روحم از زخم های عمیقی که پشت سر هم میخورد، داشت ذره ذره نابود میشد.

اینطور پیش میرفت تا چند وقت دیگر چیزی از باوان باقی نمیماند…

 

نایی نداشتم اما نباید اجازه میدادم عامر آن فیلم را ببیند. دست سالمم چقدر داشت جورم را میکشید.

 

هر چه توان داشتم در دستم ریختم و با همان دست کل تنم را روی زمین کشیدم. صورتم از درد جمع شده بود و نفس زنان عامر را صدا میزدم.

 

_ عامر… توروخدا… نبین اون فیلمو… عامر با توام… صدامو میشنوی؟

 

کسی در سرم میگفت تا با این وضع نابسامان، خود داغانم را سمت اتاق بکشم کار از کار گذشته و اتفاقی که نباید میفتد.

 

شنیدن بهتر از دیدن بود، باید بین بد و بدتر انتخاب میکردم.

صدای لرزانم را پس سرم انداختم و با ترکیبی از حس های عجز، خجالت و ندامت، گفتم:

 

_ تو رو خاک عماد دست نزن بهش، فیلم رابطه ی خودمونه…

 

همان لحظه همچون اجل معلق در آستانه ی در ظاهر شد و رگ برجسته ی دستانش را دیدم که حین فشردن دوربین، بیرون زده بود.

 

نگاه منتظر و سوالی اش دستپاچه ام کرد و نمیدانم زبان احمقم چرا یک دم سر جایش نمی نشست؟

 

دست مقابل دهانم گذاشتم تا از زدن حرف بیخود جلوگیری کنم اما زبانم زودتر دست به کار شده بود.

 

_ عماد ضبطش کرد… که همیشه داشته باشدش، اولین بارمونو…

 

هقی زدم و پیشانی ام را به زمین چسباندم. از خنکای سرامیک زیر سرم لرزیدم و بیچاره تر از من هم در این دنیا بود؟

 

اشک دیدم را تار کرده بود اما خرد شدن دوربینی که پشت سر هم به دیوار کوبیده میشد را دیدم و جان دادم.

 

جنازه ی دوربین را داخل اتاق پرت کرد و کلید را درون قفل چرخاند.

سرمای صدایش استخوان سوز بود…

 

_ حتی نزدیکشم نشو…

 

بگردمت بچم…💔

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۳۴

 

حکم کودکی وابسته را داشتم که بدون کمک پدر و مادرش از پس ساده ترین کارها هم بر نمی آمد.

 

نه عصایم کنارم بود، نه رمقی در تن سست و کرختم.

منقبض کردن مثانه ام برای فرار از حس ادرار شدیدی که داشتم هم دیگر فایده نداشت.

 

آخ گویان و ذره ذره روی زمین نشستم. لباسم را روی صورتم کشیدم تا کثافتی که به خودم زده بودم را پاک کنم.

 

آب چشم و بینی و دهانم با هم قاطی شده و از آن باوان پرشور و سرزنده، این منِ رقت انگیز را ساخته بود.

 

_ زنده نگهم داشتی که این حال و روزمو ببینی؟ به توام میگن خدا؟

 

خدایی که میگفتند مهربان است جز بدبختی نصیبم نکرد. به قدری تخت فشار بودم که حتی خدا هم داشت در ذهنم رنگ میباخت…

 

_ کاش حداقل سگ جون نبودم، چرا زیر یکی از این کتکا نمیمیرم؟

 

موهای بهم ریخته و پریشانم را پشت گوش زدم و آهی کشیدم.

خودم را کشان کشان سمت مبل بردم تا حداقل دست آویزی برای بلند شدن داشته باشم.

 

نزدیکی مبل بودم که دست عامر زیر بغلم نشست و چون بی هوا بود، در جایم پریدم.

 

_ کار داشتی صدام کن، گفته بودم که!

 

باسنم را روی دسته ی مبل گذاشت و سمت اتاق عماد رفت.

مثانه ی پرم اجازه ی فکر کردن نمیداد و به قامتش زل زده بودم تا ببینم چه میکند که با عصاها از اتاق بیرون زد.

 

بدون لحظه ای نگاه کردنم، عصاها را کنارم به مبل تکیه داد و از راهی که آمده بود برگشت.

 

عصاها را زیر بغلم زدم و بلند و رسا، طوری که صدایم به گوشش برسد گفتم:

 

_ بازم دم بابام گرم، میخواست یه بار بکشه.

اینجا هر روز دارم هزار بار میمیرم…

ادعای مردونگیت کون خرو پاره کرده!

 

جمله ی آخرم را آرامتر گفته بودم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۳۵

 

«عامر»

 

مشت هایم را محکم و بی وقفه به دیوار سیمانی حیاط میکوبیدم. آنقدر که زخم تازه بسته شده ی سر انگشتانم، سر باز کرد و رد خون را که روی دیوار دیدم آوار شدم.

 

کمرم را به دیوار چسباندم و سر پایین انداختم. نفس هایم یکی در میان بیرون می آمد و سوزش زخم هایم بیشتر و بیشتر میشد.

 

لعنت به باوان… لعنت!

 

کاری میکرد که کنترلم را از دست داده و به جانش بیفتم و بعد هم این عذاب وجدان لعنتی صاف می آمد و کنج قلبم چمباتمه میزد و ذره ذره جان دادنم را میدید.

 

چه بر سرِ منی آمده بود که حتی مورچه های داخل حیاط هم رنگ آزارم را ندیده بودند و حالا دخترک بی پناهی را مهمان مشت و لگدهایم میکردم؟

 

پلک هایم را محکم به هم فشردم و انگار عماد بالای سرم ایستاده بود و مواخذه ام میکرد که شرمنده و پشیمان پچ زدم:

 

_ اتاقت بوی تو رو میداد، خرابش کرد…

آخرین چیزی که ازت مونده بودم خراب کرد…

 

سر سنگین شده ام را بلند کردم و به دیوار پشت سرم چسباندم.

نگاهم به آسمان تیره و بی ستاره افتاد و تلخندی مزه ی دهانم را زهرمار کرد.

 

_ یادته چقد عکس گرفتن از ستاره ها رو دوست داشتی؟ کوشن اون ستاره ها عماد؟

انگاری اونارم با خودت بردی زیر خاک…

 

_ داری ستاره ی زندگیمو خاموش میکنی داداش…

 

_ عماد؟ اینجایی؟

 

صدایش در سرم زنگ خورد، آنقدر واقعی که برای لحظه ای فراموشم شد دیگر کنارم ندارمش و با چشم حیاط را برای یافتنش زیر و رو کردم.

 

اما نبود، نبود و نبودنش همچون سیلی قلبم را سوزاند.

 

کنار آمدن با واقعیت چقدر سخت شده بود…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۳۶

 

در حال و هوای خودم بودم که صدای ناله ی ریزی توجهم را جلب کرد. صدا از داخل خانه بود و جز باوان کسی نمیتوانست منبعش باشد.

 

برای لحظه ای به ذهنم آمد که حتما مشکلی دارد که این وقت شب به جای خواب در حال ناله کردن است.

 

اما کارش را که یادم آمد، دندان روی هم ساییدم و با غیظ و زیر لب غریدم:

 

_ برو به درک!

 

به جهنم که مشکل دارد، مگر من مشکل گشای او هستم؟!

 

بی توجه به صدایی که تک تک نورون های مغزم را نشانه رفته بود، دستی به صورتم کشیدم که با دیدن سایه اش روی دیوار حیاط، بی حرکت ماندم.

 

_ آی مامان، دارم میمیرم…

 

هنوز مرا ندیده بود که عصایش را آرام روی زمین میکوبید تا منِ به خیال خودش خواب را بیدار نکند.

 

برادرم را گرفته بود و حالا ملاحظه گر شده بود؟!

حتما باید جان عمادم را می‌گرفت تا سر عقل بیاید؟!

 

_ وای وای… وای مردم، مامان کجایی؟ خدا…

 

ابروهایم از سر دقت در هم رفت و از این گوشه که نشسته بودم، قامتش را به خوبی میدیدم.

 

سر تا پایش را برانداز کردم تا منشا دردش را بیابم اما چیزی عایدم نشد.

 

_ آخه الان چه وقت یُبس شدن بود خدا؟!

 

ناخودآگاه لبهایم به خنده باز شد. دلیل ناله هایش همراه با آن غرغر های آرام و حرصی بیش از حد بانمکش کرده بود!

 

اولین پله را پایین آمد. از دیدن زجری که برای پایین آمدن میکشید پوفی کردم.

به زحمت و فقط با تکیه بر دست سالمش خودش را حرکت میداد.

 

نمیدانستم چه بگویم، فقط میخواستم از حرکت بیشترش جلوگیری کنم تا بیشتر از آن به زحمت نیفتد.

 

لعنت به منی که تکلیفم با خودم مشخص نبود…

 

_ برو تو میام میبرمت دکتر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x