-شهرام خواهش میکنم دوباره شروع نکن! من اونقدر ازش عصبانی بودم آمارشو درآوردم که کار کثیفش رو جبران کنم.البته با کمک تو…

خوشبختانه کوتاه اومد.دیگه سعی نکرد با موچین از لابه لا و بین حرفهام سوتی هامو بیرون بکشه و تبدیلشون بکنه به آتو و باهمونها هی هوار بشه رو سر من و انگ زیرآبی رفتن و پیچوندن بهم بزنه.
ماشین رو روشن کرد و گفت:

-وقتش برسه خودم بهت خبر میدم.خب…

بی طاقت گفتم:

-امشب…امشب کارشو جبران کن…

اخم کرد و گفت:

-امشب…!؟ امشب؟

تعجب اون برای من و از نظرمن، چندان ری اکشن مناسبی نبود بدای همین جوابدادم:

-آره امشب…داغ داغ باید باشه…دیر بشه دیگه نمیچسبه

نیشخمدی زد و گفت:

– حالت خوش نیست مثل اینکه!؟ شیطون رفته تو جلوت افتادی به عجله؟

دستشو گرفتم و گفتم:

-شهرام خواهش میکنم.خواهش میکنم…خوابم نمیبره اگه امشب اینکارو نکنی…من خودم میبرمت اونجا.تو تنهایی از پسش برمیای! هم هیکلت قویتر هم قدت بلندتر…

حالت صورتش درهم شد.خسته بود از سرو کله زدن با من.کلافه گفت:

-نمیشه…مگه الکیه…

رو خواسته ام پافشاری کردم و گفتم:

-آره الکیه…الکیه چون اونم الکی الکی اینکارو با من کرد.چطور اون تونست ولی تو نمیتونی اونو بزنی!؟ ببین من فکر میکنم تو اصلا نمیخوای به من کمک بکنی.تو میخوای همه چی رو بسپاری به بعدا تا به خیالت من آرومتر بشم…آروم بشم که از خیرش بگذرم.
اصلا ماشینو نگه دار من میخوام پیاده بشم…

صداش رو برد بالا گفت:

-ساکت شو دیگه شیوا…ساکت شو!

صاف نشستم و با مرتب کردن کاور مانتوی تنم گفتم:

-منو برسون خونه.دیگه نمیخوام ببینمت…تو به من اهمیت نمیدی…فقط یه بار یه چیز ازت خواستم اما پشتمو خالی کردی..

حرفی نزد و فقط به رانندگیش ادامه داد.هنوزم تصویر شیدا جلوی چشمام بود.حس میکردم خانواده ی فرهاد اذیتش میکنن و دقیقا این حس منو از درون می رنجوند پس چطور میتونستم ساکت بمونم.
اونقور با اخم و تخم اعتصاب حرف کردم تا بالاخره کوتاه اومد و گفت:

-خیلی خب…بنال ببینم آدرسش کجاست!

دوباره خوشحال شدم.لبخند زدمو سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

– شک ندارم الان شرکتشه..اگه بریم اونجا شاید بتونیم ببینیمش…

سکوت علامت رضا بود و این جمله تو اون لحظات در مورد شهرام هم صدق میکرد.
آدرس شرکت فرهاد رو بهش دادم و باهم رفتیم اونجا.ماشین رو لبه جاده نگه داشت و ساعت مچیش رو نگاهی انداخت.
شب بود و دیر موقع اما من همچنان میخواستم رو خواسته ام پافشاری بکنم.
با پیاده شدن از ماشین و اشاره به ساختمون رو به رو گفت:

-شرکتش اینجاست!؟

در ماشین رو بستم و همونطور که به سمتش میرفتم گفتم:

-آره…

کلاه سویشرتش رک پوشید و گفت:

-نو بمون من یه سرکی بکشم ببینم هست یا نه.اسم و فامیلش!؟

-فرهاد…فرهاد معتمد!

-خیلی خب.بمون تا بیام!

هم اضطراب داشتم هم هیجان.با چشم تعقیبش کردم درحالی که نگرانش بودم هرچند اطمینان داشتم اون کارشو خوب بلده.خیلی بهتر از اونچه که فکرش رو میشد کرد.
از خیابون رد شد و رفت سمت ساختمون.تا اونجایی که میشد نگاهش کردم اما از یه جایی به بعد دیگه نتونستم ببینمش.
پشتم رو به ماشین نگاه کردم و ناخنمو لای دندونام جویدم.
میدونستم با اینکار ممکن خودم و شهرام رو بندارم تو هچل اما هربار صورت کبود شیدا میومد توی ذهنم مطمئن میشدم که این بهترین راهه!
دلم میخواست شهرام بگیرش زیر باد کتک و من از این صحنه ی عالی فیلم بگیرم و برای شیدا بفرستم تا دل اونم خنک بشه.
عصبی و پر استرس ناخن می جویدم که یه نفر اسممو صدا زد:

-شیوااا

هول و با وحشت چرخیدم و به پشت سر نگاه کردم اما تا با شهرام چشم تو چشم شدم یه نفس راحت از ته دل کشیدم.
نگاهی به اطراف انداخت و اومد سمت من….
مضطرب پرسیدم:

-چیشد شهرام !؟

زبونشو توی دهن چرخوند و گفت:

-تو شرکتشه هنوز…ولی معلوم نیست کی بزنه بیرون!

لبخند زدم و رفتم سمتش.به صورتش از زیر همون کلاه سیاه خیره شدم و پرسیدم:

-می مونی؟؟ می مونی که تلافی کنی کارشو!؟

یه نفس عمیق کشید و بعد گفت:

-می مونم!

توی ماشین نشسته بودم و انتظار بیرون اومدن فرهادو میکشیدم.دلم میخواست هرچه زودتر از اون خراب شده بیاد بیرون تا کارشو تلافی بکنم.
شهرام نبود و نمیدونم هم کجا رفته بود اما در عوض من عین یه جغد نشسته بودم رو صندلی و خیره خیره ورود و خروج اون شرکت خراب شده رو کنترل میکردم.
اصلا مونده بودم این چرا تا این موقع از شب مونده بود توی اون شرکت خراب شده اش!
تو فکر بودم که در باز شد و شهرام پشت فرمون نشست.کلاه سویشرت مشکی رنگش رو داد عقب و بعد یکی از ساندویچهای توی دستش رو انداخت تو بغلم و گفت:

-بخور!

بوی ساندویچ که به مشامم خورد فهمیدم چقدر گشنمه ولی اونقدر عصبانی بودم و اونقدر ذهنم مشغول فرهاد شده بود که اصلا یادم رفت هیچی نخوردم.
آهسته گفتم:

-مرسی.

جوابی نداد.خونسرد به نظر می رسید اما حس میکردم امروز حسابی از کار و زندگی انداختمش.یکم که گذشت برای اینکه اون سکوت سنگین رو بشکنم گفتم:

-شهرام…

خیلی سرد جواب داد:

-چیه! ؟

-بنظرت اون چرا تا این موقع اونجا مونده؟ مشکوک نیست؟

چپ چپ و از گوشه چشم نگاهم کرد.از اون نگاه ها که معنیش میشد ” چرند نگو”!
اینو از طرز نگاه هاش گرفتم واسه همین سرم رو خم کردم تا دیگر بیشتر از این با نگاه هاش خجالت زدم نکنه و بعد به ساندویچ خوردنم ادامه دادم .یکم که گذاشت پرسید:

-ساعت ده شب.نمیخوای به مادرت زنگ بزنی یه وقت نگرانت نشه!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نه نیاری نیست.اون خودش الان با نامزدش داره تو روستورانها خوش میگذرونه!

دست از خوردن کشید و گفت:

-نامزدش!؟

با حالتی بی ذوق و بی هیجان و حتی دلگیر گفتم:

-نامزد، دوست پسر، همسر آینده هرچی..هرچی دوست داری اسمشو بزاره.یه جا تو همین شهر داره به خودش خوش میگذرونه…اگه غیر این بود تا الان زنگ میزد.خودش خونه نیست که نمیدونه من نیستم وگرنه…

جمله ام رو ادامه ندادم چون درست همون موقع چشمم افتاد به فرهاد که داشت ار پله های جلوی ورودی ساختمون پایین میومد.فورا گفتم:

-اومد اومد…اوناهش خودش…

رد دستمو دنبال کرد و پرسید:

-کدوم!؟

-همونی که پیرهن آبی رسمی و شلوار مشکی پاش هست.

ساندویچ توی دستش رو پرت کرد صندلی پشتی و ماشین رو روشن کرد تا تعقیبش کنه.
منم دیگه نتونستم چیزی بخورم.ساندویچ رو کنار گذاشتم و ساکت موندم تا شهرام کارش رو انجام بده.
تقریبا ربع ساعتی داشت دنبالش میکرد.این تعقیب و گریز زیادی داشت طول کشید برای همین با نگرانی گفتم:

-پس چرا کاری نمیکنی ؟! اون که دیگه داره میره خونه…

عصبی سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-توقع داری طرف وسط خیابون بگیرمش زیر باد کتک ؟ وسط اینهمه جمعبت !؟ تو هیچی نگو اصلا…فقط ساکت بشین سر جات…

تو هیچی نگو اصلا…فقط ساکت بشین سر جات…

عصبانی و دلخور با اخم ازش رو برگردوندم.به تعقیب فرهاد ادامه داد تا وقتی که فرهاد ماشینش رو وسط یه خیابون پشت چراغ قرمز نگه داشت.این همون فرصتی بود که ظاهرا شهرام انتظارش رو میکشید چون فورا از ماشین پیاده شد و دوید سمت ماشین فرهاد.
تپش قلبم ناخوداگاه بیشتر و غیر نرمال شد.با دستای لرزونم گوشی موبایلم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و دوربین رو آماده ی فیلمبرداری کردم.شهرام در ماشین فرهادرو باز کرد و کشوندش بیرون.
منم باهیجان از ماشین پیاده شدم و با زوم کردن دوربین شروع کردم فیلم گرفتن…
پیرهن فرهادرو گرفت و پرتش کرد روی زمین و بعد هم شروع کرد مشت زدن به سرو تن و بدنش…
کیف کردم از کتک خوردن فرهاد و لذت میبردم وقتی مشتها و لگدهای شهرام رو تن و بدنش فرود میومد.
سزای کارش همین بود.
وقتی خواهر منو اونجوری به زور به عقد خودش درآورد و حالا اینجوری کتکش میزنه لایق بیشتر از اینهاست….
نگاهی مضطرب به سمتشون انداختم.یه ماشین داشت از دور میومد و شهرام قبل از اینکه کار برسه به دردسر باید برمیگشت آخه به نظرم داشت تو کتک زدن فرهاد یکم زیاده روی میکرد.
کم کم داشتم نگرانش میکردم که لگد و ضربه ی آخرو با پا حواله ی شکم فرهاد کرد و بعدهم دوید سمت ماشین. کمر تا شده اش رو بلند کردم چون فهمیدم وقت فرار….
فورا نشستم تو ماشین و تو خودم جمع شدم تا حتی از اون فاصله هم نتونه ببینم و بشناسم.
شهرام که حالا فهمیدم با یه دستمال گردن صورتش رو پوشونده بود و با گذاشتن کلاه استتار کرده بود فورا سوار ماشین شد و خیلی سریع ماشین رو چرخوند و تو مسیر و جهت دیگه ای شروع به رانندگی کرد.
اون دعوا کرد اون دوید اما من نفس نفسشو میزدم. با ترس گفتم:

-نفله که نشد!؟

سری تکون داد و دستشو رو فرمون گذاشت و خیلی نرم چرخوندش و گفت:

-نه…نفله نمیشه! فقط ادب شد…

لبخندی زدم و با اینکه نگرانش بودم که مبادا یه وقت حالش بد بشه و اتقاق بدی براش پیش بیاد گفتم:

-ولی دمت گرم…..خیلیم دمت گرم…

لبخندی زدم و با اینکه نگران فرهاد بودم که مبادا یه وقت حالش بد بشه و اتقاق بدی براش پیش بیاد گفتم:

-ولی دمت گرم…..خیلیم دمت گرم…دلم خنک شد.الان دیگه حس میکنم میتونم شبو باخیال آروم بخوابم….آااااخیش!

نفس عمیق و راحتی از عمق وجود کشیدم و بعد سرم رو به عقب تکیه دادم و چشمام رو بستم.
به این فکر کردم که حالا میتونم با خیال راحت برم خونه و بعد فیلم کتک خوردن فرهادو برای شیدا بفرستم تا اونم دلش خنک بشه!
غرق بودم توی یه حس خوب که ماشین رو یه جای خلوت و تاریک نگه داشت و با لحن و صدای کاملا جدی و حتی خشن گفت:

-خوب گوش کن ببین چیمیگم شیوا!

چشمامو واکردم و سرم رو خیلی آروم به سمتش چرخوندم.خیلی جدی و بی نهایت عصبانی گفت:

-وای به حالت شیوا…وای به حالت اگه بازم از این اتفاقها برات بیفته…اون موقع کار فقط به دعوا نمیرسه چون من هم تورو میکشم هم اون طرفو….

رگهای باد کرده ی گردنش، چشمای بی رحمش، لحن سرد و صدایی که از خشونت و خشم می لرزید به من اثبات میکرد گرچه باهام راه اومد و کاری که اصرار کردم رو انجام داد اما هنوزم بابت این قضیه که البته موضوعش فقط یه دروغ ساختگی جهت تحریک کردن اون بود ، همچنان دلخور و خشمگین بود.اما من نمیخواستم اون اینطوری ازم جدا بشه..اینقدر دلخور و عصبانی…
در آرامش گفتم:

-شهرام تقصیر من بود مگه !؟

صداشو برد بالا و گفت:

-آره تقصیر تو بود…تقصیر خودت صدبار بهت گفتم حق نداری جایی که مرد هست لوندی کنی یا لباس و آرایش جلف داشته باشی…

توپش خیلی پر بود.پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم:

-شهرام…یه نگاه به من بنداز؟ من الات ارایش دارم؟ من کی اصلا آرایش داشتم!؟؟کل آرایشی که من بخوام انجام بدم یه رژ لب…حتی وقتی از شرکت میزنم بیرون آرایشمو پاک میکنم

دستشو بالا آورد و انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:

-در هرصورت اگه بازهم از این اتفاقها برات بیفته همه چیزو از چشم خودت میبینم و اون موقعه اس که بدجور سیمپیچیم قاطی میکنه و وای به روزی که همچین اتفاقی بیفته…

بجای اینکه بترسم و از سر ترس”چشم چشم” راه بندارم انگشت اشاره اش رو گرفتم و بین لبهام گذاشتم و همونطور که خیره تو چشمهاش نگاه میکردم شروع کردم مکیدنش…

جاخورد از این حرکت.فورا انگشتشو عقب کشید و گفت:

-چیکار میکنی!؟

زلونمو دور لبهام کشیدم و بعد خنده کنان گفتم:

-خوشمره بود!

با تاسف سری تکون داد و گفت:

-روباه!

کمربند رو باز کردم تا بتونم خودمو بکشونم سمتش.
لبخندی لوند و غیرعادی زدم و بعدبه سمتش رفتم و دستمو رو سینه اش گذاشتم و همونطور که آروم اروم لبهامو به لبهاش نزدیک میکردم با ناز اسمشو صدا زدم و گفتم:

-شهراااام…دلخور نشو خب…!؟ من که خودم نمیخواستم اینطوری بشه اصلا بیخیال بیا فراموش کنیم امروز و ماجراهاشو

دستامو آروم آروم از سینه اش پایینتر آوردم و همونطور که به سمت کمربندش میبردم با صدای خیلی آرومی گفتم:

-من خیلی خوشحالم که توهستی شهرام…تو نبودی من باید به کی میگفتم!؟

ریتم نفسهاش عمیق شده بود و این یعنی حالی به حالی شده.لبخند لوندی زدم و لبمو زیر دندون فشردم بعد با خمار کردن پلکهام دوباره آهسته تو صورتش گفتم:

-چقدر کیف کردم از داشتنت….

دستمو رسونده بودم به کمربندش و وقتی حرف میزدم آروم آروم سگگ رو گرفتم و کمربند رو باز کردم.
هیچی نمیگفت و اون وسط فقط من متکلم الوحده بودم.تو اون فضای تنگ و بدقلق،تا اونجایی که راه داشت بیشتر و بیشتر بهش نزدیک شدم.
لب پایینیش رو آروم بین لبهام گرفتم و با بستن چشمام شروع کردم به مکیدنش…
دستهاش که تا اون موقع بیکار مونده بودن روی کمرم نشست.
از مردونگیش که زیر دستم لحظه به لحظه داشت بزرگ و بزرگتر میشد مشخص بود حسابی تحریک شده.
دستمو از کمر شلوارش رد کردم ورسوندم به مردونگیش و از روی لباس زیر شروع به مالوندنش کردم…
ناخواسته لبهاش رو ازهم باز کردو آه مردونه ی توگلویی کشید.با ولع و اشتیاق بیشتر ی شروع به بوسیدن و مکیدن لبهاش کردم و همزمان مردونگیش رو توی دست می مالیدم …
هردو توی یه خلسه ی شیرین چون شکر و عسل بودیم که با صدای ممتد بوق ماشینی که از رو به رو میومد و نور لامپهای ماشینشون هردو خیلی سریع ازهم جدا شدیم.
چندتا جوون پر شرو شور بودن که موقع رد شدن از کنار ماشین شهرام سرشونو از ماشین بیرون آوردن و باخنده شروع کردن تیکه پروندن:

“داداش محکمتر بخور ”

” امان از بی مکانی ”

“علی برکته الله ”

اول به شهرام نگاه کردم وبعد شروع کردم خندیدن…

صدای خنده های بی وقفه ام تو ماشین پیچیده بود ولی اون فقط تماشا میکرد.
حس خجالت به آدم دست میداد اما اون قسمتش که باخودت میگی اونا رو دیگه قرار نیست ببینی یا قرار نیست بشناسنت آرومت میکنه و حس بیخیالی و آرامش خاطر بهت دست میده.
چون دیدم اون هیچی نمیگه لبهامو رو هم فشردم تا صدای خنده هومو قطع کنم و بعد گفتم:

-فکر کنم اینو دیگه باید ببندی!

اشاره ام به کمربندش بود.خودم خم شدم و بعد دستمو بردم سمت کمربندش و دوباره بستمش و گفتم:

-خب….اوووم…منو میرسونی خونه یا با تاکسی برم!؟

شهرام عجیب شده بود.زل زده بود به چشمهام و نوار این نگاه های خیره اش رو هم قطع نمیکرد.
لبای روهم فشرده شده ام رو کج و کوله کردم و یه نگاه پرسشی بهش انداختم.
حرفی نمیزد.مجبور شدم دوباره بپرسم:

-شهرام منو میرسونی یا خودم برم!؟

قیافه اش شبیه کسی بود که به کل ذهنش درگیر چیزه ای دیگه ای هست وداره به اون مورد مهم فکر میکنه.بالاخره اما روزه ی سکوتش رو شکست و گفت:

-شیوا….

خیره تو چشمهاش گفتم:

-بله

آهسته پلک زد و بعد حرفی به زبون آورد که گرچه ساده بود اما یه حس و وزن سنگین داشت:

-میخوام امشب بیای خونه ی من…

اینبار نوبت من یود که ساکت و صم بکم بشم!زدن همچین حرفی از طرف شهرام که مدام اصرار داشت من هرجا که میرم شب رو حتما باید پیش مادرم بمونم یکم عجیب بنظر می رسید هرچند که حتی نوع و جنس و لحن جمله اش قلدرانه و امری ودستوری بود!
نیشخندی زدم و گفتم:

-بیام پیش تو !؟ اون چندروزی که خونه ات بودم مدام میگفتی باید شب رو برم پیش مامانم…الان داستان چیه!؟

با همون لحن قلدرانه گفت:

-داستانی درکار نیست.من میخوام امشب تو بیای خونه ام.میخوای امشبو پیش من باشی گوشیتو بردار و جلوی خودم زنگ بزن به مامانت و بگو امشبو پیش دوستت می مونی!

لبخندی خبیث و پر شیطنت زدم و گفتم:

-بگم دوستم ته ریش داره!؟

جدی گفت:

-زنگ بزن شیوا!

اینو گفت و ماشین رو روشن کرد.اگه هرروز دیگه ای غیر از امروز بود حتما پیشنهادش رو رد میکردم اما یه امشب رو چون کار پر دردسری رو که ازش خواستم انجام داد تصمیم گرفتم دختر حرف گوش کنی باشم برای همین شماره ی مامان رو گرفتم و بهش زنگ زدم.چند بوق خورد تا بالاخره جواب داد.مشخص بود بیرون چون صدای بوق ماشین و داد دستفروش میومد.تا گفت الو با لحن
سردی گفتم:

“سلام…خونه ای ؟”

“نه با رهام بیرونم ”

“من امشب نمیام خونه.میخوام پیش مونا بمونم ”

با لحن بیخیالی گقت:

” باشه بمون ”

تماس رو قطع کردم و گوشی رو پایین گرفتم و گفتم:

-خب…بهش گفتم!

نیم نگاهی بهم انداخت و گقت:

-درستش همین

سرمو کج کردم تا بهتر بتونم ببینمش و بعدهم پرسیدم:

-حالا کجا داریم میریم!؟

-گفتم که…خونه ی من!

لبمو زیر دندون فشار دادم و گفتم:

-حالا واقعنی چیشده که به این نتیجه امشب نمیتونی بدون من شب و سحر کنی!؟

نگاه عبوسی به صورت شیطونم انداخت و بعد با لحن سردی جواب داد:

-وراجی نکن شیوا!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-چشم آقای بی اعصاب گوشت تلخ!

دیگه چیزی نگفت.تو اون فرصت ویدیویی که از کتک خوردن فرهاد گرفته بودم رو برای شیدا ارسال کردم و زیرش نوشتم:

” بهت گفتم کارشو تلافی میکنم ”

دکمه ی سند رو زدم و بعد سرم رو به عقب تکیه دادم.تا رسیدن به خونه هیچی نگفتیم.من حتی درست و حسابی نمیدونستم چیشد که شهرام تصمیم گرفت منو ببره خونه!
ریموت رو زد و در پارکینگ رو باز کرد و بعدهم وقتی ماشین رو برد داخل دوباره دکمه ریموت رو فشار داد تا در کرکره ای پایین بیاد و بسته بشه.
آخه برای رفتن به داخل خونه نیازی به بیرون اومدن از اونجا نبود چون درست در انتهای پارکینگ یه در بود که به داخل راهروی خونه باز میشد.

اول خودش پیاده شد و بعد اومد سمت من وبا باز کردن در ماشین دستم رو گرفت و کشوندم بیرون.
متعجب و با صورتی جاخورده حرکاتش رو نگاه میکردم که کمرم رو چسبوند به ماشین و با نگه داشت دستهام روی بدنه ی ماشین بی مقدمه و یهویی لبهاش رو گذاشت روی لبهام و شروع به خوردنشون کرد…

متعجب و با صورتی جاخورده حرکاتش رو نگاه میکردم که کمرم رو چسبوند به ماشین و با نگه داشت دستهام روی بدنه ی ماشین و بی مقدمه و یهویی لبهاش رو گذاشت روی لبهام و شروع به خوردنشون کرد.
ناخواسته و ناخوداگاه چشمام رو بستم و همراهیش کردم حتی با وجود اینکه یه جورایی به خاطر این رفتارش دچار تعجب شده بودم اما ظاهرا همچین مواقعی عقل خیلی خودسرانه به چشم حکم بستن میده…
همزمان وقتی ما داشتیم لبهای همدیگرو میخوردیم در کرکره ای پارکینگ پایین رفت و بسته شد.
لبهامو رها نکرد و همچنان عطش وار به خوردن و مویدنشون ادامه داد.
من مونده بود که کجای این رابطه ی صوری و ساختگی وطبق کددم بندش این مورد ذکر شده بود که شهرام هروقت هوس بکنه میتونه با من از اینکارا انجام بده!؟
از جلو بهم چسبید و پاهاش رو بین پاهام گذاشت و لنگهای بلندم رو ازهم فاصله داد.
دستهاش بیکار نموندن و یکی یکی دکمه های پیرهنم رو باز کردن.خودمم مونده بودم اون میخواد الان دقیقا تا کجا پیش بره؟ تا کجا؟
از باز کردن اون دکمه های لعنتی که کلافه شد عاجز و عصبی لبهامو ول کرد و مانتورو توی تنم جر داد…
نفس زنون و با تعجب زیاد بهش خیره شدم.
هینی گفتم و سرمو عقب بردم.
اصلا فکر نمیکردم تا این حد داغ کرده باشه و طاقتش رو از دست بده!
نفس زنون پرسیدم:

-چیکار میکنی شهرام!؟

مکث کرد.زل زد تو چشمام و بعد انگشت اشاره اش رو خیلی آروم وسط خط سینه ام کشید.
وقتی اینکارو انجام میداد نفس من لرزون شده بود.
حس حرکت انگشتش وسط سینه هام تحریک کننده بود‌.
وقتی حسابی حشریم کرد گفت:

-نگو که خودتم هوس همچین چیزی نکرده بودی!؟

با زدن این حرف مطمئن شدم این نتیجه ی لوند بازی ها و شیطنتهای خودم.میخواستم اونجوری لطفشو جبران کنم و نزارم ازم زده بشه اما حالا…
یه جورایی مثل موش گیر کردم تو تله!
فرصت نکردم چیزی بگم چون دوباره بهم چسبید و شروع به بوسیدن لبهام کرد درحالی که اینبار دستهاشو از زیر پیرهنم تنم رد کرده بود و رسیده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x