رمان قایم موشک پارت 37

4.8
(4)

 

 

 

 

(دیارا)

 

درسته تو زندگیم گندهای زیادی بالا آورده بودم، ولی چشم بسته می‌تونستم بگم بوسیدن امیر، با اختلاف خیلی خیلی زیاد، بدترینش بود.

یعنی تا قیام قیامت می‌خواست بزنه تو سرم این کارمو…

 

پشت چشمی براش نازک می‌کنم و می‌خوام از جلوش رد شم که دوباره کمرم رو می‌گیره.

 

بهت زده سمتش می‌چرخم تند تند پشت دستش می زنم.

 

– ول کن دیگه مرتیکه… یه بار جهت تست بود. دوبارش گوه خوریه محضه!

 

با چشم ریز شده نگاهم می‌کنه.

 

– غلط کردی. من بازم می‌خوام.

 

احساس می‌کنم قلبم یه طوری می‌شه.

مثلا یه ضربان یادش می‌ره بزنه، بعد دوتا ضربان باهم می‌زنه.

یه جور ریتم نامنظم قشنگی بهش دست داد.

آروم آروم بهم نزدیک می‌شه و می‌خواد دوباره خفتم کنه که خداوندگار زیبا از بی عفت شدنم جلوگیری می‌کنه.

قبل از اینکه میر دوباره مثل وحشیای از جنگل در رفته لبامو بکنه، زندایی چند ضربه به در می‌زنه و بدون اینکه منتظر باشه تعارف کنیم بیاد داخل، در رو باز می‌کنه و وارد می‌شه.

من و امیر هم توی همون حالت خشک می‌شیم.

زندایی با چشم گرد شده گونه‌ش رو چنگ می‌زنه و سریع سمت در می‌چرخه.

 

– وای ببخشید… فراموش کردم دیارا هم تو اتاقه. من چیزی ندیدم شما ادامه بدید. من رفتم.

 

قایم موشک😈

#پارت206

 

سریع می‌گم:

 

– نه زندایی کاری نداشتیم که…

 

و یه خنده تصنعی که می‌چسبونم تنگ حرفم.

از زیر دست امیر فرار می‌کنم و پشت سر زندایی که اصلا نایستاد حرفم رو بشنوه، از اتاق بیرون می‌رم.

 

بلند صداش می‌کنم:

 

– زندایی… زندایی…

 

گیج نگاهم می‌کنه.

 

– جونم عزیزم؟

 

– برای شام چی‌ می‌خواید درست کنید؟ اگه چیزی لازم دارید من و امیر…

 

یه مکث کوتاه می‌کنم و امیر رو خط می‌زنم.

 

– من… من برم خرید براتون.

 

گل از گلش می‌شکفه.

 

– وای خدا خیرت بده عزیزم. اومدم به امیر بگم بره بگیره… دستت درد نکنه زحمت می‌کشی.

 

سریع می‌گم.

 

– نه بابا این چه حرفیه؟ اتفاقا خودمم چندتا چیز از سوپری می‌خواستم. تا می‌رم کارتم رو بیارم لیست و بنویسید بدید برم بگیرم.

 

و از اونجایی که اتاق خوابمون از لحاظ امینت با قفس شیر برابری می کنه، ترجیح می‌دم به جای اینکه برم بالا، از مامان کارتش رو بگیرم.

 

قایم موشک😈

#پارت207

 

صدام رو روی سرم می ندازم:

 

– مامان…

 

قشنگ متوجه می‌شم چقدر حرص می‌خوره از دستم.

 

– یامان. باز خداروشکر خانواده شوهرت فامیل نزدیکن. پدرشوهرت داییت می‌شه وگرنه سر یه هفته کادو پیچ می‌فرستادنت خونه بابات. یکم خانوم باش. متانت داشته باش. چه وضع صدا کردنه؟

 

نیشم رو تا بناگوش باز می‌کنم.

 

– منم دوستت دارم. کارتتو بده می‌خوام برم سوپری.

 

حین اینکه کارتشو از کیفش درمیاره، زیر لب غر می‌زنه:

 

– خیر سرم شوهرش دادم دیگه از دستش راحت شم. غذاتو که من می‌دم، پول تو جیبیتم می‌خوای از من بگیری؟ خجالت نمی کشی؟

 

کارت رو از دستش که گرفتم جوابشو می‌دم:

 

– والا از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ نه!

 

با تاسف برام سر تکون می‌ده.

 

– حداقل با شوهرت برو. شهر غریبه گم می‌شی.

 

با خنده می‌گم:

 

– مگه می‌خوام برم ال ای گم شم؟ سر کوچه‌س بابا…

 

با همون حال سرخوش و اسکل وارانه از ویلا بیرون می‌زنم.

در کوچه رو که باز می‌کنم با یه جفت چشم عسلی آرایش کرده چشم تو چشم می‌شم.

 

قایم موشک😈

#پارت208

 

به چشمام شک می‌کنم اول.

باورم نمی‌شد پریسا با این حالت سانتال مانتال جلوی در ویلا وایستاده بود.

 

با دهن باز نگاهش می‌کنم.

البته اونم از دیدن من جا خورده بود.

اینو از دستای تو هوا خشک شده‌ش فهمیدم.

یه دفعه اخمامو تو هم می‌کشم و خیلی جدی می‌گم:

 

– فرمایش؟

 

نگاهش رو بی هدف هرجایی جز من می‌چرخونه و دهنش رو چندبار باز و بسته می کنه.

آب دهنش رو قورت می‌ده.

نامطمئن و در کمال وقاحت می گه:

 

– با امیر کار دارم.

 

فکر اینکه امیر همچنان باهاش در ارتباط بوده و آمار سفرمون هم بهش داده مغزمو سوراخ می‌کنه!

فکر اینکه این مدت امیر داشته رو یه انگشت می‌چرخونده‌تم و باهام بازی می‌کرده عمیقاً روحمو خراش می‌ده و به جنون می‌رسونتم.

ولی خب تا مطمئن نشدم که نمی‌تونم برم دست بندازم دهنشو جر بدم…

 

از رَم نکردن ناگهانی سواستفاده می‌کنه و دوباره می‌پرسه:

 

– امیر کجاست؟

 

تو دلم می‌گم:

 

– امشب گوشه قبرستون… فردا بیا برات حلوا زردشو مخصوص کنار می‌ذاریم نوش جان کنی پدرسگ!

 

و بعد با لبخندی تصنعی جواب می‌دم:

 

– بالا…

 

حرفم تموم نشده، امیر مثل میمون درختی از پشت سرم ظاهر می‌شه.

 

قایم موشک😈

#پارت209

 

هنوز پریسا رو ندیده که با لودگی می‌گه:

 

– خانومم بدون من کجا؟ کجا؟ فرار می‌کنی از دست آقایی…

 

که خب وسط شر و وراش چشمش به پریسا می‌فته.

حرف که نه، مزخرفاتش نصفه می مونه و مثل کسایی که یه سکته ناقص زدن، به پریسا خیره می‌شه.

با دهن کج شده البته…

 

پریسا یه نیمچه لبخندی می‌زنه و دستشو برای امیر بلند می‌کنه:

 

– سلام… مشتاق دیدار.

 

یه دونه از اون نگاه های جلادگونه بهش می‌ندازم، که طفل معصوم اصلا یادش می‌ره جواب سلام پریسا رو بده.

شونه‌ش بالا می پره و شوکه مثل کسایی که اومدن کلیسا اعتراف کنن، تند تند و پشت سرهم می‌گه:

 

– به مرگ تو…

 

چشم غره می‌رم:

 

– مرگ خودت!

 

یه لبخند مظلومی می‌زنه و ادامه می‌ده:

 

– به مرگ خودم من چیزی نگفتم بهش… اصلا باهاش در تماس نبودم.

 

خب حتی اگه در تماس هم بود، که غلط می‌کرد البته، الان با این ایگنور تپلی که حواله‌ش کرد، بی حساب می‌شدیم.

نیم نگاهی به صورت سرخ شده از خجالت و عصبانیت پریسا انداختم.

 

قایم موشک😈

#پارت210

 

یه لبخند ننه بابا دار تحویلش می دم که تا آنچه را که نبایدش رو می‌سوزونه.

 

– اینم امیر… اگه کاری چیزی داری بگو باید بریم کار داریم.

 

با تک سرفه‌ای صداش رو صاف می‌کنه.

 

– امیر می‌شه باهات تنها صحبت کنم.

 

نگاه امیر نمی‌کنم ولی احتمالا، نگاه نکرده حس می‌کنه چهار چشمی دارم واکنشاش رو می‌پام.

آب دهش رو قورت می‌ده و منتظر به من نگاه می‌کنه.

 

تو دلم می‌گم:

 

– احسنت… سربلند از آزمون بیرون اومدی.

 

ولی روی خودم نمی‌ذارم و خیلی به ظاهر بی تفاوت می‌گم:

 

– برو فقط لفتش نده می‌خوام برم سوپری.

 

سرشو به نشونه تایید تکون می‌ده.

از کنارم که رد می‌شه، آروم زیر گوشم تیکه می‌ندازه:

 

– الساعه تیمسار.

 

چپ چپ نگاهش می‌کنم که خیلی لوس یه بوس پروازی برام تو هوا می‌ندازه.

چشممو براش ریز می‌کنم و انگشت اشاره و وسطم رو جلوی چشمام می گیرم و بعد به امیر اشاره می‌کنم.

 

یعنی حواسم بهت هست، جرات داری دست از پا خطا کن!

 

قایم موشک😈

#پارت211

 

(امیر)

 

دیارا توی خونسرد ترین حالت ممکن ترکم می‌کنه و من چهار ستون بدنم از این آرامشش می‌لرزه.

یعنی باید مرده باشم که ندونم این دیارای آروم از صدتا دیارای وحشی ترسناک تره!

پریسا منتظر نگاهم می‌کنه.

یه لحظه ذهنم از افکار مالیخولیایی نسبت به دیارا آزاد می‌شه و با دقت به پریسا نگاه می‌کنم.

و بر خلاف تصورم خیلی ناگهانی متوجه می‌شم که اون حس های سابق رو نسبت بهش ندارم!

 

فکر کنم نگاهم خیلی گیج و سردرگمه که توی صورتم سرش رو خم می‌کنه می‌کنه و با یه لبخند ظریف می‌گه:

 

– امیر جان؟

 

با امیر جان گفتنش تازه سر میفتم عمق فاجعه چقدره!

دوست دختر سابقم جلوی ویلای خانوادگیمون ایستاده بود و داشت باهام حرف می‌زد!

 

چشم گرد می‌کنم و سریع دستش رو می‌کشم.

 

– بیا…

 

کوچه‌ی کناری ویلا بن بسته و ویلاهای توی کوچه سال تا سال کسی داخلشون سکونت نداره. تقریبا مطمئن جای امنیه برا هرگونه دعوا و صحبت های سری…

 

پریسا بی حرف پشتم سرم راه می‌افته.

وارد کوچه که می‌شیم، دستشو ول می‌کنم و دست به سینه جلوش می‌ایستم.

 

– خب… بگو الان.

 

یه لحظه نمی‌فهمم چی می‌شه، تا به خودم بجنبم، پریسا خودشو توی بغلم می‌ندازه و های های گریه می‌کنه.

دستام دو طرفم آویزونه و توی ذهنم فقط یه چیزی آژیر می‌کشه.

دیارا اگه این صحنه رو ببینه کارم زاره!

چون مطمئنم بهم حتی فرصت توضیح دادن هم نمی‌ده…

 

قایم موشک😈

#پارت212

 

پریسا اما حالش خیلی بده.

و دستمو برای هرگونه واکنش تند می‌بنده.

پیرهنمو چنگ می‌زنه و با صدای بلند گریه می‌کنه.

لا به لای گریه‌ش هم تیکه تیکه می‌گه:

 

– دلم… برات یه ذره شده بود. دیگه تحمل ندارم ازت دور باشم امیر… بسه دیگه. بسه تا کی… تا کی باید دوریتو تحمل کنم؟

 

نفسمو کلافه بیرون می‌فرستم.

احساس می‌کنم این وضعیت درست نیست.

احساس می‌کنم حتی اگه دست های آویزونم رو از کنارم بلند کنم و روی کمرش بذارم، خیانت کردم!

نه به دیارا، به احساس خودم…

به دلتنگی پریسا…

و شاید هم دیارایی که طعم برق لب توت فرنگیش هنوز زیر زبونم بود‌.

 

خفه صداش می‌زنم.

 

– پریسا…

 

متوجه نمی‌شه.

فقط هق هقش اوج می‌گیره و با اشکاش بیشتر سینه‌م رو خیس می‌کنه.

خودشو بیشتر توی آغوشم فشار می‌ده که بی اراده دستم رو روی کمرش می‌ذارم.

می‌خوام از خودم دورش کنم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می‌کنم.

 

می‌ترسم اون احساس سنگینی نگاه، واقعی باشه…

می‌ترسم سرم رو بالا بیارم و صاحب چشم ها رو ببینم.

می‌ترسم صاحب اون چشم ها دیارا باشه!

 

بالاخره به خودم جرات می‌دم و نگاه می‌کنم.

و در کمال تاسف، با چشمای سرزنشگر و خالی از احساس دیارا مواجه می‌شم…

 

قایم موشک😈

#پارت213

 

(دیارا)

 

باورم نمی‌شه یه آدم چقدر می‌تونه بیشعور باشه؟

تا کی آخه؟

تا کی می‌خوام خر شم؟

خاک تو سرت دیارا….

حالا اینکه اون بیشعوره یا من که به اون اعتماد کردم رو نمی‌دونم اما در کل جمع جمع خاطیان تهی از شعور بود و بس!

سگ گازم بگیره با این انتخابم.

مرتیکه هیچی نفهم، راست راست دختره سلیطه پتیاره رو کشیده تو بغلش و بعد مثل بز به من نگاه می‌کنه…

خب غلط کردی تو امیر سلطانی با هفت جد و آبادت که در جواب قیافه بهتون زدم فقط نثل ماست نگام می‌کنی.

ترجیحا هم هفت جد و آباد مادریت…

پس چی‌ می‌گن این فیلما؟

الکیه همه‌ش؟

الان مگه نباید تا نگاه ناامید من که به کل از سطح شعورش قطع امید کرده بودم رو می‌دید؛ پریسا رو پس می‌زد مثل حیوان نجیب شیهه کشان سمتم می‌دویید؟

بعد منم در کمال احساسات باسنم رو سمتش کنم و بگم:

 

– فعلا با منشیم در تماس باش…

 

و شاید هم خدا خر رو که من باشم شناخت که شاخم نداد.

یا همون امیر غلام حلقه به گوشم نشد و شیهه کشان پریسا رو پس نزد سمتم بشتابه و من هم سنگ رو یخش کنم!

حکمت خدا رو باش…

حتی خدا هم تو تیم این بزِ خائن بود.

پدرشو درمی‌آوردم.

یعنی منتظر بودم فقط لاس و لوسش با این خانم نامحترم تموم شه و تشریف منحوسش رو بیاره داخل ویلا.

زن دایی رو به عزاش می‌نشوندم!

 

قایم موشک😈

#پارت214

 

بیخیال خرید کردن، با قیافه برج زهرماری برمی‌گردم ویلا.

در رو هم مثل اسب، با بیشترین درجه رم کردگی بهم می‌کوبم.

که خب قاعدتاً بیشترین صدای ممکن رو ایجاد می‌کنه و من ته مه های دلم یه کورسوی امیدی هست که به لطف خداوند متعال پریسای تفلون حداقل از شنیدن این صدای مهیب شوکه شده باشه و ناگهان کنترل ادرار خودشو از دست داده باشه و …

 

یهو وسط نفرین کردن، استپ می‌کنم.

کله‌مو رو به آسمون بلند می‌کنم و می‌گم:

 

– خدایا تو که زمینت واسه نااهل‌ هاش ذوزنقه‌س فقط واسه ما بدبخت بیچاره ها گرد و قلنبه.

الانم منتظری لابد این زنیکه رو قشنگ با آب و تاب نفرین کنم، بعد زارت از فردا همون نفرینو تا دسته بهم فرو کنی‌.

همینم مونده تو این بلبشو کنترل ادرارمو از دست بدم…

 

سرمو با تاسف تکون می‌دم.

“نچ” بلند بالایی می‌کشم.

 

– نچ… نمی‌گم! هرکاریش می‌خوای بکن. اصلا به من چه؟ نن اختیار امیر دستمه. که اونو هم خارج از معنویات…

 

منظورم از معنویات دقیقا همین نفرین کردن های گاه و بی گاهمه!

 

– به وسیله قوانین فیزیک و شیمی آدمش می‌کنم. خدایا تو خودتو خسته نکن من خودم این مسئله رو حل میکنم!

 

و وسط خوددرگیری های مزمنم، وارد سالن می‌شم.

زن دایی به محض دیدنم، متعجب می‌پرسه:

 

– وا… دیارا جان انقدر زود برگشتید؟ کو امیر؟

 

دلم می‌خواد بگم تو بغل زیدشه فعلا.

اما خب سعی می‌کنم آبرو داری کنم….

 

قایم موشک😈

#پارت215

 

مصنوعی می‌خندم.

 

– امیر گفت خودم می‌رم تو خسته‌ای استراحت کن.

 

و زرشک!

به معنی واقعی کلمه زرشک!

این گوسفند انقدر درک و شعور داشته باشه؟

این بوزینه که مثل اجداد میمونش دوست دختر سابقشو کشیده بود تو بغلش و …

خدایا بهم یه صبر عطا کن فقط تا پایان این سفر قاتل نشم.

 

زن دایی با یه لبخند به خوشبختی پسر و عروسش زل می‌زنه و با آرامش چشم می‌بنده‌.

 

– نگرانته عزیزم. برو… برو استراحت کن.

 

آره…

درسته…

دوست دارم دهنمو کج کنم و یه صدای ته گلویی درارم و بلند و کش دار بگم:

 

– عَرههه…. امیر خوبه! نگران منم هست. خیلی هم عاشق و فالانیم، زندگیمونم گل و بلبل از در و دیوارش داره می‌پاچه. منم کوکب خانم بلقیس زاده از دوقوز آبادم.

 

یه لبخند سکته‌ای مثلا خجالت زاده تحویلش می‌دم و یه راست می‌چپم تو اتاقم.

 

حالا جدای از این فاز اسکلانه‌ای که گرفتم.

جدی جدی احساس می‌کنم که شخصیتم مورد هجوم و حمله ظالمانه دشمن قرار گرفته.

 

نفسمو با ناراحتی بیرون می‌فرستم.

جلوی آینه می‌ایستم و به چشمام که در کمال ناباوری گرد غم روشون نشسته زل می‌زنم.

 

قایم موشک😈

#پارت216

 

– من چه مرگمه دیگه؟ دیارا! به خودت بیا زن… تو که از اولش به امیر فقط به چشم حیوون خونگی و پاپت نگاه می‌کردی. پس ناراحتیت چیه؟

 

لبام آویزون می‌شه.

به صورت کاملا قانع کننده جواب خودمو می‌دم.

 

– خب من سگمم بخوام بدم یکی دیگه ناراحت می‌شم. سگی که شیش ماه باهاش بودم. این که دیگه امیره!

 

لبخند محوی می‌زنم و ادامه می‌دم:

 

– از سگ کمتره… غم مخور.

 

خودمو روی تخت می‌ندازم.

خیلی افسرده و دپرس به سقف خیره می‌شم.

نمی‌دونم چقدر توی اون حال و هوای افسرده می‌مونم که لرزش گوشیم رشته افکار پوچم رو پاره می‌کنه.

دوست دارم امیر باشه تا گوشی رو روش قطع کنم یا حتی جواب بدم و چهارتا تیکه سنگین بارش کنم تا بلکه دلم خنک شه.

اما خب اون بوزینه‌س، همونطور که بارهای قبل ثابت کرده بود و توقعی ازش نمی‌رفت.

پس طبق انتظار همگان اون یه شماره‌ی ناشناس بود که ربطی به امیر نداشت.

فقط کاش اون لحظه که می‌خواستم ببوسمش دهنم کج می‌شد، سکته می‌کردم جای لبش، گونه‌ش رو می‌بوسیدم تا کمتر از چیزی که الان هستم خجالت زده می‌شدم.

البته خجالت پیش خودم ها…

وگرنه که امیر خر کیه حقیقتا!

 

بی حوصله اون شماره ناشناس رو جواب می‌دم.

 

– بله بفرمایید.

 

سکوت می‌کنه.

وقتی از در و دیوار برام می‌باره دقیقا این مدلیه!

 

قایم موشک😈

#پارت217

 

اد همین امروز و در این لحظه که احساس می‌کنم کمی تا قسمتی میل به کنار زدن و زندگی نکردن دارم، یه شعبون بی مخ مزاحم می‌خوره تو پرم و دقیقه ها پشت تلفن خفه می‌شه تا من به صدای نکیرالاصوات نفس هاش گوش بدم.

 

سعی می‌کنم یه بار دیگه بهش فرصت بدم.

پس با لحنی شبیه به قاتل های زنجیره‌ای تکرار می‌کنم:

 

– الو؟ بفرمایید!

 

صدای نکیرالاصواتش بلند می‌شه و من به محض شنیدن صداش، احساس می‌کنم در دم برق دویست و بیست ولت بهم وصل می‌کنن!

 

– سلام.

 

با چشم گرد شده یه ضرب روی تخت می‌شینم.

گوشی رو پایین میارم و نامطمئن به شماره نگاه می‌کنم.

جدید بود متاسفانه و نمی‌تونستم تشخیص بدم که واقعا این مرتیکه که بهم زنگ زده همون دوست پسر قزمیت سابقم مجیده یا نه!

 

– منم…

 

اخمامو تو هم می‌کشم.

خودشه.

خود چهار نقطه‌شه!

در صورتی که کسی ازش نظر نخواسته دوباره ادامه می‌ده:

 

– مجیدم.

 

لازم به گفتن نبود خودم می‌دونستم.

اعصاب خرابم از امیر هم سر این خالی می‌کنم.

سرد و جدی می‌گم:

 

– فرمایش؟

 

قایم موشک😈

#پارت218

 

مظلوم صدام می‌کنه:

 

– دیارا…

 

و در آن گیر و دار به صورت کاملا ناگهانی، یادم به پیاماش میفته که به امیر داده بود و من سین زدم و جواب ندادم.

و امیری که کلا بس من حرف زدم یادش رفت جواب این مرتیکه رو بده.

احتمالا می‌خواست یه چرتی درمورد برگشت دوباره و این داستانا سر هم کنه.

 

خشک تر از قبل گفتم:

 

– می‌شنوم.

 

نفسشو حسرت بار بیرون فرستاد.

 

– امیر کنارته؟

 

واقعا یه لحظه دهنم از این حجم پررویی باز موند.

خشن تر از دفعه های قبل می‌گم:

 

– فرضم که باشه! با امیر کار داری؟ چرا به من زنگ زدی؟

 

هول می‌شه.

و تند تند می‌گه:

 

– نه نه… با خودت کار داشتم. می‌خواستم بگم که… می‌خواستم بگم که….

 

اون رگ سلیطه‌م گل می‌کنه.

تند می‌گم:

 

– می‌خواستی بگی چی؟ تخم کفتر باید بشکونم دهنت نطقت وا شه؟

 

می‌خنده و من خودمو فحش کش می‌کنم که چرا جلوی این اعجوبه دوباره دهن وا کردم و خودمو نشون دادم.

خاک بر سرم واقعا…

شعور ندارم.

حالا اون امیر بیشعوره رو من غیرت نداره، دلیل نمیشه که منم رو خودم غیرت نداشته باشم که!

صدای ضعیفشو می‌شنوم که می‌گه:

 

– هنوزم عین قدیمایی…

 

قایم موشک😈

#پارت219

 

– مجید حرفتو بزن! اگه می‌خوای دری وری بگی که قطع کنم.

 

آه حسرت باری می‌کشه.

میگه:

 

– به امیر گفتم به تو هم می‌گم. می‌دونم ازدواجتون صوریه، من هنوزم….

 

چشمم گرد می‌شه.

حرفی ندارم در جواب این حجم از پررویی بزنم.

می‌خوام یه جواب دندون شکن و تا حد بالایی تحقیر آمیز بهش بدم، که یه دفعه در اتاق باز می‌شه، امیر میاد داخل و همزمان مجید که منِ شل مغز صداشو زدم رو اسپیکر حرفشو ادامه می‌ده:

 

– من هنوزم دوستت دارم دیارا… نمی‌دونم چرا یا به خاطر چه مشکلی باهم یه ازدواج صوری و موقت داشتید اما، تو هروقت که برگردی من مثل روز اول عاشقتم. پشیمونم از کارهام… پشیمونم از همه چی… و اینم می‌دونم که رفتارهای تو امیر باهم دیگه هیچکدومش واقعی نبود و فقط واسه این بود که حرص منو دراری…

 

حالا من از دیدن امیر که تو چهارچوب در ایستاده و مثل گاو خشمگین پا زمین می‌کوبه رفتم تو شوک، اون احمق بیشعور فکر می‌کنه من دارم به حرفاش گوش می‌دم و تحت تاثیرش قرار گرفتم.

 

مجید تو گلو می‌خنده و خودش باز ادامه می‌ده:

 

– البته موفق هم شدید. خیلی حرص می‌خوردم هربار که کنار هم می‌دیدمتون. ولی خب به این فکر کردم کهمی‌خوای حرص منو دراری… آروم شدم.

 

یهو امیر دهنشو وا می‌کنه هرچی به ذهنش می‌رسه بار مجید کنه، که سریع تماس رو میوت می‌کنم.

مجید همچنان برا خودش داره حرف می‌زنه، و امیر سمتم میاد و همونطور داد می‌کشه:

 

– بده من گوشیو ببینم این بیناموس به چه حقی به تو زنگ زده.

 

قایم موشک😈

#پارت220

 

گوشی رو عقب می‌کشم و جدی نگاهش می‌کنم.

از لجش می‌گم:

 

– اولا صداتو بیار پایین. دوما… تو به چه حقی می‌خوای تو روابط من دخالت کنی؟ مگه من تو هر غلطی می‌کنی چیزی می‌گم؟ عیسی به دین خود موسی به دین خود. برو پی زندگیت امیر‌ انقدر هم برا من فاز آقا بالاسری نگیر!

 

بهت زده صدام می‌زنه:

 

– دیارا…؟

 

جدی به در اشاره می‌کنم.

 

– برو بیرون…

 

– اون… پریسا… جریان داره… به خدا اونطور که فکر می‌کنی…

 

نمی‌ذارم بیشتر از این برام بهونه بتراشه، جیغ می‌کشم:

 

– برو گمشو بیرون! نمی‌خوام ببینمت!

 

هول دستشو روی بینیش می‌ذاره می‌گه:

 

– صداتو بیار پایین.

 

بلندتر داد می‌کشم:

 

– نمیارم! چر باید صدامو بیارم پایین؟ امیر پنج شش ماه دیگه مونده، آسه برو آسه بیا! انقدر سخته؟

 

چشم غره‌ای می‌ره و عصبی می‌گه:

 

– این آسه رفتن برا تو هم صدق می‌کنه؟ یا فقط من باید آسه برم و بیام؟

 

عصبی نفس می‌کشم و کمی ازش فاصله می‌گیرم.

در حد چند ثانیه، تماس رو از میوت درمیارم و به مجید می‌گم:

 

– من بعدا باهات حرف می‌زنم مجید.

 

و تماس رو قبل از هرگونه غربت بازی امیر در کسری از ثانیه قطع می‌کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sevda
Sevda
5 ماه قبل

خداوندا یکم زودتر پارت بزارین خواهش میکنم نزدیک یک ماه منتظر پارت بعدیم

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط Sevda
اسمم یادم نیست
اسمم یادم نیست
6 ماه قبل

چرااااااا هر ۶ ماه یه پارت میزارین

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

اصلا یادم نبود چی به چیه رفتم اول آخر پارت قبلو خوندم بعد اینو

حنا
حنا
7 ماه قبل

میشه تلگرام رمان قایم موشک رو بدین

Tina&Nika
Tina&Nika
7 ماه قبل

خیلی دیر به دیر پارت میزارین ولی پارت خوبی بود
ممنونم💕❤️

Roya
Roya
7 ماه قبل

رمان خیلی قشنگی هست لطفا اینقدر دیر به دیر نزارین پارت قبلی کلا فراموشم شده بود

. .........Aramesh
. .........Aramesh
پاسخ به  Roya
7 ماه قبل

عزيزم نویسنده پارت بده فاطمه جونم زود میزاره وقتی دیر ب دیر میزاره فاطمه چیکار کنه

رهگذر
رهگذر
7 ماه قبل

پارت بعدی در بهار سال بعد

. .........Aramesh
. .........Aramesh
7 ماه قبل

ج حجب بعد از سالها پارت اومد

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x