهرام بمونم!
راننده تاکسی ماشین رو که نزدیک خونه نگه داشت کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
دست بردم توی کیفم و دسته کلیدی ی که از خیلی وقت پیش ته کوله ام جاخوش کرده بود بیرون و با باز کردن قفل در دفتم داخل.
صدای بسته شدن در مامان رو از اتاقش کشوند بیرون و من وقتی متوجه اش شدم که در هال روباز کرد تا ببینه چخبره…
بی سلام و علیک رفتم سمت حوض.خم شدم و مشتم رو پر از اب کردم وهمه رو به صورتم پاشوندم.
بندهای رمبدوشامبر تنش رو بست و با پوشیدن دمپایی هاش اومد سمتم.
بالای سرم ایستاد و پرسید:
-بالاخره برگشتی!؟
حرفی نزدم.مشت دیگه ای آب به صورتم پاشیدمو شروع به در آوردن جورابهام کردم.
تو یه نظر کوتاه کبودی ها و خونمردگی های گردنش رو دیدم.پوزخمنی روی صورتم نشست.
ظاهرا تو نبود من حسابی بهش خوش گذشته…
دست به سینه پرسید:
-این چند روز کجا بودی شیوا!؟
جورابمو از پا درآوردم و گفتم:
-هرجا بودم برای تو که بد نشد…
چشماشو ریز کرد و پرسید:
-میدونم پیش مونا نبودی! زنگ زدم به مامانش…رفیق صمیمی دیگه هم که نداشتی.پس پیش کی بودی؟ هان !؟
جورابامو مچاله کردم و انداخنم همون دور و اطراف و بعد بلند شدم و مقاباش ایستادم.
انصافا با این رنگ موی جدید خوشگلتر شده بود!
موهای حجیم پر پیچ و موج دارش که حالا اونارو قهوه ی روشن کرده بود حسابی جذابش کرده بودن .
معلوم بود اون یه نفر هرکی هست حسابی مامان منو واسه ظاهرش به زحمت انداخته.با بیتفاونی گفتم:
-شما فکر کن جهنم بودم! من رفتم جهنم که اینجا واسه تو بشه بهشت…
پورخندی زدم و از کنارش رد شدم و به راه افتادم
نیاز به دوش داشتم.به استراحت بیشتر…
دنبالم اومد و گفت:
-باید باهم حرف برنیم…
بدون اینکه بایستم گفتم:
-میخوام دوش بگیرم حال و حوصله ی حرف زدن هم ندارم
بهم نزدیک شد.مصمم تر از قبل و با جدیتی شدید گفت:
-ولی ما باید حرف بزنیم فهمیدی! باید حرف بزنیم…همین امروز…
حوصله ی حرف زدن نداشتم و حتی نمیدونم که ببینم چی میگه.از پی م اومد و گفت:
-ولی ما باید حرف بزنیم فهمیدی! باید حرف بزنیم!
کفشهامو پرت کردم یه گوشه و سرم رو به سمتش برگردوندم.شده بود عین این دخترای بیست ساله.حتی بیشتر از من و شیدا به ظاهرش می رسید.سرمو بالا انداختم و گفتم:
-من حوصله ی حرف زدن ندارم.حوصله ی شنیدن حرفهای تکراری تورو هم ندارم! میخوام برم دوش بگیرم بعدهم برم به زندگیم برسم قبل از اینکه تو بخوای عین شیدا یه زندگی کوفتی و اجباری برام بسازی!
دستشو رو شونه ام گذاشت و اجازه نداد بیشتر از این ازش فاصله بگیرم.
قلدرانه رو به روم ایستاد و گفت:
-من شیدارو انداختم تو کندوی عسل.خودش قدر نمیدونه و ناز و ادا میاد وگرنه هرکس جای اون بود الان تو سواحل آنتالیا تو شهر لهو و لعب کیف و حال میکرد…
مکث کرد.فهمید بحث داره میشه شبیه بحث همون روزی که قهر کردم و از اینجا رفتم برای همین مکث کرد.یه نفس عمیق کشید و بعد حرفهاش رو جور دیگه ای ادامه داد:
-ببین من نمیخوام باهات بحث کنم.میخوام راجب یه موضوعی باهات حرف بزنم…
راه افتادم و رفتم داخل.دوباره دنبالم اومد.ظاهرا موضوع مهمی درکار بود که اینجوری بخاطرش به تب و تاب افتاده بود.
تکیه دادم به دیوار و برای اینکه دست از سرم برداره بی حوصله سر کج کردم تا حرفهاشو بشنوم:
-باشه…حرفهاتو بزن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.