با هیجان دستامو بهم میکوبم.
– خب… جرات یا حقیقت؟
چند ثانیه بدون پلک زدن نگاهم میکنه.
حق داره بترسه…
جرات و حقیقت نداشت وقتی طرف حسابش من بودم!
نفسشو صدادار بیرون میفرسته.
– حقیقت.
جدی شدنم دست خودم نیست.
انگار که مدت هاست منتظر فرصتم تا سوالم رو بپرسم.
بی اختیار اولین سوالی که تو ذهنم هست رو میپرسم:
– عشق اول یا دوست پسری چیزی داشتی؟
بی حرف نگاهم میکنه.
نیشخند میزنه و با کنایه میگه:
– منظورت قبل از اینکه بیای اینجوری با زندگیم بازی کنی هست دیگه؟ آره… داشتم.
اینکه داره از لج من این حرف رو میزنه یا واقعا میگه رو نمیدونم اما، حرفش به مذاقم خوش نمیاد.
دهنمو باز میکنم یه سوال دیگه بپرسم که با زرنگی بطری رو میچرخونه.
– فقط یه سوال میتونی بپرسی.
سر تکون میدم.
حالا رو من میافته و من تو ذهنم دارم میگم که این بازی اصلاً جالب نیست و هزارتا لعن و نفرین حواله روان ناپاکم میکنم که یه همچین پیشنهادی دادم!
با نیش باز میپرسه:
– جرات یا حقیقت؟
دل و دماغ بلند شدن ندارم. همینطوری الکی!
بی حوصله میگم:
– حقیقت.
چند ثانیه توی سکوت نگاهم میکنه.
– چقدر عاشق پریسایی؟ یعنی حاضری براش چیکار کنی؟تا چه حد؟
نمیفهمم…
اول بازیه!
ازدواجمون صوریه!
سوال و جواب هامون اما چرا یه معنی دیگه میدن؟
خودم شروع کردم اینو و حالا خودم معذبم از سوالی که دیارا ازم کرده و احساس میکنم یه چیزایی، یه حریم و حرمت هایی باید باشه و نباید باشه.
که اگه باشه، باعث میشه دیدمون بهم عوض شه و اگه نباشه، شخصیتمون زیر سوال میره!
مثل مرز هایی که بین من و دیارا هست و مرز شکنی ممکنه جذاب بشه برامون…
مثل کارهایی که زمان مجردیم میکردم و حالا اگه بکنم خودم معذب میشم از آدم نبودن خودم.
زمزمه میکنم:
– یه طوریه…
دیارا چشم میدزده و با بطری توی دستش بازی میکنه.
زیر لبی میگه:
– نمیتونی قسر در بری. باید جواب بدی!
چشمم یه جا ثابت نمیمونه و این بده.
این واقعا بده.
وقتی یه سال دیگه قراره از هم جدا شیم…
این حال الانمون خیلی بده!
بزاق دهنم رو قورت میدم و سعی میکنم صادق باشم.
با خودم، با دلم، با ذهنم و با دیارا.
– عاشق پریسا نیستم. یعنی… اصلاً به نظرم عشق وجود نداره اما، اون دوست داشتن و احترام و درک متقابلی که باید باشه رو من با پریسا تجربه کردم.
ادامه دادن سخته و من مصرانه ادامه میدم:
– از خودگذشتگی و اینکه تا چه حد حاضرم براش پیش برم… تا جایی که به جا و منطقی باشه هستم از اونجا به بعدشو نه!
میگم و بعد انگار یه امیر دیگه تو مغزم شوکه شده.
یقهم رو میگیره محکم تکونم میده.
با عصبانیت سرم داد میکشه که:
– اینا الان توجیه بود؟ برا خودت یا دیارا؟ واسه تبرئه کردن گند بالا آوردهت؟ دوست دختر داشتنت یا چی؟
و مغزم از جواب های احتمالی خودم به خودم، سوت میکشه.
چند چندم با خودم؟
نمیدونم…
دیارا همچنان با بطری بازی میکنه و حرف نمیزنه.
همین فضا رو سنگین تر از چیزی که هست میکنه.
سکوت رو میشکنم و بحث رو عوض میکنم:
– حالا نوبت توئه… باید جرات انتخاب کنی.
اونم از این حال و هوا درمیاد.
چشمش گرد میشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان خوبیه لطفا زود زود بزارین ولطفا کمی بیشتر