چند روزی از ماندنم در زیرزمین میگذشت.

عامر هر چند ساعت یک بار برایم غذا و خوردنی و دارو میاورد و هر وقت به سرویس احتیاج پیدا میکردم با کوبیدن به در میفهمید و سراغم می آمد.

 

از آن تخت گرم و نرم به زمین سیمانی و سرد رسیده بودم و تنها دفاعم در برابر سوز سرد و وحشتناکی که از درز پنجره ها به داخل نفوذ میکرد، پالتوی تنم بود.

 

به نظر می آمد زود به شرایط سخت عادت کرده بودم اما من دلیل محکم تری برای این سازگاری داشتم.

دلیلی که از عمق قلبم نشأت میگرفت…

 

از فردای آن شب نحس، هر وقت که عامر می آمد پشیمانی را در نگاهش میدیدم اما هر دویمان سکوت را انتخاب کرده بودیم.

 

عامر گمان میکرد با چند ساعت سختی کشیدن به دست و پایش می افتم و به خاطر کاری که هنوز هم اعتقاد داشتم درست ترین کار ممکن بود، آوای غلط کردم سر میدهم.

 

اما انگار او هنوز مرا نشناخته بود و اینکه بدون کلمه ای شکایت، چهار روز آن به قول خودش کثافت را تحمل کرده بودم داشت دیوانه اش میکرد.

 

نه میتوانست کار خودش را زیر سوال ببرد و از زیرزمین بیرونم بکشد، نه میتوانست من را در آن شرایط مزخرف ببیند.

 

منتظر بود برای ذره ای راحتی و آسایش التماسش کنم و خب… من قصد چنین کاری را نداشتم!

 

میفهمیدم مدام حرفی تا پشت لبهایش می آمد اما هر بار خودش را مجبور به ادامه ی سکوتش کرده و تقریبا از کنارم فرار میکرد.

 

با شن ریزه های کوچکی که کنار دیوار ریخته بودند مشغول بودم که در باز شد و سینی صبحانه مقابلم قرار گرفت.

 

_ داری چیکار میکنی؟

 

بچم😭

چند روزه اونجاست…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۵۹

 

لحن آرام و پشیمانش باعث شد بدون اینکه دست از کارم بکشم با ملایمت پچ بزنم:

 

_ بازی!

 

تنها سرگرمی ام برای گذراندن وقت بازی با همان شن ریزه ها و سنگ های ریز و درشت بود.

 

مدام برای کودکم اشکال مختلف درست میکردم و با آنها برایش داستان سر هم میکردم تا هر دویمان کمتر از تنهایی رنج ببریم.

 

سنگینی نگاهش را حس کردم و قلب احمق و عاشقم شروع به بی قراری کرد.

 

این مرد حتی اگر قفسه ی سینه ام را میشکافت و با نفرت قلبم را از سینه ام بیرون میکشید، باز هم نمیتوانستم ذره ای از عشقم به او کم کنم.

 

انگشتان لرزانم را به سنگ ها فشردم تا لرزشش را کنترل کنم و عامر دگرگونی حالم را نفهمد.

 

گلویی صاف کرد، چهره اش را نمیدیدم اما حس میکردم کمی دستپاچه شده باشد.

 

_ چه با… بازی ای؟

 

شانه بالا انداختم و با خنده سری تکان دادم. میخواست سر حرف را باز کند و این مرد گنده در این کار افتضاح بود!

 

_ نمیدونم…

 

_ باشه!

 

غرور لعنتی اش اجازه نمیداد به اشتباهش اقرار کند، به سرعت از حرف زدن بیشتر پشیمان شد و قصد خروج داشت که به تکاپو افتادم.

 

_ من… باید برم سرویس!

 

حالا که او پیش قدم شده بود میخواستم قدم بعدی را هم من بردارم و این زخم را تا بزرگتر و عفونی تر نشده، ببندم.

 

شاید برای گفتن حرفش به زمان نیاز داشت و باید این زمان را به او میدادم.

 

تنها حقیقتی که باورش داشتم این بود که هر چقدر هم که او با من بد میشد، من عاشق تر میشدم و کنترل این حس یا سرکوب کردنش از دستم برنمی آمد.

 

شاید اگر تلاشم را میکردم و محبت و احساس صادقانه ام را به اوی گمگشته نشان میدادم، روزی در قلبش را به رویم باز میکرد… شاید…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۶۰

 

از خدا خواسته دست زیر بازویم انداخت و آرام بلندم کرد. به کمکش چند پله ی کوتاه زیرزمین را بالا رفتم و به حیاط که رسیدیم دم عمیقی از هوا گرفتم.

 

بوی نم و نای زیرزمین در بینی ام ماندگار شده بود و هوای آزاد برایم مانند ستاره ای دنباله دار بود که سخت نصیبم میشد.

 

روی پله های ورودی بودیم که پلاستیک بزرگی که روی پنجره چسبانده بود تا جای خالی شیشه اش را با آن پر کند توی ذوقم زد.

 

یاد زخم پایش افتادم و بی هوا سمتش برگشتم، اخم های درهم و صورت گرفته اش را شکار کردم و لب گزیدم.

 

شبیه آن وقت های خودم شده بود که کار اشتباهم را میفهمیدم اما عذرخواهی برایم سخت میشد!

 

_ پات بهتره؟

 

توجهش جلب شد و کوتاه نگاهی به صورتم انداخت. دوباره به مقابلش زل زد و پیشانی اش از نفهمیدن چین افتاد.

 

_ پام؟

 

پلک هایم را روی هم پهن کردم و نفس بریده و آرام زمزمه کردم:

 

_ اون شب… شیشه ها زخمش کردن…

 

از آن شب که صحبت میکردم نفس توی سینه ام حبس میشد. هنوز فکرش را که میکردم درد تا مغز استخوانم میپیچید.

 

وارد خانه شده بودیم که بازویم را فشرد و مقابلم ایستاد.

سرم را بلند کردم و او خیره در چشمانم سوالم را با سوال دیگری جواب داد.

بالاخره حرفی که از گفتنش عاجز مانده بود را زد.

 

_ تو چرا حرفی نمیزنی؟ چرا اعتراضی نمیکنی؟

لعنت بهت باوان یه کلمه بگو فکر رفتن از سرت پریده تا همه چی تموم شه…

 

لبهایم به طرفین کش آمد و صادقانه جوابش را دادم.

 

_ هیچوقت اینو از زبون من نمیشنوی، اگه بفهمی قصد رفتن ندارم دوباره تنهام میذاری…

الان روزی چند بار میبینمت، چند تا پله تا داشتنت فاصله دارم و هر وقت بخوامت هستی…

چرا باید اعتراض کنم؟ این تموم چیزی بود که میخواستم و حالا بهش رسیدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
7 ساعت قبل

نویسنده تا حالا حامله نبوده.وگرنه آدم حامله این شرایط داشته باشه بچه حتما سقط میشه تازه اگه خودش قبل بچه نمیره

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  سارا
4 ساعت قبل

احتمالا دیو دو سر حاملست که با این همه کتک و جنگ و دعوا هیچیش نمیشه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x