از نفرت کلامش دلم گرفت و دستم مشت شد. هنوز باورم نشده بود که قرار است با او در یک خانه زندگی کنم، مگر باورکردنی بود؟
در را با نوک پایش بست و بعد از قفل کردن ماشین، سمت خانه رفت.
وارد که شدیم سیلی کوبنده ی حقیقت به صورتم خورد و انگار باید این همخانه شدن را باور میکردم.
کاش حداقل برایم توضیح میداد و مرا از سردرگمی نجات میداد اما عهد کرده بود جانم را به لبم برساند که یک کلام هم حرف نمیزد.
نزدیک اتاق عماد شد و ناخودآگاه ضربان قلبم رو به افزایش رفت. در نقطه به نقطه ی آن اتاق خاطره ساخته بودیم…
نفس هایم به شماره افتاده بود و نفهمیدم کی دستم روی پلیورش مشت شد.
نرسیده به در ایستاد و سفت شدن عضلات دستش را زیر تنم حس کردم.
فکرش مثل روز برایم روشن بود و هر لحظه منتظر بودم این جمله از دهانش خارج شود.
«قاتل که نمیتونه تو اتاق مقتول بمونه!»
ایستادن و زل زدنش به در طولانی شد و من هم دیگر هوایی برای نفس کشیدن نداشتم که سر بلند کردم و خیره به فک منقبض شده اش پچ زدم:
_ میشه بذاریم زمین؟
تکانی خورد و تپش های کند شده ی قلبش را زیر دستم حس کردم. حجم دلتنگی اش برای عماد غیر قابل وصف بود…
از اتاق عماد دور شد و سمت اتاق خودش رفت. هنوز هم تمام تنش منقبض بود و سخت نفس میکشید.
نرمی تخت را که لمس کردم نفس راحتی کشیدم. بلافاصله پشت به من قصد خروج کرد و نمیدانم چرا زبانم بی اختیار شروع به جنبیدن کرد.
شاید میخواستم همدردی ام را ابراز کنم و بگویم که شریک غمش هستم، نمیدانم…
از روی عادت صدایش زدم:
_ داداش عامر…
«غرق جنون»
#پارت_۱۲۲
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. با حالتی شبیه به دویدن سمتم هجوم آورد و ضربه ی محکم دستش، لبم را به آتش کشید.
یخ زده و ناباور خشکم زد که انگشتانش دور گلویم حلقه شدند. کمرم به تشک تخت برخورد کرد و هیبت ترسناکش رویم سایه انداخت.
وحشت زده بودم و هیچ تصوری از دلیل کارهایش نداشتم. من که کاری نکرده بودم…
چقدر غیر قابل پیش بینی شده بود و من از همین حالا ترس از هم خانه شدن با او را با تک تک سلول هایم حس میکردم.
_ من داداش تو نیستم حروم زاده!
دیگه داداش هیچکس نیستم… گوه میخوری بهم میگی داداش…
فشار انگشتانش دور گردنم بیشتر شد و چشمانم از حدقه بیرون زد.
ترس چنان در رگ و پی ام ریشه دوانده بود که در آن لحظات درد شدید دستم را حس نمیکردم.
هنوز در شوک کارش بودم و مغزم قفل شده بود. هیچ کاری به ذهنم نمیرسید و بدون پلک زدن خیره اش بودم.
_ تکرار بشه زبونتو از حلقومت میکشم بیرون…
بار دیگر پشت دستش را روی لبهایم کوبید و مرا از شوک بیرون آورد.
_ حالیت شد کثافت؟
توی صورتم فریاد زد و من همزمان با بستن چشمانم دست سالمم را به دستش رساندم.
از تنگی نفس هق میزدم و سعی داشتم پسش بزنم اما ذره ای کنار نمیرفت.
_ خ… خفه… شدم… نف… نفس…
قبل از عقب کشیدن، برای چند ثانیه فشار دستانش را به انتها رساند و دروغ نبود اگر بگویم در آن چند ثانیه مرگ را به چشم دیدم.
عقب که کشید به جای نفس کشیدن، هق هقم هوا رفت و با تمام توان زار زدم.
نه برای تمام شدن زندگی ام که دیگر هیچ ارزشی برایم نداشت، نه…
برای عامر زار میزدم که تبدیل به هیولایی افسارگسیخته شده بود و من باعثش بودم…
«غرق جنون»
#پارت_۱۲۳
چند ساعتی از ماندنم در اتاق میگذشت. روی تخت دراز کش بودم و بعد از ساعتها ضجه و زاری، حالا در بی حسی مطلق فرو رفته بودم.
نه به پدر و مادرم فکر میکردم، نه به عماد و عامر، نه حتی به کودکی که تنها امیدش من بودم.
همه چیز در ذهنم بی اهمیت شده بود…
شاید تاثیر آن چند لحظه ای بود که در کام مرگ فرو رفتم و برگشتم…
به سفیدی سقف زل زده بودم اما چشمانم جز سیاهی نمیدید.
صدای جیر مانند باز شدن در اتاق آمد و یک آن به این فکر کردم که لولاهای در روغن کاری میخواهد!
از فکر بی ربط و بچگانه ام لبخندی روی لبهایم نقش بست که افتادن سایه ی عامر روی صورتم هم از بین نبردش.
_ پاشو غذاتو بخور.
صدایش چنان بی رمق و خسته بود که مردمک چشمانم بی اجازه سمت صورتش سر خوردند.
چهره ی گرفته اش به اخمی جذاب مزین شده بود. نگاه خیره ام را که دید سری تکان داد و به بیرون از اتاق اشاره زد.
_ بِر و بِر منو نگاه نکن، پاشو ببینم.
آرام پلکی زدم و نگاهم را دوباره به سقف دوختم. از دستش دلخور بودم و احمقانه منتظر عذرخواهی اش!
_ گشنه نیستم.
پوف کلافه و کشداری گفت و حرکت دستانش را از سایه ای که روی سقف افتاده بود دیدم. صورتش را با دستانش قاب گرفت و گلویی صاف کرد.
_ اونی که ناز و اداهات واسش مهم بود مُرده، اینجا کسی خریدار این مسخره بازیات نیست.
چرا به حال خودم رهایم نمیکرد؟
یک گوشه نشسته و کاری به کارش نداشتم و او باز هم بیخیالم نمیشد.
مریض بود؟!
چشم در حدقه چرخاندم و سرم را سمتش برگرداندم. لبهایم را به لبخندی مسخره کش دادم و با غیظ پچ زدم:
_ به درک، گمشو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.