رمان عشق صوری پارت 69 - رمان دونی

از روی تخت بلند شدم و قدم زنان رفتم سمت گلهای نرگسی که خودش برام آورده بودم.من اونارو گذاشته بودم کنار تخت خواب که با بو کشیدنشون یاد فرزاد بیفتم.
اینبارهم همین کارو کردم و
بعد گفتم:

“میخواستم برای ناهار دعوتت کنم به لطف کمکی که بهم کرده بودی اما خب تو انگار….”

درحالی که همچنان داشتم نامحسوس گله میکردم پرسید:

” برای همین تماس گرفته بودی؟”

گلهای نرگس رو با آرومی و با لطافت نوازش کردم و جواب دادم:

“آره ”

نفس عمیقی کشید و با یه مکث کوتاه گفت:

” ببین جانان…واقعا نیازی به همچین کاری نیست. فکر کنم تو همچنان حس میکنی بابت اون شب باید از من ممنون باشی ولی واقعا نیازی نیست…”

وقتی اون داشت این حرفهارو میزد هزار و یه فکر به سرم هجوم آورد.
اینکه نکنه داشتم کلافه اش میکردم.
یااینکه اصلا ازم خوشش نمیاد و رسما با تماسهام مزاحمت براش ایجاد میکنم و…
چشم دوختم به گلها و گفتم:

“اگه دوست نداری خب میتونی باصراحت اینو بهم بگی”

بلافاصله بعداز شنیدن این حرف گفت:

” نه نعلوم که نه…من فقط نمیخوام تو اذیت بشی همین”

خم شدم و گلهارو بو کشیدم.من عاشق بوی گل نرگس بودم.عشاق و شیفته ی این عطر خوش و خاص!
عطری که حضور اون رو براب من در عین‌نبودن پررنگ میکرد.
آهسته گفتم:

” من اذیت نمیشم…دلم میخواد جبران کنم فقط اونجوری آروم میشم….،”

مکث کرد.تو گوشی نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره راضی شد و گفت:

“حالا که اینطور فکر میکنی باشه…ولی ترجیح میدم به جای اینکه دعوتم کنی بیرون دستپخت خودت رو بخورم”

قند تو دلم آب شد وقتی همچین حرفی زد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و لبخندم رو پنهون کردم و بعد گفتم:

“خیلی خب…فردا ناهار مهمون من….فعلا”

” باشه منتظرتونم ”

تماسش رو قطع کردم بدون اینکه حرف آخرش رو بسنجم!
چشمهامو بستم و یکبار دیگه اون گلهای نرگس رو بو کشیدم و بعد دوباره کمرم رو صاف نگه داشتم.
خوشحال بودم و از همین حالا واسه دیدنش ذوق و شوق داشتم.
و اینکه….چه طوری باید فرهاد رو میپیچوندم؟
باید برای رفتم به خونه ی فرزاد یه بهونه پیدا میکردم.تو فکر بودم که فرهاد درحالی که یه حوله به کمرش بسته بود و با یه حوله ی دیگه موهاش رو خشک میکرد اومد بیرون.
لبخند زد و پرسید:

-داشتی با کی حرف میزدی ؟!

فرهاد حتی از پرسیدن همچین سوالهایی هم نمیگذشت.اما دستپاچه نشدم.
موهام رو مرتب کردم و جواب دادم:

-شیوا بود….

اومد سمتم.خم شد و یه بوسه رو لبهام نشوند.چشمامو بستم و تکون نخوردم و حتی نگاهش هم نکردم که واکش ناخوشی ازخودم نشون بدم و اون رو عصبی بکنم.
بوسه اش که تموم شد گفت:

-کاش میشد توهم بامن حموم میکردی….

امیدوارم هیچوقت همچین روزی نرسه که من بخوام بافرهاد همچین موردهایی رو تجربه کنم.
لبهامو روهم مالیدم که پرسید:

-چیکارت داشت!؟

دروغی که آماده کرده بودم رو به زبون آوردم و جواب دادم:

-خواهش کرد فردا برم دیدنش و ناهارو باهم بخوریم…آخه خودش تنهاست…

رفت سمت آینه.منتزر موندم ببینم قراره چه واکنشی از خودش نشون‌میده.
نگاهی به صورت اصلاح شده اش انداخت و گفت:

-لازم‌نکرده بری….

منتظر موندم ببینم قراره چه واکنشی از خودش نشون‌بده.نگاهی به صورت اصلاح شده اش انداخت و گفت:

-لازم‌نکرده بری….

خیلی ریلکس و راحت این حرف رو زد و بعد هم دستشو به آرومی روی صورتش کشید.

من همچنان بعداز اینهمه مدت هنوز هم به این سخت گیری های بیخودی فرهاد عادت نکرده بودم.
به اینکه نه حاضر بود اجازه بده برم دانشگاه و نه حتی برم پیش شیوا.
پاهام رو جمع کردم و دستهامو دورشون حلقه کردم و با سگرمه های توهم گفتم :

-میشه بپرسم چرا ؟ چرا اسیرت نمیتونه از اینجا بزنه بیرون ؟! میترسی فرار کنم!؟

دستش لای موهاش توقف کرد.اول از توی همون آینه نگاهم کرد ولی بعد چرخید سمتم.چند قطره آب روی سینه ی ستبرش بود.
فاصله ی ابروهاش رو کم کرد و گفت:

-بهتره شروع نکنی!

ابرو درهم کشید تا بشه همون فرهادی که ریختش خیلی به ذاتش میومد.آدمی که تظاهر به خوب بودن داشت.
با عصبانیت پرسیدم:

-اینکه من میخوام برم پیش خواهرم و اینکه اون به ناهار دعوتم کرده کجاش مشکل و ایراد داره ؟ هان ؟
اون دعوتم کرده.تنهاست…میخواد من چند ساعت پیشش باشم!

عین آدمهای عصبی بی اعصاب دستشو چند بار تکون داد و گفت:

-تو هیچ جا نباید بری.یکبار رعفتی بیرون بس بود.
تو باید تو خونه بمونی…میفهمی؟
باید بمونی…حق نداری بری بیرون…حق نداری کسی رو ببینی…
کسی هم حق نداری تورو ببینه!

مهراد و نیاز با اجبار مجبور به ازدواج میشن. بعد یک سال که بچه دار میشن از هم طلاق میگیرن. بعد پنج سال از قضیه طلاق، نیاز وارد عمارتی میشه واسه کار کردن که اونجا متوجه میشه….

تو باید اینجا بمونی.میفهمی؟ باید تمام وقت اینجا بمونی پیش من.وقتهایی هم که من نیستم بازم بمونی و منتظر بمونی تا بیام…

کفریم میکرد وقتی اینجوری واسم خط و نشون میکشید.
وقتی تهدیدم میکرد و میگفت حق ندارم جایی برم.
یه حرفهایی میزد که تهش من فکر میکردم و به این باور می رسیدم چیزی نیستم جز یه عروسک!
به عروسک که اون خریده و آورده گذاشته کنج طاقچه اش.
عروسکی که فقط وقتی باید از کنج طاقچه بلند بشه که اون بخواد و دستشو به سمتش دراز بکنه!
دندون قروچه ای کردم و با صدای بلند گفتم:

-فرهاد من اسیرت نیستم…من اسیر تو نیستم…
من یه آدمم حق نداری واسه من خط و نشون بکشی!

با بینی نفس میکشید و قفسه ی سینه اش تند تند بالا و پایین میشد.
پره های بینیش باز و بسته میشدن و نشون از شدت عصبانیتش میداد.
انگشت اشاره اش رو بالا آورد و گفت:

-تو لازم نکرده واسه من تعیین کنی حق چی رو دارن و حق چی رو ندارم.حالیته؟

سر بالا انداختم و نه لجوجانه بلکه برای دفاع از خودم گفتم:

-نه حالیم نیست…من میخوام برم پیش خواهرم …

یه کرم از جلوی آینه برداشت و پرت کرد سمتم و همزمان داد کشید:

-تو حق نداری جایی بری! حق نداری…ملتفت شدی!؟

وقتی کرم رو پرت کرد سمتم اگه سرم رو کج نکرده بودم صاف میخورد تو صورتم.درست تو چشممم.
باورم نمیشد…
حتی وقتی اون کرم کاسه ای سنگین ار کنارم رد شد فاصله اش اونقدر کم بود که شد شبیه یه باد و تارهای موهام رو برد به هواااا….

حتی وقتی اون کرم کاسه ای سنگین ار کنارم رد شد فاصله اش اونقدر کم بود که شد شبیه یه باد و تارهای موهام رو برد به هواااا….
دستامو مشت کردم و گفتم:

-خیلی دیوونه ای…دیووونه! دیووونه…

بلند شدم و پا تند کردم سمت در.
نمیخواستم حتی یک لحظه هم اینجا کنارش بمونم.
چرخید سمتم و گفت:

-کجاااا ؟!؟؟

دستمو سمت دستگیره ی در دراز کردم و گفنم:

-هر جا به غیر از اینجا پیش توی دیوونه…

با دو سه گام بلند خودش رو بهم رسوند.اونقدر صورتش برافروخته و عصبانی بود که حتی خیلی جرات مستقیم نگاه کردن به چشمهاش روهم نداشتم.
دستش رو توی دستگیره گذاشتم و گفتم:

-تو حق نداری جایی بری! فهمیدی! برو بتمرگ سر جات!

آب دهنم رو قورت دادم و شمرده شمرده و عصبی گفتم:

-میخوام برم بیرون…نمیخوام تو این اتاق لعنتی باشم…

نعره زد:

-برو بتمرگ سر جاااات حالا

صدای دادش بدنم رو لرزوند.تو خودم مچاله شدم.زل زدم تو چشمهاش و زمزمه کنان گفتم:

” عوضی”

گفتن همین کلمه کافی بود تا اون کنترلش رو از دست بده و بالا بردن دستش دوتا سیلی محکم به گوش من بزنه و باز شروع بکنه به کتک زدنم….

اونقدر کتکم دزد که دیگه حتی خودش هم از رمق افتاد و دیگه نتونست ادامه بده.
بدنم جون نداشت.
شروع کردم سرفه کردن…
خون از دهنم چکید روی فرشها…
چندبار دستمو به زمین تکیه دادم که بتونم بلند بشم اما نتونستم.
نتونستم چون نشد.چون تمام تنم آش و لااااش بود.
چون اونقدر کتکم زده بود که اگه فقط دو دقیقه دیگه ادامه میداد قطعا باید جسدم رو از این خونه بیرون میبردن.
دستم روی شکمم گذاشتم.جایی که اونقدر ضربه زده بود حتی نمیتونستم به پهلو به چرخم.
شروع کرد کلافه و دیوانه وار توی اتاق قدم رو رفتن و خود به خود حرف زدن:

” یهت گفته بودم…گفته بودم شیدا….گفته بودم با اعصاب من بازی نکن….گفته بودم رو مخ من راه نرو…گفته بودم شیدا….گفته بودم ”

بازم سرفه کردم.ته گلوم میسوخت.
تمام بدنم درد میکرد.تمام استخونهام.تمام استخونهام.
لبهامو تکون دادم و زیر لب با صدای ضعیفی گفتم:

” کثافت…کثافت ”

دستی لای موهاش کشید و بعد رفت سمت کشو. احساس کردم داره دنبال داروهاش میگرده.
باعجله از اتاق رفت بیرون.
نباید پیش اون روانی می موندم.
نباید….
به هر بدبختی بود بلند شدم و خودمو رسوندم به عسلی….
تلفن همراهم رو برداشتم و هر طور شده لنگون لنگون از اتاق رفتم بیرون و خودمو رسوندم به اتاق بغلی….
درو از داخل قفل کردم و عقب عقب رفتم.
صدای ضربه ها و مشتهاش رو میشنیدم اما دستهای لرزون و پردردمو گذاشتم روی جفت گوشهام و کورمال کورمال خودمو رسوندم به تخت.
تمام تنم درد میکرد.تمام تنم …

تمام تنم درد میکرد.تمام تنم.
با عجز کمرم رو خم کردم و دراز کشیدم و زل زدم به سقف.
دستهام رو از دو طرف باز کردم و دو طرفم گذاشتم.
پلکهام رو بازو بسته کردم و چندنفس عمیق کشیدم تا یکم آروم بگیرم.
حتی حس میکددم قفسه ی سینه ام درد گرفته.
هر نفس درد بود.
دروهایی که با تمام وجود احساسشون میکردم.
فرهاد دوباره با مشت به در زد و گفت:

-شیدا…شیدا…

وقتی اسمم رو اون به زبون میاورد حالم بهم‌میخورد.از خودم از همچی.
دندون قروچه ای کردم و با نفرت نگاهی به سمت در انداختم.
صورتم درد میکرد.
از گونه ام گرفته تا چشم کبودم.
چون جوابی بهش ندادم دوباره از پشت در گفت:

-شیدا درو باز کن…ببین…من آرومتر شدم.شیدا… ببین…دیگه صدامو نمیبرم بالا.
دیگه نمیزنمت…شیدا….

پلکهامو روهم گذاشتم.حس کسی رو داشتم که گذاشتنش لای پتو و اونقدر با چماق کوبیدن به سروکله اش که تمام استخونهاش خرد و خاکشیر شده.
آش و لاش بودم.همه جام در میکرد.همه جا …
دستهامو روی گوشهام گذاشتم اما اونقدر درد داشتن که نمیتونستم حتی کفشون رو به گوشهام فشار بدم که صدای نحسش رو نشنوم.
با مشت به در ضربه زد اما آروم:

“شیدا….شیدا ببخشید…ببخشید دیگه کتک نمیزنم…شیدا درو وا کن…شیدا جان.شیداااا…”

اه! عوضی…عوضی …
حالم از شنیدن صداش بهم میخورد.
آخه این چه زندگی نکبتی بود که من کنار اون داشتم. تا کی باید تحملش میکردم؟
تا کی ؟
دهنم رو وا کردم و داد زدم:

-گمشو روانی‌..نمیخوام ببینمت….نمیخوااااام…

تلفنم رو برداشتم و یکم رو تخت جا به جا شدم.
اسم فرزاد رو سرچ کردم و رفتم تو صفحه ی چتی که باهاش داشتم.
انگشتای ظریفم که بخاطر لگدهای فرهاد عوضی درد گرفته بودن رو خم و راست کردم یکم جون بگیرن.
چقدر واسه فردا برنامه ریزی کرده بودم اما حالا با این قیافه ی کبود و درب و داغونم چطور میتونستم برم دیدنش ؟!
به پهلو چرخیدم و براش بی مقدمه و سلام نوشتم:

” فکر نکنم فردا ناهار فرصتش پیش بیاد و از دستپخت من بخوری ”

تلفن همراهم تو دستم سُر خورد و افتاد روی تخت.
پلکهام تکون خوردن و لرزیدن.
من دیگه نمیخواستم این فرهاد لعنتی رو تحمل کنم.
وجودش برام عذاب آور بود. روانی بود.
مشکل داشت…
سر هر چیزی ساده و معمولی ای باید اینجودی میفتاد به جون من و مثل چی اونقدر کتکم میزد که دیگه رمقی تو تنم نمی موند.
بازهم به در ضربه زد و عصبی وار گفت:

-د لعنتی آخه یعنی چی هربار قهر میکنی بارو بندیل میبندی و میری تو این اتاق هااااااون ؟ بیا بیرون شیدا…بیا بیرون بیا بیرون!

میرفتم بیرون که سرمو میبرید و میذاشت رو سینه ام !؟
نه….من نمیخواستم سر هیچ و پوچ و با دستهای این روانی کشته بشم برای همین بابغض داد زدم:

-گمشو…نمیخوام ببینمت دیوونه ی زنجیره ای…نمیخواااام

کسی که منو بخاطر بیرون رفتن از این خونه بخواد اینجوری لت و پار کنه دیوونه بود.
یه دیوونه ی خطرناک.
دیوونه ای که باید ازش فاصله گرفت.
دوباره گفت:

-آره آره من دیوونه ام…تو بیا بیرون…

اهمیت نداوم بیصدا اشک ریختم.
لعنتی…تا کی میشه این مشت و لگد هارو خورد و زنده موند آخه ؟!
خیره بودم به دیوار که صفحه تلفن همراهم روشن و خاموش شد.
دستمو به سمتش دراز کردم و آهسته برداشتمش.
یه پیام از طرف فرزاد بود.
بازش کردم و با چشم خوندمش:

“چرا ؟ چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟”

دماغمو بالا کشیدم و با پاک کردن اشکهای سرازیر شده از چشمهام یه سلفی از صورت کبودم گرفتم و براش فرستادم و زیرش نوشتم:

” به این دلیل ”

با پاک کردن اشکهای سرازیر شده از چشمهام یه سلفی از صورت کبودم گرفتم و براش فرستادم و زیرش نوشتم:

” به این دلیل ”

میخواستم شاهکار داداش دیوونه اش رو ببینه.
ببینه که بدونه من با چه آدم خل و دیوونه ای دارم زندگی میکنم.
بدونه که وقتی میگم فرهاد غیر قابل تحمله عمیقا بتونه صحبتم رو تصور و تجسم بکنه.
حالیش بشه با چه هیولایی دارم زندگی میکنه.
بلافاصله بعد از دیدن تصویر صورت کبودم فورا باهام تماس گرفت.
نمیشد جوابش رو بدم چون فرهاد قطعا صدام رو میشنید و یه جنجال جدید به پا میکرد و اینجوری خود فرزاد هم میفتاد توی دردسر برای همین رد تماس دادم.
بازم تماس گرفت و من بازهم رد تماس دادم.
دلم واسه شنیدن صداش تنگ شده بود اما نمیشد.

خیلی سریع واسم‌پیام فرستاد:

” چرا تماسمو جواب نمیدی؟”

تو صفحه چت براش نوشتم:

“نمیتونم جواب بدم…من اومدم اتاق بغلی و درو از داخل قفل کردم.ممکنه صدام رو بشنوه و دوباره کتکم‌بزنه ”

پیامم رو سین کرد اما جواب نداد.
احساس کردم از سر تاسف و حیرت زدگی بابت رفتار بردارش که هیچی نمیگه.
چنددقیقه ای طول کشید تا بالاخره برام نوشت:

“چرا اینکارو باهات کرد؟”

بازهم اشک از چشمهام چکید.بغضمو قورت دادم و دستمو زیر چشمام کشیدم.گوشی رو دو دستی گرفتم و براش نوشتم:

“سر هیچ و پوچ…سر اینکه گفتم میخوام برم پیش شیوا چون تنهاست”

میدونستم یه جورایی هم داشتم به فرزاد دروغ میگفتم و هم فرهاد اما حتی اگه من واقعا هم میخواستم برم پیش شیوا چرا اون باید سر نرفتنم اینجوری شر به پا میکرد !؟

میدونستم یه جورایی هم داشتم به فرزاد دروغ میگفتم و هم فرهاد اما حتی اگه من واقعا هم میخواستم برم پیش شیوا چرا اون باید سر نرفتنم اینجوری شر به پا میکرد !؟
یعنی برای دیدن خواهرم باید کتک میخوردم؟
اصلا چرا باید منعم‌میکرد؟
با چه دلیل و برهان و محکمی؟
مگه دیدن خواهرم‌چه ایرادی داشت…..
با تاسف نوشت:

“دیگه داره شورشو درمیاره.ازش فاصله بگیر تا آرومتر بشه”

پورخندی زدم.فقط همین!؟
اوج واکنش اون نسبت به این قضیه فقط همین باید باشه؟ اینکه بگه ازش فاصله بگیرم تا اون آرومتر بشه؟
هه…انتظار داشتم فورا بخاطرم بیاد اینجا ولی انگار این عشق و علاقه از بیخ و بن اشتباه و غلط بود!
تلفنم رو کنار گذاشتم و از روی تخت اومدم پایین.
به سختی قدم برداشتم و خودمو رسوندم به آینه ی که روی میز بود.
رو به روش ایستادم و نگاهی به تصویر خودم انداختم.
صدای فرهاد از پشت در به گوشم رسید تا نشون بده هنوزهم اونجاست:

-شیدا از اون اتاق لعنتی بیا بیرووون…شیدا….من آرومم…من الان آرومم بیا بیرون

بی توجه به حرفهای فرهاد دستمو بالا بردم و زیر چشمم کشیدم.کبود شده بود.نفس عمیقی کشیدم و با تاسف سرمو به حال خودم و این زندگی مزخرفم بهم ریختم.
گناه من گردن کی بود!؟
گردن پدرم ؟ مادرم یا آقای معتمد و فرهاد که با وجود دونستن مخالفتهام به زور تحت فشارم قرارم دادن تا یه بله بگم و گند بزنم به زندگیم…. !؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر میکائیلی
امیر میکائیلی
2 سال قبل

لطفاکسانی که کانال تلگرامشو دارن ماروهم راهنمایی کنن.من زدم کانال شیک وپیک تلگرام اومد کل عنوانهاشو چک کردم چیزی پیدانکردم که مربوط به رمان باشه

Al
Al
2 سال قبل

باباخواهش میکنم قطره قطره نریزتوحلقمون.کلایه صفحه مینویسی.اونم که بعضی بندهاشو هی تکراری مینویسی.دوروزیباریه پارت میزاری.اونم یه صفحه.

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x