شده بودم همان روحی که عامر میخواست. فردای آن شب کذایی عصایی در آغوشم انداخت و طوری که انگار من باری اضافی روی دوشش هستم، با انزجار نگاهم کرده و گفته بود:
_ با اینا میتونی تن لشتو تکون بدی!
اوایل کار با یک دست و پای شکسته سخت بود اما رفته رفته مانند تمام بدبختی های دیگرم، به این هم عادت کردم.
عامر صبح میرفت و شبها تا جای ممکن دیر به خانه برمیگشت.
من هم به نبودش راضی تر بودم.
تا میرسید طعنه و کنایه و توهین هایش شروع میشد و لعنت به زبان تند و تیزش که بدجور دل میشکاند.
اما انصافا خوب به خورد و خوراکم میرسید. هر چه حس میکرد برای یک زن باردار خوب است را بی معطلی تهیه میکرد.
اما چه فایده که روحم را روز به روز بیمار تر و پژمرده تر میکرد و قسمت غمگین ماجرا میدانی کجاست؟
که همه ی این کارها را با رضایت و عمدا میکرد.
آزار دادن من برایش یک تفریح مزخرف شده بود.
تلویزیون را خاموش کرده و بی حوصله در و دیوار خانه را رصد کردم. نگاهم روی در اتاق عماد ثابت ماند.
مطمئن بودم هنوز عطر تنش روی تک تک وسایل اتاقش مانده اما حیف که اجازه ی ورود به آنجا را نداشتم.
قسمت ممنوعه ی خانه بود و عامر چندین بار تاکید کرده بود که نزدیکش نشوم.
نمیخواست پاکی عماد با کثافتی چون من به لجن کشیده شود…
نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد، هنوز مانده بود به آمدن عامر.
فکری که مثل خوره داشت در سرم چرخ میخورد را دوست نداشتم اما توانی برای پس زدنش هم نداشتم!
بالاخره هیجان و دلتنگی بر ترسم غلبه کرده و به خودم که آمدم در اتاق عماد بودم…
«غرق جنون»
#پارت_۱۲۸
همین که واردش شدم بوی عطر آشنایش توی صورتم خورد و اشک در چشمانم حلقه زد.
چند باری عمیق بو کشیدم و بغضم شکست.
_ الهی قربونت بشم عمادم… چرا تنهام گذاشتی بی معرفت؟
قلبم از شدت هیجان تند میکوبید و تمام تنم چشم شده بود تا ذره ذره ی اتاقش را ببلعم.
مغز نامرد و آزارگرم هم دست به دست اتاق داده و تمام خاطراتمان را با وضوح برایم یادآوری میکرد.
هر گوشه ی اتاق را که نگاه میکردم خودمان را میدیدم. گاهی مشغول نقاشی، گاهی تماشای فیلم، گاهی در آغوش هم و حین صحبت از آینده…
آینده ای که در چشم بر هم زدنی نابود شد…
ایستادن طولانی مدت کمی برایم سخت بود. سمت تخت مرتبش رفتم و به آرامی رویش نشستم.
اشکهایم را با پشت دست پاک کردم و همین که به مقابلم زل زدم عماد را دیدم.
دوربین به دست و کلافه داشت برایم خط و نشان میکشید.
سوژه ی تمرینش شده بودم و قصد داشت مبحث کلاس آن روزش را روی من پیاده کند.
اما آنقدر مسخره بازی کردم و در تمام ژست ها یک طوری گند زدم که قید تمرین را زد و در نهایت با خنده سراغم آمد تا گوشمالی ام دهد.
بینی ام را بالا کشیدم و سر روی متکایش گذاشتم. عطر تنش شامه ام را نوازش کرد و چشمانم همچون ابر بهار میباریدند.
_ اگه بودی سوژه ی کل عکاسیات میشدم، دیگه ام اذیتت نمیکردم… کاش فقط بودی…
پلکی زدم و اشک جمع شده درون کاسه ی چشمانم را بیرون ریختم.
چند بار دیگر پلک زدم و نگاهم روی پلاستیک بزرگی که ناشیانه زیر میز پنهان شده بود قفل شد.
باز هم کنترل هیچ چیز دست خودم نبود و ثانیه ای بعد مقابل آن پلاستیک نشسته بودم!
باز که داری خط قرمزای عامرو رد میکنی دختر، شمام بوی دردسر میشنفین؟!🙂
«غرق جنون»
#پارت_۱۲۹
باز کردن گره کورش با یک دست سخت بود. با چنگ و دندان به جانش افتادم و نخیر!
باز بشو نبود.
نباید ردی از خودم به جا میگذاشتم اما این حس موذی که مته وار مغزم را سوراخ میکرد این چیزها حالی اش نبود.
در آن لحظه حاضر بودم هر چه دارم را بدهم فقط محتویات کیسه را ببینم.
آنطور که با آن گره محکم پنهان شده بود کنجکاوی ام را حسابی تحریک میکرد.
با استرس نگاهم را از در اتاق به ساعت داخل پذیرایی دوختم و پوفی کردم.
_ سر برسه پوست از کلت میکنه نفهم!
تکلیفم با خودم مشخص نبود. هم میخواستم به مراد دلم برسم و هم داشتم خودم را پشیمان میکردم!
گوشه ی لبم را به دندان گرفتم و اضطرابم را با جویدن پوستش کاهش دادم.
_ نمیرسه، همیشه دیر میاد.
تیزی ناخنم را روی پلاستیک فشردم و بعد از سوراخ کردنش تازه پشیمانی همچون اجل معلق سر رسید و راه نفسم را بست.
باوان عاقل وجودم که اعتقاد داشت «جلوی ضرر را از هر جا بگیری، منفعت است.» سعی داشت منعم کند.
_ یه سوراخ کوچیکه، دیده نمیشه… تا دیر نشده برو بیرون و واسه خودت شر نخر!
اما باوان سرکش و خود رای وجودم هم بیکار ننشسته بود و خوب برای خود جولان میداد.
_ میخوای بدون فهمیدن اینکه چی توشه ولش کنی؟!
حتما چیز مهمیه که قایمش کرده، تو اتاق عماده، عمادم که شوهرت بود… پس این حق توئه که ببینیش!
نیازی هست بگویم من هم با باوان سرکش موافق بودم؟!
بی معطلی ناخنم را تا پایین کشیدم و همین که کارم تمام شد، کوهی از وسایل ریز و درشت مقابلم ریخته شد.
با دیدنشان قلبم از حرکت ایستاد و دهانم چند باری بی صدا باز و بسته شد.
اینها اینجا چه میکردند؟
عامر دیده بودشان؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان هامین،گلادیاتور،آووکادو، سال بد نبود😂😂
حتما عامر سر میرسه اینقدر کتکش میزنه تا بچه سقط بشه