رمان غرق جنون پارت 38 - رمان دونی

 

 

 

 

منی که حتی شنیدنش را هم تاب نمی آوردم، اگر میدیدم، اگر حتی یکی از صحنه هایی که میگفت را میدیدم، عقلم را از دست میدادم…

 

چطور از او انتظار داشتم همان آدم قبل از عماد بماند؟

او عاشق عماد بود، حتی بیشتر از من، عشقش به عماد فراتر از حد تصور بود و تک تک آن ثانیه های مرگ بار را نفس کشیده بود.

 

حق داشت به این انسان مجنون تبدیل شود، حق داشت…

 

ناخودآگاه تمام شنیده هایم را تصویر سازی کردم، عماد را که در آن وضعیت تصور کردم… بغضم شکست.

با صدا هم شکست، صدایی بلند…

 

عامر ندانسته، با جلوگیری از حضورم در آن خاکسپاری لعنتی، چه لطف بزرگی در حقم کرده بود.

 

از پشت پلکهای بسته و به هم فشرده ام، نگاه خاموش عامر را حس کردم. نفسش را با صدا بیرون داد، چندین و چند بار.

داشت خودش را کنترل میکرد، بمیرم برای دردش…

 

_ همونجا مُردم…

 

آرام و بی جان گفت. آنجا نبودم اما حسش را به خوبی درک میکردم. کاش میفهمید که درد ما دو نفر، دردی مشترک است.

 

با حرکت دوباره ی دستش روی شکمم، هق هقم شدیدتر شد. چه صبری داشت، چه جانی داشت، چه جانی…

 

_ فکر کنم آلو داشته باشیم، یکم برات خیس میکنم حتما بخور.

اگه تا فردا بهتر نشدی میریم دکتر.

 

کمی دیگر هم به کارش ادامه داد و من هم آرام تر شده بودم. بدون نگاه کردن به صورتم، لباسم را مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.

 

لحظاتی بعد با ظرفی حاوی آب و آلو و عصایم برگشت. ظرف را جایی گذاشت که در دسترسم باشد و عصا را هم به تخت تکیه داد.

 

_ بیدارم، هر کاری داشتی صدام کن.

 

پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود که با حرف زیر لبی ام، چند لحظه سر جایش خشکش زد و بعد با سرعت از مقابل نگاهم دور شد.

 

_ خیلی دوستت دارم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۴۵

 

با خمیازه ای طولانی چشم باز کردم. حالم از گچ هایی که مثل زنجیر به دست و پایم بسته شده و اسیرم کرده بودند بهم میخورد.

 

به زحمت روی تخت نشستم و سعی کردم خارش خفیفی که کف پایم حس میکردم را نادیده بگیرم.

 

حالم از دیشب بهتر شده بود، درمان های خانگی عامر جواب داد و بالاخره آن مصیبت رهایم کرد.

 

دستی به شکمم که شروع به قار و قور کرده بود کشیدم و خمیازه ی بعدی دهانم را تا انتها باز کرد.

 

_ گشنته مامانی؟ آره؟ بریم ببینیم خوشگل مامان دلش چی میخواد.

 

موهایم را پشت گوش زدم، باز بودنشان کلافه ام میکرد اما دستی سالم برای بستنشان هم نداشتم.

 

_ یه روز از ته میزنمتون، دیوونم کردین اه.

 

هنوز هم نمیدانستم پدرم با آن تعصبات احمقانه چطور اجازه ی ماندنم کنار عامر را صادر کرده بود.

وای اگر میفهمید با این سر و وضع مقابل نگاه عامر جولان میدهم!

 

از تصور چهره ی سرخ و خشمگینش به خنده افتادم. با تمام تهدیدها و اجبارها، هیچوقت موفق نشد عقایدش را به من تحمیل کند.

 

عصا را زیر بغلم زدم و ناله کنان از اتاق بیرون رفتم. هنوز هم تمام تنم درد میکرد، اما قلبم دیگر عاری از هر حس بدی بود.

 

شب عجیبی بود و من همان دیشب تصمیمم را گرفتم. هر چه عامر تلخ میشد، من بیشتر به او محبت میکردم… آنقدر به کارم ادامه میدادم تا قلب مهربانش را از زیر سیاهی ها بیرون بکشم.

 

قصد رفتن سمت سرویس را داشتم که با شنیدن صداهایی از آشپزخانه، به خیال اینکه عامر آنقدر نگرانم بوده که برای رسیدگی به من در خانه مانده، جانی تازه گرفتم و قدمهایم سریع شد.

 

لبخند به لب وارد شدم اما با دیدن کسی که در آشپزخانه بود، وا رفتم…

 

کیو دیده؟!😏

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۴۶

 

یک زن!

زنی که پشت به من در حال آشپزی بود و هنوز متوجه حضورم نشده بود. نمیفهمیدم در این خانه چه خبر است.

عامر و عماد کسی را با این مشخصات نداشتند.

 

نگاهی به اطرافم انداختم شاید عامر را ببینم اما جز من و این زن کسی در خانه نبود.

چشمم به تلفن روی میز افتاد اما بدبختانه شماره ی عامر را هم از بر نبودم.

 

چاره ای جز جلو رفتن و پرسیدن از خودش نداشتم. عمدا عصایم را محکم به زمین کوبیدم تا حضورم را اعلام کنم.

 

به نرمی دست از کار کشید و سمتم برگشت. اخم کمرنگی که ناخواسته میان ابروهایم جا خوش کرده بود، با دیدن چهره ی بانمک و لبخند ملیحش از بین رفت.

 

_ سلام عزیزم، معذرت میخوام من بیدارت کردم؟

 

برخورد صمیمانه و بی ریایش کمی از گاردی که گرفته بودم خارجم کرد. گلویی صاف کردم و هر چه زور زدم چیزی شبیه لبخند روی لب بنشانم، نشد.

 

_ سلام، نه.

 

کف دستانش را به هم کوبید و لبخندی دوستانه زد. دستانش را در هم قلاب کرد و تابی به بدنش داد، انگار کمی معذب بود.

 

_ خداروشکر. آقا عامر گفته بودن که شب راحتی نداشتی و بذارم استراحت کنی. صبحونه یکم دیگه آماده میشه عزیزم، کمکت کنم بشینی سر میز؟

 

بدون اینکه منتظر جوابم بماند داشت سمتم می آمد.

شبیه تکه ای زباله بودم که بوی گندش تا چند متر آن ور تر را هم پوشش میداد!

 

خجالت زده خودم را عقب کشیدم و زیر لب لعنتی به بی عرضگی ام فرستادم. از پس یک حمام ساده هم بر نمی آمدم.

 

_ نه نه، خودم میتونم… ممنون.

فقط… آم قبلا دیدیم همدیگه رو؟

 

سر جایش ایستاد و جلوتر نیامد. دستی به روسری طرحدار فیروزه ای اش کشید و گونه هایش که گل انداخت، ابروهایم بالا پرید.

 

_ من… حنانه ام!

 

به به، چشممون روشن شد به جمال حنانه خانم😏😏

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

فاطمه جان هامین چی شد دیگه پارت نمیاد سال بد و آووکادو اگه پارت هست بذار لطفا

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

واقعا چرا من ندیدم؟؟

بانو
بانو
1 ماه قبل

وآ اینو مگه نمیخواستن شوهرش بدن🙄اینجا چیکار میکنه؟؟؟

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

گیس و گیس کشی نشه خوبه😂😂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x