ابروهایش بالا پرید، احتمالا انتظار این حجم از گستاخی را نداشت آن هم بعد از مرگ گربه ای که دم حجله کشته بود!

 

لب زیرینش را به دندان گرفت و سرش را چند باری بالا و پایین برد. رویم که خم شد عضلاتم بی اختیار منقبض شده و دستم را مقابل صورتم گرفتم.

 

شده بودم مار گزیده ای که از سیاه و سفید میترسید. میگفتم به درک، میگفتم مهم نیست، اما ترس در ناخودآگاهم جا خوش کرده بود.

 

دندان قروچه ای کرد و بازویم را چنگ زد. تن سبک چون پرِ کاهم را با یک حرکت بلند کرد که صدای ترق تروق استخوان هایم بلند شد.

 

_ آخ عامر… دستم… چیکار میکنی؟

 

درد را در بند بند تنم حس میکردم، بینی ام چین خورد و اخم هایم در هم شد.

 

_ هر حرفی رو یه بار میزنم، نمیخوام و نمیشه و نه و نو نداریم، فقط میگی چشم!

تموم شد دوره ی تازوندنات باوان خانم، دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری.

 

زور بازویش را به رخم میکشید، آن هم درست زمانی که دست و پایم بسته بود.

 

سرکشانه پیشانی ام را به بازویش کوبیدم و جیغی کشیدم.

 

_ مگه وضعیتمو نمیبینی بیشعور؟ درد دارم ولم کن…

 

اشکم داشت در می آمد که دست زیر بازویم انداخت و با دست دیگرش کمرم را چسبید.

 

_ سنگینیتو بنداز رو من، دهنتم ببند!

 

لبهایم را به هم فشردم و میان بازوانش تقلایی کردم. کاش کمکم نمیکرد، کاش اصلا کاری نمیکرد.

 

گره دستانش را محکم تر کرد و نگاه غرق خونش را به رخ چشمان لرزانم کشید.

 

_ متنفرم از اینکه باید مراقبت باشم ولی مجبورم، فقط به خاطر اون بچه مجبورم و نمیدونی باوان…

به خدا که نمیدونی هر بار دیدنت چقدر حالمو بهم میزنه!

کاش جای اون مرد، تو میمردی…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۲۵

 

سقوط آزاد را تجربه کرده بودم.

یادم می آمد که قبلا سر یک شرط بندی مسخره همراه عماد رفته بودم و نتیجه اش هم شده بود بالا آوردن عماد و خرابی حالش تا چند روز!

 

حالا هم دقیقا حسی شبیه به همان روز داشتم.

شبیه به همان تجربه بود ها، اما یک تفاوت فاحش داشت.

 

مثل همان روز تپش قلب داشتم، تمام تنم نبض میزد و موهای تنم سیخ شده بود.

 

اما آن روز مطمئن بودم طنابی که دورم بسته شده از جانم محافظت میکند و حالا آن طناب نبود.

 

نفرت و بیزاری مواج در صدای عامر شد قیچی و آن طناب را برید و بوم… با مخ زمین خورده بودم.

 

قبل از این برای خشم و عصبانیتش به او حق میدادم. حتی از کتک هایی که توسطش خورده بودم هم دلگیر نبودم.

 

همیشه ته قلبم باور داشتم که حالا داغدار است و کمی که بگذرد همان عامر سابق میشود.

عمیقا باور داشتم که عامر نمیتواند از من متنفر باشد…

 

اما این نفرت خفته در صدایش… واقعی بود، خدایا واقعی بود…

 

سرم گیج رفت و با اینحال هنوز هم نگاهم میخ چشمانش بود. چشمانی که تنم را به رعشه می انداخت.

 

با تمام بیچارگی و ناامیدی، باز هم به خودش پناه بردم.

سرم را به سینه اش چسباندم و اشک هایم بی صدا صورتم را قاب گرفتند.

 

_ خدای من… یهویی… پشتم خالی شد…

چقد تنهام، آره… کاش من می… میمردم…

 

شانه هایم میان آغوشش لرزید و حالا که ضربه را زده بود، جسم لرزانم را همراه خود بیرون کشید و سمت آشپزخانه رفت.

 

روی صندلی نشاندم و با دست خود برایم لقمه میگرفت و داخل دهانم میگذاشت.

تمام مدت اخم هایش از همیشه در هم تر بود و چشمان من از همیشه بارانی تر…

 

چقدر هر دویمان گناه داشتیم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۲۶

 

غذایم تمام شده بود و نیم ساعتی میشد که هر دو در سکوت سر جایمان نشسته بودیم.

دیگر اشک نمیریختم اما تمام غم دنیا روی قلبم سنگینی میکرد.

 

زمانی نه چندان دور، همه چیز داشتم و خودم را خوشبخت ترین آدم روی زمین میدیدم اما حالا…

 

_ بهتره یه سری چیزا رو همین اول برات روشن کنم…

 

صدای گرفته و آرامش، نگاهم را سمت خود کشید. چشمانم از گریه زیاد میسوخت اما هنوز هم او را واضح میدیدم.

 

بی حرف و منتظر فقط نگاهش کردم که گلویی صاف کرد.

 

_ نمیخوام در مورد چطوری اومدنت به این خونه حرف بزنم فقط اینو بدون که قرار نیست هیچوقت ازش بیرون بری!

 

پلکم پرید و مگر میشد؟ زندانی اش بودم؟ چه داشت میگفت؟

 

_ تا میتونی جلوی چشمم نباش، صداتو نشنوم، قیافتو نبینم، رو اعصابم نرو، باهام بحث نکن، ادا اطواراتو جمع کن… یه کلام، مثل روح باش، میدونی روح چیه دیگه؟!

 

همانطور خیره اش بودم و پوزخند کنج لبش را هم دیدم. اصلا چه شد که من محکوم به تحمل این آدم و قوانینش شدم؟!

 

_ وقتی میبینمت یاد حروم زادگیت میفتم و انقدری اعصابم ضعیفه که خیلی وقتا نمیتونم خودمو کنترل کنم.

روح باش تا نیفتم به جونت، روح باش تا اتفاقی که نباید نیفته.

 

کف دستش را روی میز گذاشت و گردن کج کرد. نگاه خیره اش همچون اشعه ی خورشید چشمم را میسوزاند.

 

_ اینارم که گفتم فکر نکنی واسه خاطر تو دارم میگما، نه!

بود و نبودت واسه من یکی پشیزی ارزش نداره.

نمیخوام دستم به خون کثیف تو آلوده شه!

مثل یه ماشین جوجه کشی خوب و آروم، میتمرگی سر جات و بچتو دنیا میاری.

اون بچه ضامن سلامتیته، پس خوب مواظبش باش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۴۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ساعت قبل

واقعا هم عامر خیلی گناه داره هم باوان😢

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x