رنگی بالاتر از سیاهی؟ نداشتم…
کورسوی امیدی برای چنگ زدن به این زندگی؟ نداشتم…
بچه؟ نداشتم…
دلخوشی؟ نداشتم…
کسی که دوستم داشته باشد؟ نداشتم…
هیچ چیز نداشتم جز اندک جانی که هنوز قلبم را وادار به تپش میکرد و همان هم باید نابود میشد.
سرم گیج میرفت و زیر شکمم تیر میکشید.
هنوز چند ساعت هم از عملی که دکترش توصیه ی اکید برای استراحت داشت نگذشته بود و چه استراحتی هم نصیبم شد!
خون لب پاره ام داخل دهانم جهید و از بوی گسش عقی زدم.
چند قطره خون را همراه آب دهانم به بیرون تف کردم و باید این شیر درنده را دیوانه میکردم.
_ کی منو فرستاد ور دل اون نره خر؟ بابای خوش غیرتم!
مگه من خواستم از خونه ی خودم بیرونم کنن؟
من که داشتم تو بدبختیای خودم دست و پا میزدم بابا، هر بلایی که سرم اومده رو خودت سرم آوردی…
تو عرضه نداشتی دخترتو نگه داری، حرف و کتکشو من باید بخورم؟!
قبلا هم زبانم دراز بود و پدرم عادت داشت به بلبل زبانی هایم.
اما تا این حدش را نه…
هیچگاه جرات اینطور صحبت کردن را نداشتم که او هم مات و مبهوت تماشایم کرد و بعد از لحظاتی منفجر شد.
_ خفه شو آشغال هرزه، یه عرضه ای نشونت بدم باوان…
دیگر کسی جلودارش نبود و مشت محکمی که توی سرم خورد، گیجم کرد.
چیزی جز تاریکی نمیدیدم و فقط صدای ضجه مویه های مادرم ذهنم را قلقلک میداد.
_ یه بار نشد به حرف من گوش کنی، هر چی من گفتم برعکسشو کردی…
هر راهی نشونت دادم مخالفشو رفتی…
ها بی عرضه ام، بی عرضه نبودم که تو یه الف بچه چوب حراج نمیزدی به آبروی من…
بی عرضه ام که زودتر از اینا زبونتو نبریدم تا گوه اضافه نخوری…
«غرق جنون»
#پارت_۳۲۱
وول خوردن چیزی را درون موهایم حس میکردم اما پلک هایم سنگین تر از آن بودند که میلی به باز شدن داشته باشند.
_ پاشو باوان، پاشو مادر… دم در باهات کار دارن.
تشخیص صدای مادرم سخت نبود. با ناامیدی لبهایم را کمی از هم فاصله دادم.
_ نمردم؟
آرام و بی جان گفته بودم و چیزی شبیه ناله از دهانم بیرون زده بود.
همان هم به گوش مادرم نرسید که دست نوازشش صورتم را گرم کرد.
_ پلیس اومده میخواد باهات حرف بزنه، هر چی میگم خوابی تو گوششون نمیره.
پاشو یه سر برو بیرون ببین حرف حسابشون چیه، تا بابات نیومده ردشون کن برن.
بیاد اینا رو اینجا ببینه باز میزنه به سرش، پاشو باوان جانم…
هر چه زور میزدم چشمانم را باز کنم نمیشد. تکانی خوردم که تمام تنم تیر کشید.
_ چرا نمردم؟ چرا نمیمیرم خدا؟
دست مادرم زیر کمرم سر خورد و هن هن کنان بلندم کرد.
وسط اتاقم بودم و نور تابیده در اتاق میگفت که روز جدیدی شروع شده و من هنوز نفس میکشیدم.
دست پدرم سبک شده بود یا کفگیر شانس و اقبال من به ته دیگ خورده بود که از همه چیز جان سالم به در میبردم؟
یکی از چشمانم هنوز هم باز نمیشد. دستی که برای لمسش بالا برده بودم میانه ی راه توسط مادرم چنگ زده شد.
_ دست نزن، ورم کرده… دست نزن تا خودش بخوابه.
درد مشتی که زیر چشمم خورده بود را هنوز به یاد داشتم.
پس تمام جلز و ولزهای دیشبم فقط به چند ورم و کوفتگی رسیده بود؟
نمیدانم اصرار خدا برای زنده نگه داشتنم چه دلیلی داشت…
_ چیکارش کردین که نمیارینش بیرون؟ چه بلایی سرش آوردین؟ بـــاوان… بــاوان…
خدای من، صدای خودش بود…
او اینجا چه میکرد؟
«غرق جنون»
#پارت_۳۲۲
سرم به ضرب سمت پنجره چرخید و آخ بلندی از درد گردنم گفتم. آرام تکانش دادم و با زاری پرسیدم:
_ عامره؟ اون اینجا چیکار میکنه؟
در پی جواب منفی مادرم بودم تا حقیقتی که خودم میدانستم را کتمان کند اما وقتی صدای لرزانش بلند شد، همه چیز رنگ واقعیت گرفت.
_ والا اگه بدونم این پسر دنبال چیه!
برو یه کاری کن برن، به گوش اصلان برسه پلیس اومده دم خونش خون به پا میکنه.
پوزخندم کامل نشد چرا که گوشه ی لبم آتش گرفت و تازه زخمش را به یاد آوردم.
_ اصلان جونت واسه خون به پا کردن دلیل و بهونه لازم نداره مادر من!
کار همیششه…
سرفه کنان دستم را در هوا چرخاندم تا به چیزی برای بلند شدن چنگ بزنم که دست مادرم زیر بغلم نشست.
سینه ام میسوخت و نمیدانستم سوزشش از غم و غصه است یا مشت و لگدی هم نثار آن بینوا شده بود.
_ تو اگه زبون به دهن میگرفتی کاریت نداشت.
اشتباه کردی زبونتم درازه، آدم به بابای خودش میگه بی عرضه؟!
لبهایم را محکم روی هم فشردم تا بغضی که داشت چشمانم را میسوزاند، همانجا کنج گلویم بماند و جایی برای بیرون زدن پیدا نکند.
همه ی قطعات زندگی ام را خودشان کنار هم چیده بودند. فقط یک قطعه به انتخاب خودم بود که آن را هم اشتباه میخواندند.
کاش کسی بهشان میفهماند رابطه با شوهرم و بارداری بعد از آن، اشتباه نبود.
تنها اشتباه زندگی من عامر بود…
دلدادگی ای که برایم گران تمام شده بود، به قیمت جان کودکم…
_ یه بچه از دار دنیا برات مونده بود، اونم با سر به هواییات به کشتن دادی…
بمیرم براش…
یخ زدم، نفسم رفت، تنم سست شد و رعشه گرفت.
من کودکم را به کشتن داده بودم، من…
کاش به قلب چاک چاکم رحم میکرد و این حقیقت تلخ را به خوردم نمیداد.
کاش جانم را زهرآلود نمیکرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 85
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام وقت بخیر عزیزم
ممنونم بخاطر پارت گذاریتون ولی خیلی کم شده