رمان عشق صوری پارت 41

 

به نیم نگاه به فرهاد که حواسش جای دیگه ای بود انداخت و آهسته لب زد:

-ولش کن! اهمیت نده

لبهامو روهم فشردم و پرسیدم:

-از من متنفره آره!؟

سرشو تکون و داد و در جواب سوالم گفت:

-کلا همینجوریه به دل نگیر.

دستمو گرفت و پرسید:

-خب…تو کاری نداری!؟

خواستم بهش بگم من امشب تنهام اما خیلی سریع منصرف شدم.میگفتم هم هیچ کاری ازش برنمیومد حتی با وجود اینکه در جریان بود چقدر از شب تنها موندن وحشت دارم.
چقدر خاطره ی بد دارم….
قطعا فرهاد اجازه نمیداد شب رو پیش من بمونه و منم که اصلا دلم نمیخواست برم پیش اونا .
پرسیدم:

-ازش خداحافظی نمیکنی!؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-چرا اتقاقا ام ازش خداحافظی میکنم هم به خودش و شوهرش تبریک میگم

فکر کردم داره شوخی میکنه و به نحوی تیکه و طعنه میزنه برای همین باحالتی خسته گفتم:

-شوخی نکن شیدااا…فکر کنم وقتشه ببخشیش.

خیلی جدی گفت:

-ولی من واقعا اینکارو میکنم!اگه من بی خداحافظی از اینجا برم و به خودش و شوهرش بی احترامی بکنم فرهاد هم اینو یاد میگیره که به مستانه بی احترامی بکنه.میخوام احترامشو حفظ کنم تا اونا هم بهش احترام بزارن هرچند که…..

مکث کرد و دیگه اون حرفش رو ادامه
نداد و بجاش با یه آه عمیق گفت:

-مراقب خودت باش!

دستمو خیلی آروم رها کرد و رفت سمت فرهاد.چه تصمیم عاقلانه و هوشمندانه ای گرفته بود.
بنظر بهترین و درست ترین کار هم همین بود.اینکه اینجوری به بقیه بفهمونه چطور با مامان رفنار بکنن حتی اگه آدم خوبی نباشه!
رفت سمت فرهاد و باهم راه افنادن سمت مامانی که مهمونهاش کم کم داشتنش ازش خداحافظی میکردن…
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره تکیه دا م به دیوار که مونا بدو بدو اومد سمتم و تند تند گفت:

-شیوا شیوا شیوا …

نگاهیی یه ص رت هیجان زده اش کردم.هروقت اینجوری میشد یعنی میخواد یه خبر مهم رو اطلاع رسانی کنه.سرمو تکون دادم و پرسیدم:

-چیه؟ چیشده!؟

-اگه بدونی چیشده…

کم تحمل نبودم اما جوری که اون میگفت اگه بدونی چیشده خودم به هیجان افتادم و پرسیدم:

-عه خب بمو دیگه!

سر و دستش رو با تاسف تکون داد و گفت:

-حالا میفهمم این شهرام چی میکشه از دست این عجوزه! واسه اینکه شهرام رو مجبور بکنه باهاش برقصه با زرنگی پای پدر و مادر خودش و پدر شهرام رو کشید وسط و حسابی با شهرام رقصید.اونم به زور…ژینوسو میگمااا

 

شهرام از ژینوس متنفر بود.واسه همین واقعا برام جای تعجب داشت شنیدن این حرفها.خصوصا که شنیده بودم که بهش گفت به هیچ قیمتی هیچ جوره تو هیچ کاری باهاش راه نمیاد.
ناباورانه پرسیدم:

-واقعا با ژینوس رقصید!؟

تند تند جواب داد:

-آره ولی از قیافه ی شهرام و بیتفاوتیش و حتی اینکه سعی میکرد ژینوس رو لمس کنه هم مشخص بود اصلا حوصله اش رو نداره و یه جورایی همه فهمیدن یه رقص زوریه!

کنجکاو پرسیدم:

-الان باهمن !؟

-آره…پیش پدر شهرام و مادرتن…خانوادگی دورهم جمع شدن

کنجکاو شدم برم و حرفهاشون رو بشنوم و اصلا نمیتونستم صبر کنم و از خودم خویشتن داری نشون بدم برای همین گفتم:

-بیا بریم ..دلم میخواد بدونم دارن چیمیگن!

با نگرانی گفت:

-اگه دیدنت چی!؟

دستشو گرعتم و جواب دادم:..

-نترس! حالا تو بیاااا

دستشو کشیدم و باخودم همراهش کردم…

به جا دور از جمع ایستادیم.دور از مامان و پدر شهرام و پدر و مادر ژینوس و خودش.
کنجکاو بودم مکالمه هاشون رو بشنوم و اصلا هم به اخطارهای مونا توجه نکردم.
پدر شهرام با دست یه ژینوس اشاره کرد و با افتخار گفت:

-مستانه عزیرم اینم ژینوس نامزد شهرام که خاطرش برای من خیلی خیلی عزیزه!

رهام پدر شهرام اونقدر با ذوق و اشتیاق از ژینوس تعریف میکرد که دیگه فهمیدم چرا شهرام به این سادگیا نمیتونست از شر این دختر خلاص بشه…
ولیلش این بکد که این دختر زیادی برای پدرش اهمیت داشت.
رو کردم سمت مونا و گفتم:

-خب! فکر کنم شنیدنی هارو شنیدم! بریم!

مونا ایستاد و دنبالم نیومد.وقتی پرسشی نگاهش کردم گردنش رو خاروند و گفت:

-من باید با امیر برم…قراره برسونم پیش مامان بزرگ!

خب! پس این آغاز تنهایی من بود.باید با این شب سخت میسوختم و میساختم.دستشو رها کردم و گفتم:

-باشه! برو.امیدوارم حال مادربزرگت زودتر خوب بشه!

اومد جلو.ماچم کرد و بعدگفت:

-مراقب خودت باش!

مونا که رفت بیشتر از همیشه احساس تنهایی بهم دست داد.دیگه البته خیلی هم کسی توی سالن نمونده بود و من چون از قبل به مامان و شوهرش تبریک گفتم کیف و کتم رو از خدمات تحویل گرفتم وبعدهم قدم زنان از تالار بیرون اومدم.تو پارکینگ تک و تنها به راه افتادم که وارد خیابون اصلی بشم و اونجا تاکسی بگیرم…
دستامو تو جیب کت بلند فرو بردم و با لب و لوچه آویزون قدمهامو میشمردم که یه ماشین کنارم توقف کرد و وقتی سرم رو بلند کردم با شهرام رو به رو شدم.
بی مقدمه گفت:

-بیا سوارشو…میرسونمت!

عصبی نبودم اما ناخواسته بخاطر مجموع اتفاقاتی که تازه داشتم باهاشون رو به رو میشدم اخم کردم و با لحن تندی گفتم:

-لازم نکرده خودم میرم!تو برو با ژینوس جونت!

از آدما بیخود و بیجهت عصبانی بودم.از مامان که ازدواج کرد و خیلی راحت و آسوده و بیخیال ازم خواست
امشبو تو این خونه تنها بمونم از شهرامی که خودخواهانه میخواست خودم رو از همه مخفی نگه دارم…از همه…
وقتی با اخم و لحن تندم مواجه شد یه نفس عمیق کشید و گفت:

” نه! تو همیشه باید زور بالای سرت باشه”

اینو گفت و از ماشین پیاده شد و اومد سمتم.با قیافه ای جا خورده داشتم نگاهش میکردم که اومد سمتم وبازوم رو گرفت و منو کشون کشون سمت اون یکی در ماشین برد و هلم داد داخل و گفت:

-وقتی میگم سوار شو فقط باید بگی چشم نه بیشتر …

خودش در ماشین رو بست و بعدهم سوار شد و به سرعت از پارکینگ بیرون رفت.نگاهی به نیمرخش انداختم و گقتم:

-چجوری تونستی وزه خانمتو دور بزنی!؟ اونی که من دیدم چارچنگولی چسبیده بود به تو که یه وقت از دستش لیز نخوری!

از گوشه چشم نگاه میر غضبانه ای به صورتم انداخت.میدونستم که خیلی از این مدل حرفها خوشش نمیاد اما خب اینها حقیقت بودن.
خیلی آروم اما با لحنی دستوری گفت:

-بحث رو عوض کن اگه نمیخوای دستم فعال بشه!

اخم کردم و با دلخوری نگاهی بهش انداختم.داشت به روش خودش تهدید به کتک زدنم میکرد و چقدر همچین مواقعی می رفت رو مخم.بعداز کلی نگاه خط و نشون دار گفت:

-منو برسون خونمون!

دیگه چیری نگفتم.دست به سینه رو برگردوندم که حتی نخواد باهام حرف بزنه.حوصله ی هیچکسی رو نداشتم. دچار اون حالتی بودم که گاهی آدما گرفتارش میشدن ..اینکه یه چیزیت هست اما خودتم نمیدونی دقیقا چته!
تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و هرچه بیشتر به خونه نزدیک میشدیم بیشتر یادم میومد که امشب قراره تنها بمونم.چیزی که از بچگی تا به الان ازش وحشت داشتم.
ماشین رو ،رو به روی در خونه نگه داشت و پرسید:

-امشب اینجا تنهایی!؟

کیفمو برداشتم و جواب دادم:

-آره…

-چرا مونا پیشت نموند!؟

-میخواست بره پیش مادر بزرگش…

کاش میتونستم ازش بخوام پیشم بمونه.بودن اونو کنار خودم به تنها موندن ترجیح میدادم.اما این وسط یه چیزی بود که اجازه نمیداد حرفمو راحت به زبون بیارم. با اینحال منتظر بودم یه چیزی بگه یه حرفی بزنه و چراغ سبزی نشون بده ولی هیچی نگفت…
اه! لعنت به این شانس.حالا که باید سر گپ رو باز بکنه و یه تعارف بکنه لال مونی گرفته بود.
دستگیره درو گرفتم و خیلی آروم و با تعلل بازش کردم.بیشتر داشتم وقت تلفی میکردم تا یه حرفی بزنه اما از اینکه ماشینش رو همچنان روشن نگه داشته بود و حرفی نمیزد مشخص بود اصلا قصد نداره بمونه.
نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
هرچه باخودم کلنجار می رفتم نمیتونستم با تنها موندن تو این خونه بسازم ولی غرورمم اجازه نمیداد همچین چیزی ازش بخوام.
تعللم رو که دید پرسید:

-چیزی میخوای بگی !؟

درو بستم و گفتم:

-نه خداحافظ…

حتی منتظر نموندم تا جوابی از طرفش یشنوم.راه افتادم سمت خونه.با عجله کلید رو از تو کیف بیرون آوردم.درو باز کردم و فورا رفتم داخل…

با عجله کلید رو از تو کیف بیرون آوردم.درو باز کردم و فورا رفتم داخل…آسمون تاریک و سیاه رو نگاهی انداختم.شب میتونست قشنگترین قسمت روز باشه اما نه برای منی که فقط ازش ترس دریافت میکردم.
من از این خونه خاطرات خوبی نداشتم.اتفاقاتی اینجا افتاده بود که منو از شب موندن وحشت زده میکرد برای همین تمام روز داشتم به همین قسمت تنها موندن خودم فکر میکردم.
دویدم و رفتم داخل.با دستهای لرزونم در رو باز کردم و بعدهم از داخل قفلش کردم.
سکوت خونه منو میترسوند و کوچیکترین صدا به وحشتم مینداخت.
رفتم توی اتاقم و چراغ رونش کردم بدی این خونه حالا این بود که مامان همه جارو خالی کرد و دیگه وسیله ای هم نبود.
یه خونه ی تاریک و خالی و بدون اسباب و وسیله!
لباسهامو از تنو درآوردم و بجاش یه تیشترت و شلوارک جین پوشیدم و بعد ترسون لرزون راه افتادم سمت سرویس بهداشتی تا آرایش صورتم رو پاک بکنم.
دست و صورتم رو شستم، میکاپ روی صورتم رو تمیز کردم و بعد مسواک زدم و اومدم بیرون که درست همون لحظه احساس کردم صدای در میاد.
نفسم تو سینه حبس شد.
آب دهنمو قورت دادم و دویدم سمت یکی از اتاقهای خالی که پنجره اش رو به حیاط باز میشد.
پرده رو کنار زدم و نگاهی به حیاط انداختم.
اشتباه نکردم و توهم نزدم یه نفر داشت سعی میکرد قفل درو باز کنه….
نفسم تنگ شد.حس کردم قراره دوباره اون اتفاق تلخ سالها پیش تکرار بشه.
دویدم سمتم اتاقم تلفنم همراهمو برداشتم و شماره ی شهرام رو گرفتم.
خیلی طول کشید تا جواب داد اما به محض اینکه صداش تو گوشم پیچید و الو گفت با ترس و وحشت تند تند گفتم:

-ا…الو شهرام…کجایی!؟

فهمید نگرانم چون خیلی سریع جواب داد:

-توراه خونه.چیزی شده؟ چرا ترسیدی!؟

باهمون ترس و لرز گفتم:

-شهرام تورو خدا بیا پیشم احساس میکنم یه نفر میخواد بیاد داخل…شهرام‌من تنهام.میترسم

خیلی زود و فوری گفت:

-ببین..تکون نخور درارو قفل بکن برو تو اتاقت تا خودمو برسونم…

ملتمسانه گفتم:

-زود بیا شهرام…زودبیاااا…

-زودمیام عزیزم نترس…خیلی دور نشدم الان میام.فقط کاری که گفتمو انجام بده…

صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید.از جا بلند شدم و دویدم سمت در اتاقم.از داخل قفلش کردم و بعد کنج دیوار زانوی غم بغل گرفتم و دستهامو روی گوشهام گذاشتم.
این خونه امنیت نداشت و هنوزم به بی امنیتی همون سالهای نه خیلی دور بود.
از ترس تو خودم مچاله شدم.اون اتقاق تلخ بی اراده ی خودم مدام برام تکرار میشد.
دستهامو از روی گوشهام برداشتم و چشم دوختم به در…
تند تند نفس میکشیدم و زانوهام یاری نمیکردن که بلند بشم و برم بیرون و ببینم کی اومده داخل….
دستمو به دیوار تکیه دادم و با گامهای لرزون سمت در رفتم.
انگشتام می لرزیدم.دسته کلید رو گرفتم و قفل رو باز کردم.
بدنم عین بیدی که در معرض باد شدید قرار گرفته می لرزید.نفسم تو سینه حبس شده بود.
بالاخره بازش کردم. و تا چند قدم دور شدم چشمم افتاد به سایه مردی که اینبار درحال باز کردن در هال بود.
از ترس زبونم بند اومد.هِن هن کنان عقب عقب رفتم و دوباره برگشتم توی اتاق.درو بستم و گریه کنان به سمت گوشیم رفتم و از روی زمین برداشتمش و دوباره شماره شهرام رو گرفتم.
بوق دوم رو نخورد جواب داد:

-الو شیوا ..الو خوبی!؟

با صدای گریون گفتم:

-شهرام کجایی!؟ کجایی؟ یارو داره میاد داخل….شهرام….تورو خدا زود بیا…زود بیااا….

اول صدای ترمز شدید ماشین اومد و بعدهم صدای شهرام:

-رسیدم عزیزم رسیدم…

تا اینو گفت صدای بوق ممتد توی گوشم پیچید.انگشتام می لرزیدن و بیجون بودن… گوشی از دستم افتاد روی زمین.صدای کوبیده شدن در و فریاد شهرام توی گوشهام پیچید….
کنج دیوار نشستم و دستهامو روی جفت گوشهام گذاشتم تا هیچ صدایی نشنوم.
بعضی اتفاقات تلخ هستن که هیچ جوره از ذهنت محو نمیشن…هرکاری بکنی هرچقدر هم خودت رو مشغول بکنی باز نمیتونی فراموششون بکنی…
مثل اون اتفاق تلخ و سخت گذشته!
صدای در اتاقم باعث شد چشمامو باز کنم.وحشت کردم و بیشتر به دیوار چسبیدم….
کم مونده بود به سکته کردن بیفتم که صدای شهرام ار پشت در شد آب روی آتیش:

-شیوا….شیوا …تو اتاقی!؟ شیوا….شیوا منم شهرام…باز کن درو شیوا

ناخواسته لبخندی از شنیدن صداش روی صورتم نشست.بلند شدم و دویدم سمت در و بازش کردم.
تو قاب در ایستاد و بعداز اینکه سر تا پام رو با نگرانی براندار کرد پرسید:

-خوبی !؟

هیچوقت….هیچوقت فکر نیمکردم یه روز از دیدن شهرام نا به این اندازه خوشحال بشم.چیزی نگفتم و فقط خودم رو انداختم تو بغلش.دستامو دور تنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش وچشمام رو بستم.
دستشو رو کمرم کشید و گفت:

-نترس…نترس من اومدم…دختر دیوونه! آخه چرا از اول نگفتی که پیشت بمونم….

اونقدر محکم بغلش کرده بودم که هرکی ندونه فکر میکرد دزد گرفتم که اونجوری سفت گرفتمش یه وقت در نره….
به حضورش محتاج بودم.
به حضورش بیشتر از همیشه محتاج بودم….

دستشو نوازشوار روی کمرم کشید تا آرومتر بشم.تا اون لحظه آشوب بودم و همچی رو برای خودم تموم شده می دیدم.
حالا البته آرومتر هم شده بودم.آخه تا چنددقیقه پیش کم مونده بود سکته بکنم.
خیلی آروم کنار گوشم گفت:

-اوضاع امن و امان شده هااا…

اینو گفت که من از کت و کولش بیام پایین.دستامو از دور بدنش آزاد کردم و یک قدم عقب رفتم و پرسیدم:

-کی بود؟ گرفتیش!؟

سرش رو تکون داد و جواب داد:

-نمیدونم کی بود.تا دویدم سمتش از رو دیوار پرید پایین و فرار کرد.دنبالش رفتم ولی سوار موتور شد و رفت….

چندنفس سنگین کشیدم و با صدایی که انگار نه چا بلند میشد پرسیدم:

-دزد بود یعنی!؟

برای این سوالمم جوابی نداشت چون شونه بالا انداخت و گفت:

-گفتم که…دستم بهش نرسید که بفهمم چیه و کیه و چی میخواد….

آهی کشیدم و چندقدم ازش فاصله گرفتم.تکیه دادم به دیوار و خیره شدم به رو به رو.
دزد نبود…دزد که نمیزنه به کاهدون…من خوب میدونم امثال این آدما کی ان و چی ان و میان اینجا برای چی!
تو فکر بودم که اومد سمتم و دستم رو گرفت.پرسشی نگاهش کردم که گفت:

-میریم خونه ی من!

-ولی…

اخم کرد و پیش از اینکه من اما و اگر و دلیلم رو ادامه بدم گفت:

-ولی نداره…میریم خونه ی من.هروقت لازم شد خودم میارمت اینجا…

دیگه بهم اجازه ی حرف زدن نداد.دستمو گرفت و دنبال خودش کشید.سرراه کت و شالم رو برداشتم تا رو لباسهای نامناسب تنم بپوشم و بعدهم دنبالش رفتم.
من سوار ماشین شدم و اونم درارو قفل کرد و اومد پیشم.پشت فرمون نشست و پرسید:

-بهتری!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-آره…

اخم کرد و باعصبانیت پرسید:

-تورو اصلا چرا اینجا تنها گذاشتن!؟ احمقا!

-خب…خب خواستن تمها باشن دیگه…

پوزخندی زد و بعد دوباره گله مند و عصبانی گفت:

-چرا به من هیچی نگفتی هان!؟ دختره ی کله شق!

سرم دو پایین انداختم و جوابی ندادم.اصلا چی داشتم که بگم.سرمو به عقب تکیه دادم و چشمام رو بستم.از تنهایی متنفر یودم….متنفر

نمیدونم چه مدت گذاشت اما با صدای شهرام پلکهای سنگینمو باز کردم:

-پیاده شو شیوا ..رسیدیم…

تکیه از صندلی برداشتم و پیاده شدم.اومد سمتم خودش دستمو گرفت و باخودش برد.
از در داخل پاریکنگ که به داخل خونه اش راه داشت رد شدیم و رفتیم داخل.
منو برد تو اتاق خواب و گفت:

-برو رو تخت دراز بکشم…

ترسیدم ولم کنه و بره واسه همین مچ دستش رو گرفتم و گفتم:

-شهرام؟

زل زو تو چشمهای پر ترسم و جواب داد:

-جانم!؟

-میخوای کجا بری؟ منو ول نکنیااا

دستمو آروم از روی مچ دستش جدا کرد و گفت:

-نه ولت نمیکنم.دراز بکش استراحت بکن الان میام پیشت.چیزی نمیخوای!؟

با نگرانی گفتم:

-نه هیچی فقط بیا پیشم…

نفس عمیقی کشید و صورت پر ترسم رو از نظر گذروند.اونم فهمیده بود چقد بابت اتفاق امشب شوکه شدم.
آهسته گفت:

-باشه میام!

اون رفت بیرون و منم دراز کشیدم روی تخت و پتوروکشیدم روی تنم.
چشم دوخته بودم به در تا وقتی ته شهرام اومد.لباسهاش رو از تن درآورد و با پوشیدن یه شلوارک اومد سمتم و کنارم روی تخت دراز کشید و دوباره پرسید:

-خوبی !؟

لب زدم؛

-آره…

بهم نزدیکتر شد و منو کشید توی بغلش.سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم:

-از اینکه شب تنها توی یه خونه بمونم بیزارم!

پاشو روی پام انداخت و دستشو دور بدنم حلقه کرد و بعد خیلی آروم زیر گلوم رو بوسید و گفت:

-الان که من پیشتم….نباید از چیزی بترسی.تا هروقت هم بخوای ور دلت میمونم….

آهسته خندیدم و زل زدم تو چشمهاش.باید بابت امشب تا آخرعمرم ازش ممنون میشدم.اگه اون نبود من امشب چه بلایی سرم میومد.
دستمو یه طرف صورتش گذاشتم و گفتم:

-ممنونم شهرام

-بابت…!؟

-اینکه اومدی پیشم….

با شیطنت نگاهم گرد و گفت:

-جور ویگه ای هم میتونی تشکر و تسویه بکنی!؟

لبخند زدم و گفتم:

-چطوری مثلا!؟

خیمه زد روی تنم بدون اینکه وزن و سنگینی تنشو بنداره رو بدنم.زل زد تو چشمام.خمار نگاهم کرد و گفت:

-مثلا اینجوری….

سرش رو فرو برد تو گردنم و لبهای داغش روی پوست گردنم گذاشت و همزمان دستهاشو از زیر تیشرتم رد کرد و به بالا تنه ام رسوند….تکون نخوردم و هیچ واکنشی نشون ندادم.نه اینکه بدم اومده باشه نه…
برخلاف همیشه یه امشب آغوششو دوست داشتم و حتی اینم فهمیدم من واسه اون فراتر از یه طرف قرار داد هستم!
گرمای تنش رو موازی با بدن خودم احساس میکردم.
منتظر بودم لبهام رو به ببوسه اما اون خیلی آروم روی تنم کنار رفت.
متعجب چشمهام رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم.
درست کنارم دراز کشید و بعد ساعد دستشو بی مقدمه رو چشمهاش گذاشت که بخوابه…
خیلی تعجب کردم چون محال بود همچین فرصتی گیرش بیاد و از خودش دریغش بکنه خصوصا اینکه اینبار خودم هیچ مخالفتی نداشتم.
نتونستم سکوت کنم و پرسیدم؛

-شهرام !؟

مچ پاهای کشیده و بلنده اش رو روی هم انداخت و جواب داد:

-چیه!؟

میدونستم این سوال مسخره ای بود اما هرچه قدر باخودم کلنجار میرفتم نمیتونستم خودمو نگه دارم که چیزی نگم حتی اگه پرسیدنش خجالت آور باشه:

-چرا نبوسیدیم!؟

ساعد دستشو خیلی آروم از روی چشمام برداشت و نگاهی به صورت شاکیم انداخت و گفت:

-چیه!؟ الان عصبانی هستی که چرا نبوسیدم!؟

سرمو تکون دادم و با اخم گفتم؛

-آره میخوام بدونم چرا نبوسیدی!؟چرا ادامه ندادی..!؟

احساسم بهم میگفت شاید دیگه من براش اهمیت نداشته باشم و اون دقیقا همون چیزی بود که باعث میشد بابتش احساس بدی بهم دست بده.
میدونم خودخواهانه بنظر می رسید اما من با اینکه دیاکو رو عشق خودم میدونستم اما از طرفی اصلا دلم نمیخواست حمایتهای شهرام رو هم از دست بدم و احساساتش نسبت بهم کم بشه یا تغییری توش به وجود بیاد.
چشماشو ریز کرد و پرسید:

-تو حالت خوبه!؟

خیلی جدی گفتم:

-معلوم که خوبم!

به گمونم جوابم هرچند قاطع اما چندان به دلش ننشست حتی به گمونم باورش نکرد.صورتم رو موشکافانه و با دقت از نظر گذروند و گفت:

-مطمئنی؟ آخه تا چنددقیقه پیش داشتی سکته میکردی!؟

این یه مورد رو درست میگفت.اما خب ..اون واسه وقتی بود که من تو اون خونه ی خالی از وسیله و آدمیزاد تنها بودم و یه نفر هم سعی داشت به زور بیاد داخل…نه حالا که کنارش بودم و تو خونه اش.
اخم نشسته رو صورتم غلیظتر شد.نیم خیز شدم و جواب دادم:

-اون ترس واسه وقتی بود که تک و تنها توی خونه بودم و یه عوضی داشت سعی میکرد بیاد داخل نه حالا!

نفس عمیقی کشید و گفت:

-الان تو دقیقا بابت این ناراحتی که چرا من نبوسیدمت!؟

به اون که همچنان دراز کشیده بود نگاه کردم و جواب دادم:

-نه من …من میخوام ..میخوام بدونم چرا ادامه ندادی دلیلت چی بود!؟ نه به اون تندی نه به اون…

دستشو تکون داد و گفت:

-سرتو خم کن…

گیج و پرسشی نگاهش کردم و پرسیدم:

-واسه چی!؟

چشماشو باز و بسته کرد و گفت:

-حالا تو خم کن میگم برات!

سرم رو آهسته خم کردم و وقتی یکم نزدیکش شدم فکم رو گرفت و بعد لبهامو بوسید و گفت:

-بیا.اینم ببوس!

منو مسخره کرده بود !؟واقعا فکر میکرد من محتاج این بوسه ام!؟ انگار میخواست به یه بچه کوچولو آدامس بده.کلافه و عصبی گفتم:

-من نگفتم ماچم کن من پرسیدم چرا ادامه ندادی..چرا یهو ول کردی و دراز کشیدی؟ جواب اینو میخواستم…اصلا میدونی چیه.بیخیال ولش کن شب بخیر…

همونطور دلخور و عصبانی پشت بهش دراز کشیدم.صدای نفس عمیق و پر حرصی رو از پشت سر شنیدم.خودش رو کشید سمتم و بعد کنار گوشم گفت:

-قهری!

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم؛

-فکر کنم آره!

دستشو روی بازوم گذاشت و گفت:

-وقتی خواستم ببوسمت چشماتو بستم و صورتت توهم جمع شد.گفتم شاید دلت نخواد ادامه بدم برای همین راحتت گذاشتم !

آهان…پس به اینوخاطر بود اما من دلم میخواست ادامه بده.
چرخیدم سمتش.تو چشمهاش نگاه کردم و بعد مقابل چشماش تیشرت تنم رو درآوردم و انداختم پایین تخت و خیمه زدم روی تنش و گفتم:

-اشتباه فکر کردی…

اینو گفتم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم و همزمان پایین تیشرتش رو تو دست گرفتم و تا روی سینه اش بالا بردم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x