رمان عشق ممنوعه استاد پارت 65 - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 65

 

 

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با حرص نگاهش کردم ، که ابرویی بالا انداخت و گفت :

_چیه ؟!

بدون اینکه چیزی به زبون بیارم اشاره ای به پایین کردم که سرش رو کج کرد و با گیجی گفت :

_نمیفهمم چی میگی ؟! به زبون بیار چی میخوای ؟!

میدونستم میفهمه منظورم چیه و همش داره ادا درمیاره تا منو به حرف بیاره و به زبون بیارم که چی ازش میخوام

همه این حرکاتش هم بخاطر این بود که همیشه اون از من را..بطه میخواست و جلو میومد ولی من هیچ وقت پیش قدم نمیشدم به همین دلیل هم الان داشت اذیتم میکرد

ولی من غُد تر از این حرفا بودم و با اینکه به شدت تحر…. شده بودم و شهو… بهم غلبه کرده بود ولی بازم حاضر نبودم ازش چیزی بخوام و فقط مظلوم نگاهش میکردم

روی تخت کنارم دراز کشید و درحالیکه دستاش زیر سرش تکیه میداد و چشماش رو میبست جدی گفت :

_اینطوری نگاهم نکن…. یه کلام بگو چی میخوام

حرصی بهش پشت کردم و برای یه ثانیه خواستم بیخیال بشم ولی به قدری حالم بد بود که آرامش ازم گرفته شده و آروم و قرار نداشتم

پس کلافه روی تخت نشستم و همین که باز نگاهم به بدنش خورد بدتر اخمام توی هم گره خورد و دهن باز کردم چیزی بهش بگم ولی با چیزی که به ذهنم رسید

لبخند بدجنسی گوشه لبم نشست و آروم روش خیمه زدم و همونطوری که بدنمو روی بدنش که هنوز آثار تحر….یکشدگی داشت کشیدم

لبش به لبخندی کج شد و بدون اینکه چشماش رو باز کنه تو گلو خندید و گفت :

_همه سعیت رو میکنی چیزی که من میخوام به زبون نیاری هااااا ولی …..

نفسش رو به سختی بیرون فرستاد و گفت:

_کور خوندی

نگاهمو توی صورتش چرخوندم و با بدجنسی گفتم :

_یعنی میخوای بگی میتونی در مقابل من مقاومت کنی؟!

بدون اینکه چشماش رو باز کنه جدی لب زد :

_آره !!

بوسه ای روی ته ریشش نشوندم و با لحن تحر… کننده ای کنار گوشش درحالیکه با هر حرکت لبام به لاله گوشش میخوردن آروم زمزمه کردم :

_مطمعنی ؟!

آب دهنش رو صدا دار قورت داد ، با حرکت سیب گلوش دستمو آروم روش کشیدم که با صدای لرزون نالید :

_اهوووووم زیادی به خودت نناز

پس میخواست لج کنه ؟!
هه نمیدونست با کی طرفه و من اگه بخوام میتونم به چه روزی بندازمش

با فکری که به ذهنم رسید خندیدم و درحالیکه لبامو عنچه کرده جلو میدادم خطاب بهش گفتم :

_اوکی پس بچرخ تا بچرخیم آقا

خنده دارش اینجا بود که ادعای مقاومت در برابر من میکرد ولی جرات باز کردن چشماش رو نداشت و تموم مدت فقط چشماش رو محکم روی هم فشار میداد و نفس های عمیق میکشید

و سعی داشت کاری که شروع کرده رو تموم نکنه و باهام لج کنه باشه منم میدونستم چه بلایی سرش بیارم تا حالش خراب تر از اینی که هست بشه و نتونه مقاومت کنه

همونطوری که روش خوابیده بودم خودم روش تکون میدادم زبونم رو حالت شهو… انگیزی آروم روی لبهاش میکشیدم و دستام بودن که جای جای تنش رو لمس میکرد

لباش رو بهم فشار میداد و پشت پلکاش شروع کرد به پریدن و تکون خوردن ولی هنوز سعی داشت مقاومت کنه و در برابرم کوتاه نیاد

ولی تا کی میخواست اینطوری ادامه بده و از سر لج و لجبازی خودش رو عذاب بده اونم در مقابل بدنی که کنترلش دست خودش نبود

میتونستم راحت حس کنم توی چه حال بدی دست و پا میزنه برای اینکه ضربه آخر رو بهش بزنم شروع کردم با صدای بلند آ…. کردن و کلمات آنچنانی گفتن

میدونستم با این حرفا به شدت تحر…یک میشه این رو خودش بارها بهم گفته بود ، حدسم درست بود چون با شنیدن صدام دستای مشت شده کنارش کم کم شروع کردن به تکون خوردن و لرزیدن

پس داشت مقاومتش رو از دست میداد همین که دستش میخواست بالا بیاد و دورم حلقه شه با پوزخندی گوشه لبم از روش کنار رفتم و روی تخت دراز کشیدم

یکدفعه با این حرکتم دستش روی هوا خشک شد و چشماش باز شد و بهت زده همونطوری بی حرکت موند از دیدن حالش بی اختیار بلند زدم زیر خنده و قهقه های بلندم بودن که سکوت اتاق رو میشکستن

خوب حالش رو گرفته بودم تا تو باشی با نازی درنیفتی و نخوای باهام کلکل کنی من داشتم از ته دل میخندیدم و بهش نگاه میکردم

که یکدفعه با یه حرکت روم خیمه زد و درحالیکه نگاهش توی صورتم میچرخوند حرصی گفت :

_حالا منو دست میندازی ؟!

لبامو جلو دادم و با خنده گفتم :

_این چیزی بود که خودت خواستی و در ضمن بحث رو کم کنی باشه من هیچ وقت کم نمیارم

گاز محکمی از نوک بینی ام گرفت که صورتم درهم شد

_آاای آاای نکن کندیش

_حقته بزار کنده شه تا دیگه با من کلکل نکنی

با دست خواستم پسش بزنم که مانعم شد و یکدفعه شروع کرد به قلقلک دادنم منم که شدیدا روی شکمم حساس بودم و صدای خنده بلندم بود که توی اتاق پیچیده بود

_واااای مردم بسه !!

با خنده و حرص خاصی کارش رو ادامه میداد و ببخیالم نمیشد وقتی که خوب من رو خندون و دیگه نای توی تنم نمونده بود کنار رفت و میون خنده های از ته دلش گفت :

_آخیش حالم سر جاش اومد

با نفس های بریده بریده درحالیکه صورتم از شدت فشاری که بهم اومده قرمز شده بود با پشت روی تخت دراز کشیدم و با خنده گفتم :

_آااای خدا دارم میترکم

از کنارم بلند شد و درحالیکه لباسش رو عوض میکرد یکدفعه گفت :

_بلند شو آماده شو بریم

دستی به شکم دردمندم کشیدم

_کجا ؟!

جلو آیینه دستی به یقه پیراهنش کشید و با تعجب گفت :

_یادت رفته میخواستیم بریم محلتون دیگه

با یادآوری محله از جا پریدم و‌ دستپاچه درحالیکه دستی به موهای آشفته ام میکشیدم گفتم :

_آره بریم بریم

_اوکی پس تا دیر نشده بریم تا به شب نخورده برگردیم

بلند شدم و در عرض چند دقیقه حاضر و آماده شونه به شونه همراهش از اتاق بیرون زدم ولی همین که میخواستم سوار ماشین بشیم ماشین عباس نجم وارد عمارت شد

بی اختیار ایستادم و نگاهم به طرفشون چرخید و به کل حواسم از آراد پرت شده بود که صدام زد و بلند گفت :

_نازی بیا دیگه !!

_ باشه اومدم

با دست های مشت شده نگاه ازشون گرفتم و سوار ماشین آراد شدم که با سرعت از کنارشون گذشت و از عمارت بیرون زد

هرچی بیشتر به محله نزدیکتر میشدیم درست مثل کسی که انگار سال هاست این دور و برا نیومده شیشه ماشین رو پایین کشیدم و با لذت نگاهم رو به اطراف چرخوندم

محو اطراف بودم که یکدفعه شیشه ماشین بالا کشیده شد واه یکدفعه چی شد ؟! با بهت دستمو روی دکمه فشردم که بازش کنم که آراد صدام زد و جدی گفت :

_نکن هوا سرده سرما میخوری

با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم

_ولی دلم تنگ شده

نیم نگاهی به صورتم انداخت و باز به رو به رو خیره شد ، پوووف کلافه ای کشیدم و بی حرکت سر جام نشستم و به بیرون خیره شدم ولی یکدفعه با دیدن کسی که داشت وارد کوچه میشد

اخمامو توی هم کشیدم و با کنجکاوی نگاهم رو بهش دوختم باورم نمیشد یعنی واقعا خودش بود ؟! دستمو روی دستگیره ماشین گذاشتم و با عجله خطاب به آراد گفتم :

_نگه دار زود باش

_ چی شده ؟!

_زودی نگه دار بعدا بهت میگم

_اوکی !!

تا ماشین رو کناری پارک کرد بی معطلی زودی پیاده شدم و با اخمای درهم به سمت اصغر ساقی رفتم و عصبی روی شونه اش کوبیدم

محلی نزاشت که بار دیگه محکمتر روی شونه اش زدم و دست به سینه منتظرش ایستادم درحالیکه داشت با اون بچه سر پول مواد سروکله میزد کلافه به سمتم برگشت و شاکی دهن باز کرد و گفت :

_هااا چیه مگه نمیبینی دست…..

باقی حرفش با دیدن منی که از شدت عصبانیت از چشمام خون چکه میکرد نصف و نیمه موند و سیگار از گوشه لبش روی زمین افتاد

_آ….آبجی

با خشم محکم زیر دستش که پُر پول مواد بود کوبیدم که پخش هوا شدن و حرصی داد کشیدم :

_دِه آبجی و مرض آبجی و درد بی درمون این چه بندو بساطیه باز اینجا راه انداختی هااااا

به سمت اون پسر بچه برگشتم و عصبی ادامه دادم :

_ننه بابات میدونن چه کوفتی مصرف میکنی ؟؟

با این حرفم مواد رو توی دستش پنهون کرد و درحالیکه دستش رو پشت سرش میبرد با بغض ساختگی گفت :

_تو رو خدا آبجی چیزی بهشون نگو

دستمو جلوش گرفتم و خشن غریدم :

_رَد کن بیاد

نیم‌ نگاهی به اصغر ساقی انداخت و باز هیچ عکس العملی نشون نداد که یه قدم جلو رفتم و حرصی غریدم :

_زودی بده تا اون روی سگم بالا نیومده

_ولی آخه آبجی

میخواست نده و بازی دربیاره عصبی دستش رو گرفتم و آروم طوری که زیاد بهش فشار نیاد پیچوندم که با دادی که زد دستش بی حس شد و پاکت کوچولوی مواد روی زمین جلوی پاش افتاد

خم شدم و درحالیکه مواد رو بلند میکردم عصبی زیرلب غُر زدم :

_باز دو روز نبودم ببین چطور محله رو به گند کشیدن

هنوز کامل بلند نشده بودم که یکدفعه با حس خفگی که بهم دست داد چشمام گشاد شد و با صدای خفه ای غریدم :

_داری چه غلطی میکنی اصغر ؟؟؟

دو طرف شالمو که روی شونه هام انداخته بودم از پشت گرفته بود و محکم به طرف خودش میکشیدشون همین هم باعث شده بود تا احساس خفگی کنم و نفسم بالا نیاد

سرش رو کنار گوشم آورد و با لحن خشنی غرید :

_تازه داشتیم از دستت یه نفس راحت میکشیدیم باز سر و کله ات پیدا شد ولی دخترجون بدون دوران ریاستت دیگه تموم شده

پسربچه که موقعیت رو بد دید با چشمایی که از ترس دو دو میزدن پا به فرار گذاشت ، دستای لرزونم رو به شالم گرفتم و سعی داشتم مانع کارش بشم ولی لعنتی اینقدر قدرتش زیاد بود و با شال به گلوم فشار میاورد که کم کم داشتم خفه میشدم و جلوی چشمام سیاهی میرفت

دیگه طاقتم رو از دست داده و پاهای لرزونم خم شد که یکدفعه با شنیدن صدای داد آراد شالم رها شد و با شدت به سرفه افتادم

_داری چه گوه…ی میخوری کثافت ؟!

نمیدونم کی اومده و اصغر روی زمین انداخته و به باد کتک بسته بودتش ، با قدم های نامتعادل به هر سختی که بود خودم رو به سمت دیوار کشوندم و درحالیکه سرفه امونم رو بریده بود روی زمین سرد نشستم

آراد هر مشت و لگدی که نثارش میکرد با داد و فریاد براش شاخ و شونه میکشید

_به چه جراتی بهش دست زدی هااااا ؟! نکنه میخوای بمیری عوضی

دستم روی گردنم که عجیب درد میکرد کشیدم و با درد اسمش رو صدا زدم :

_بسه آراد

لگد محکمی به پهلوی اصغر کوبید که از درد ناله ای کرد و توی خودش جمع شد و تهدیدوار خطاب بهش گفت :

_ بار آخرت باشه میبینم پاتو از گلیمت درازتر کردی و نزدیک نازی شدی فهمیدی یاروو ؟!

 

خون که از دهن اصغر بیرون زد بالاخره رهاش کرد و به سمتم اومد و درحالیکه کنارم می نشست با نگرانی پرسید :

_خوبی ؟!

دستی به گلوم که شدید گرفته بود و درد میکرد کشیدم و به سختی لب زدم :

_آره چیزیم نیست

دستم رو کنار زد و درحالیکه گردنم رو بررسی میکرد عصبی غرید :

_ببین نیومده چه بلایی سرت اومد اون وقت هی بگو میخوام برگردم به این جهنم دره

دستش رو پس زدم

_اینجا خونمه ها !!

فَکم رو توی دستش گرفت و به طرف خودش برگردوند و همونطوری که نگاهش رو توی صورتم میچرخوند از پشت دندونای چفت شده اش عصبی غرید :

_دیگه نیست …خونه تو جاییه که من باشم

از حس خوبی که از حرفش بهم دست داده بود بی اختیار توی چشمای قشنگ و مغرورش غرق شدم

سرش کم کم داشت نزدیک و نزدیکتر میشد که به خودم اومدم و عقب کشیدم اینجا جاش نبود ، اونم توی محله ای که از بچگی بزرگ شده ام و این چیزا براشون عیب و زشت به حساب میومد

_بریم ؟!

لبخندی گوشه لبش نشست و سری تکون داد

_اوکی پاشو زودی برگردیم عمارت

خواستم قدمی به سمت خونه ام بردارم که با این حرفش با اخمای درهم سر جام ایستادم و به سمتش برگشتم

_کجا ؟! من تازه میخوام برم خونه ام

اشاره ای به اصغر آش و لاش روی زمین که به سختی سعی داشت بلند شه کرد و عصبی گفت :

_با وجود همچین آدمایی عمرا بزارم برای یه ثانیه هم تو اون خونه بمونی

پوووف کلافه ای کشیدم و جدی گفتم :

_از کی تا حالا تو برای من تصمیم میگیری ؟؟

بهم نزدیک شد و سینه به سینه ام ایستاد

_از روزی که شدی زنم !!

چپ چپ نگاهش کردم

_منظورت زن سوریه دیگه ؟!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم به سمت خونه راه افتادم بعد از چند دقیقه صدای قدم هاش که پشت سرم برداشته میشد به گوشم رسید و باعث لبخندی کنج لبم بشینه

پس بالاخره کوتاه اومده و داره دنبالم میاد
در خونه که رسیدم با دلتنگی دستم روی دَر آهنگی بزرگی که همیشه خدا باز بود ، کشیدم و وارد شدم

طبق معمول همه توی حیاط مشغول کاری بوده و متوجه من نشده بودن ، با دلتنگی نگاهم رو بینشون چرخوندم که با دیدن مریم گوشه حیاط که با سری پایین افتاده مشغول درس خوندن بود نگاهم روش ثابت موند

یکدفعه سرش رو بالا گرفت و با دیدنم چند دقیقه بهت زده نگاهم کرد و انگار باورش نمیشد منم چند بار پلک زد و ناباور اسمم رو زیرلب زمزمه کرد

سری در تایید تکون دادم و لبخندی زدم که انگار تازه به خودش اومده باشه جیغ بلندی از خوشحالی زد و به سمتم دوید

_واااای باورم نمیشه خودتی دخترررر !!؟

دستام رو برای به آغوش کشیدنش باز کردم که خودش رو توی بغلم انداخت و با دلتنگی دستاش رو دور گردنم حلقه کرد ، عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم

_دلم برات تنگ شده بود

توی حال و هوای دیگه ای بودم که با شنیدن صدای مهدی فرفره به خودم اومدم و تازه نگاهم به جمعیتی که دورم جمع شده و با کنجکاوی پشت سرم رو نگاه میکردن خورد

_این آقا کیه باهات آبجی ؟؟ شوهرته ؟؟

دهن باز کردم که به دروغ چیزی بگم و قضیه رو ماست مالی کنم ولی با حرفی که آراد زد عصبی لبامو بهم فشردم

_آره شوهرشم !!

به عقب برگشته و چپ چپ نگاهی بهش انداختم که شونه ای بالا انداخت و شاکی گفت :

_هاااا چیه مگه دروغ میگم ؟!

ای بابا داشت بدتر گند میزد با چشمام براش خط و نشون کشیدم ، نمیخواستم کسی متوجه بشه که رابطه ما چیه ولی مگه آراد میزاشت تا همه مردم محله رو خبردار نمیکرد ول کن ماجرا نبود

هرچند الانم که پیش اینا گفته بود به زودی کل محله تا چند دقیقه دیگه باخبر میشدن چون اینجا خبرا زود میپیچه

مریم با چشمایی که از خوشی برق میزدن ناباور نگاهی به آراد انداخت و گفت :

_واقعا شوهرته ورپریده عجب تیکه ای تور کردی ؟!

با آرنج به پهلوش کوبیدم و خشن غریدم :

_هیس خفه !!

نیم نگاهی به آراد انداختم و با دیدن لبخند مغرورانه گوشه لبش که داشت من رو نگاه میکرد عصبی چشم غره ای بهش رفتم و زیرلب خطاب بهش آروم گفتم :

_هی آتیش میسوزونه و تازه نیششم برام باز کرده

به طرف بقیه برگشتم و شروع کردم باهاشون خُوش و بِش و حال و احوال پرسی کردن و توی حال و هوای خودم بودم که یکدفعه با شنیدن صدای عصبی مراد که من رو مخاطب قرار داده بود

دستم روی موهای دخترکوچولوی معصومه زن همسایه خشک شد و حرصی لب پایینم رو زیر دندون فشردم

_بعد این همه مدت که دست به دست بین پسرا چرخیدی و معلوم نبوده کدوم جهنمی و زیر کدوم نرخری بودی الان برای چی برگشتی ؟؟!

با این حرفش سکوت محض همه جا رو فرا گرفت ، با دستای مشت شده و چشمای به خون نشسته به سمتش برگشتم تا جوابش دندون شکنی بهش بدم

ولی یکدفعه آراد به سمتش رفت و با کاری که کرد برای اولین بار لبخند رضایت بخشی گوشه لبم نشست و دست به سینه خیره حرکاتش شدم

یقه مراد رو توی دستش گرفته بود و درحالیکه به طرف خودش بالا میکشیدش عصبی بلند توی صورتش فریاد زد :

_نفهمیدم درباره زن من چه زِری زدی ؟!

بخاطر اختلاف قدی زیادشون منظره جالبی به وجود اومده بود مراد در مقابل آرادی که قد و هیکلش تقریبا دو برابرش بود درست مثل فیل و‌فنجون بودن

مراد با چشمایی که از ترس دو دو میزدن دستشو روی دستای آراد که روی یقه اش بودن گذاشت و با بُهت نالید :

_چی ؟؟؟ زنت ؟!

آراد با چشم ابرو اشاره ای به من کرد و خشن گفت :

_ اونی که اونجا وایساده و هر چیزی از دهنت دراومد بارش کردی زنه منه !!

بهت زده گفت :

_داری دروغ میگی نه ؟؟

آراد بی توجه به سوالش ، عصبی به عقب هُلش داد که پخش زمین شد و با تمسخر گفت :

_گمشو بابا حتی ارزش یه سیلی رو هم نداری

همه با چشمای گشاد شده مدام سر تا پای آراد رو چک میکردن و یه جورایی داشتن میخوردنش ولی اون بی اهمیت به همه نگاه هایی که روش زُم بود منو کناری کشید و عصبی گفت :

_تا دو دقیقه دیگه اینجا بمونم تضمین نمیکنم هیچ اتفاق بدی نیفته و همه جا رو بهم نریزم پس زودی پاشو بریم

با تعجب گفتم :

_خشن شدی چته بابا ؟!

کلافه چنگی به موهاش زد و کشیدشون

_میخوای یه گوشه بشینم و هر بلایی که میخوان سر تو بیارن ؟!

با این حرفش لبخندی گوشه لبم نشست و با حس امنیتی که از حرفش بهم دست داده بود با علاقه نگاهم رو توی صورتش چرخوندم

با دیدن طرز نگاهم عصبانیت از نگاهش پر کشید و با لبخندی گوشه لبش آروم روی نوک بینی ام کوبید و گفت :

_به چی فکر میکنی کوچولو ؟!

به خودم اومدم و دستپاچه سعی کردم نگاهمو ازش بدزدم

_هی…..هیچی

سرش رو پایین آورد و روی صورتم خم شد

_مطمعنی ؟!

سری تکون دادم و با لب و لوچه آویزونی لب زدم :

_به هیچی فکر نمیکردم ای بابا حالا چه گیری دادی ؟!

نگاهش رو بین چشمام چرخوند و با لحن خاصی گفت :

_چون چشمات ستاره بارون شده و دیدنی بودی

چه خوب مَن و حس و حالم رو درک میکرد ؟!

نمیتونستم نگاهم رو از چشمای خواستنیش بگیرم و انگار زمان و مکان از دستم در رفته باشه با لبخندی خیره هم بودیم و سرهامون کم کم داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد

که با صدای سرفه چند نفر به خودمون اومدیم و زودی از هم فاصله گرفتیم و همین که به سمت بقیه برگشتیم با دیدن چشمای گرد شده و متعجبشون آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و چند قدمی عقب رفتم و از خجالت پشت سر آراد پنهون شدم

بایدم تعجب کنن برای اولین بار مَن ، قُلدُر محل رو ، درحالیکه جلوی یه پسر درست عین یه بره رام و سر به زیر بودم دیده بودن اونم در چه حالی ؟؟

درحالیکه رفته بودیم تو فاز عشق و عاشقی و کم مونده بود تا همدیگه رو ببوسیم !!

کسی که ادعا میکرد برای خودش یه پا پسره و همه مردای محله از دستش عاصی و فراری بودن حالا صد و هشتاد درجه عوض شده و داره برای یه پسر دلبری میکنه

مراد بلند شد و درحالیکه لباساش رو تکون میداد عصبی نگاهی بینمون رد و بدل کرد و با تمسخر حرفی زد که آراد خشمگین به سمتش برگشت

_با این حرکات فکر نکن باور میکنم که این جوجه فُکُلی شوهرته و دست از سرت برمیدارم

_نفهمیدم بازم تووووو ؟!

با شنیدن صدای خشمگین آراد اونم درحالیکه یک قدم عصبی به سمتش برداشته بود مراد مضطرب و ترسون پا به فرار گذاشت

با دیدن شدت ترس و اونطوری فرار کردنش همه زدن زیرخنده و اینطوری بود که جو بینمون عوض شد و منم با دیدن موقعیت خوب کم کم از پشت سر آراد بیرون اومدم

دونه دونه سمتمون میومدن و با اصرار و التماس میخواستن ما رو برای شام به اتاقشون ببرن ولی من که از وضع مالی همشون خبر داشتم راضی نبودم و گفتم فقط اومدم بهتون سری بزنم و برم

ولی در واقع نمیتونستم ازشون دل بکنم و تنهاشون بزارم پس همونطوری گوشه حیاط روی تکه فرش کهنه و قدیمی نشسته بودیم و رفع دلتنگی میکردم

آراد هم خداروشکر آروم شده بود و دیگه نمیگفت بریم و نمیتونم تحمل کنم

درحالیکه به بازی بچه ها نگاه میکردم توی فکر فرو رفته و غرق افکارم بودم که یکدفعه توپ دقیق توی بغلم افتاد

و همین هم باعث شد که به شدت بترسم و از جا بپرم و بدون توجه به موقعیتم عصبی بلند بگم :

_اههههههه این چه طرز بازی کردنه الان میام گوشاتون رو میبرم میزارم کف دستتون هااا

بچه ها با ترس عقب کشیدن که توپ رو محکم توی دستام گرفتم و خواستم به سمتشون پرت کنم ولی با دیدن چشمای معصومشون پشیمون شده توپ رو توی دستام فشردم و پوووف کلافه ای کشیدم

_ببخشید آبجی !!

نیم نگاهی به صورت آویزون مهدی فرفره که همچین حرفی زده بود انداختم و لبخند کم جونی گوشه لبم نشست بعد این همه مدت دیده بودمشون نباید سرشون داد میزدم

بلند شدم و درحالیکه به سمتشون میرفتم توپ روی زمین کوبیدم و هیجان زده گفتم :

_بیاید بازی !!

چشماشون از خوشحالی برقی زد و طولی نکشید که باز همه دورم جمع شدن با هیجان شروع کردیم به بازی کردن

تموم مدت آراد با لبخندی گوشه لبش درحالیکه روی تکه فرش قدیمی نشسته بود دستاش رو ستون بدنش کرده و همه حرکاتم رو زیر نظر گرفته بود

از بس زیاد وَرجه ورجِه کرده بودم گرمم شده بود پس بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم دستم به سمت شالم رفت و با یه حرکت درش آوردم و کناری پرتش کردم

ولی همین که خواستم مانتومم دربیارم و راحت باشم صدای بلند و عصبی آراد باعث شد خشکم بزنه و بی حرکت بمونم

_داری چیکار میکنی ؟؟؟

به سمتش برگشتم که با دیدن چشمای به خون نشسته و عصبیش بهت زده نالیدم :

_هاااا ؟؟

چش شده بود چرا اینقدر عصبانیه ؟!
هنوزم داشت چپ چپ نگاهش میکردم که بلند شد و شالم رو از روی زمین برداشت و با یه حرکت روی سرم انداختش

و درحالیکه دور گردنم محکمش میکرد پشت سرم ایستاد و گره محکمی بهش داد و خشن کنار گوشم غرید :

_دست بهش نمیزنی وگرنه تضمین نمیکنم خون این مردایی که دارن با چشماشون میخورنت رو نریزم

این حرف رو آنچنان با لحن خشن و عصبی کنار گوشم زمزمه کرد که از شدت خشم تو صداش سرم رو کج کردم ولی به جای اینکه بترسم بی اختیار خندم گرفت و پقی زدم زیرخنده

باورم نمیشد آرادی که تا اون حد آروم و خونسرد بود حالا بخاطر من به این روز افتاده باشه که هر ثانیه بخواد چشم مردایی که من تموم عمرم پیششون اینطوری بیخیال و آزادانه زندگی کردم رو دربیاره

با دیدن صدای بلند خنده هام کلافه بازوهام رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند

_چیه چرا میخندی ؟!

با خنده ازش فاصله گرفتم و بریده بریده گفتم :

_به اینکه دیووونه شدی میخندم

چشم غره ای بهم رفت

_آره دیوونه ام کردی بایدم بخندی !!

با خنده هایی که امانم رو بریده بود توپ رو به سمت بچه ها پرت کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که دستم رو گرفت و گفت :

_بریم خونه دیگه ؟!

در اتاق قدیمیم رو به زور باز کردم و شاکی خطاب به آراد گفتم :

_دَم به دقیقه نگو بریم…میخوای بری؟؟

به سمتش برگشتم و دستمو به سمت در خونه گرفتم و جدی ادامه دادم :

_دیرته راه خروج از اون سمته میتونی بری

و بی اهمیت به صورت بهت زده و ناراحتش وارد اتاق درب و داغونم شدم و با دلتنگی نگاهم رو به اطراف چرخوندم

دنبالم داخل نیومد و همونجا توی حیاط موند و میدیدم که چطور کلافه و عصبی اطراف رو نگاه میکنه و معلوم بود از حرفام ناراحته !!

روی تشک درب و‌ داغونم نشستم و نگاهم رو‌ توی اتاق چرخوندم که با رسیدن به قاب عکس بچگیام نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و زیرلب نالیدم :

_چه روزایی که من اینجا بدبختی نکشیدم

نگاهم رو از قاب عکس گرفتم و درحالیکه به آرادی که از پشت شیشه های در اتاق معلوم بود میدوختم با حالت خاصی زیرلب زمزمه وار گفتم :

_ولی دیگه روزای سیاه و بدبختی ها تموم شد و همه باید تاوان پس بدن !!

هنوز حرف کامل از دهنم بیرون نیومده بود که آراد انگار سنگینی نگاهم رو متوجه شده باشه به سمتم برگشت و خیره چشمام شد

نمیدونم چند دقیقه خیره هم بودیم که به سختی نگاه ازش گرفتم و روی تشک سرد و نمورم دراز کشیدم و به یاد گذشته چشمام رو بستم و توی فکر فرو رفتم

آنچنان آرامشی توی وجودم تزریق شد که نمیدونم چی شد که توی دنیای بی خبری فرو رفتم و خوابم برد نمیدونم چقدر توی اون حال بودم

که با سرمای شدیدی که حس کردم توی خودم جمع شدم ولی یکدفعه با چیزی گرمی که روم کشیده شد چشمام باز شد و نگاهم قفل چشمای مغرور آراد شد

انگار وقتی من خواب بودم داخل اتاق شده با دیدن چشمای بازم دستشو روی گونه ام کشید و با نگرانی گفت :

_یخ زدی

بی حرف خیره صورتش شدم که خم شد و بوسه ای روی لبهام نشوند بی حس و حال بدون اینکه باهاش همکاری کنم همونطوری موندم

وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم ازم جدا شد و درحالیکه کنارم مینشست با حالت خاصی نگاهش رو توی اتاق و روی وسایل کهنه و زواردرفته چرخوند و با ترحم گفت :

_تو تموم مدت اینجا زندگی میکردی ؟!

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست

_خودت چی فکر میکنی نکنه یادت رفته روزای اول چی بهم میگفتی ؟!

انگار توی خاطرات گذشته غرق شده باشه درحالیکه به رو به رو خیره شده بود لبخند کوچیکی زد و زیرلب زمزمه وار گفت :

_نه یادم نرفته دزد کوچولو !!

ضربه نسبتا محکمی به شونه اش کوبیدم و خشن گفتم :

_هی باز گفتی کوچولو !!

به سمتم برگشت و نگاهش روی هیکلم چرخوند

_مگه نیستی ؟! یه نگاه به هیکلت بنداز

یه خورده ریزه پیزه بودم ولی واقعا در برابر آراد دیگه خیلی کوچولو به نظر میومدم اونم بخاطر هیکل درشتش بود

وقتی دیدم حرفش حقه ، چند ثانیه بی حرف موندم که خندید با دیدن خنده اش گستاخ لب زدم :

_من کوچولو نیستم تو خیلی غول بیابونی و گنده ای !!

حرصی اشاره ای به هیکل خودش کرد

_میدونی چقدر روی این هیکل کار کردم بعد میگی غول ؟!

از دیدن حرص خوردنش خوشحال نیشم رو تا ته باز کردم و نگاهمو به اونی که مدام دست روی عضلات و سیکس پک خودش میکشید و قیافه میگرفت دوختم

هنوز درگیر خودش بود و از حرص زیاد نمیدونست چیکار کنه که یکدفعه با دیدن نیش باز من ماتش برد و تا به خودم بیام و بخوام از دستش فرار کنم به سمتم حمله کرد و بعد از اینکه روم خیمه زد شروع کرد به قلقلک دادنم

_حالا منو دست میندازی خاله ریزه ؟!

میون خنده هام بریده بریده نالیدم :

_نگوووووووو خاله ریزه

فارغ از همه جا درحال خندیدن بودیم که یکدفعه در اتاق باز شد و جلوی چشمای گشاد شده ام تموم اهالی خونه تقریبا توی اتاق روی‌هم آوار شدن

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
3 سال قبل

سلام پارت بعد رو کی میزارید ؟

سوگند
سوگند
3 سال قبل

جررررر اهالی اتق

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x