رمان مانلی پارت 102 - رمان دونی

 

 

 

دستم را میان دستانش گرفت و در دهانش گذاشت.

متعجب نگاهش کردم که شروع به گاز گرفتن دستم با لثههای سفتش کرد.

چندبار با تلاش ناموفق کمکم صورتش درهم رفت.

_چیشده مامانی گشنته؟

دوباره گازی از دستم گرفت که دردم آمد.

صورتش را بالا گرفتم که با لجبازی دست و پا زد تا از دستم فرار کند.

_نامی یهلحظه میای؟

سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و نگاهی به من و فرهاد که با هم درگیر بودیم

انداخت.

_چیشده؟

فرهاد را کمی بالاتر کشیدم.

_حس میکنم لثهش اذیت میکنه. هی میخواد دستم رو گاز بگیره بیا چک کنیم

شاید داره دندون در میاره!

با شنیدن حرفم سریع بهسمتم آمد و کنارم روی مبل نشست.

_بده من نگهش میدارم تو چک کن!

فرهاد را چند لحظه در آغوش گرفت.987

بهمحض آرام شدنش بهآرامی انگشتم را روی لثهاش کشیدم و خم شدم تا نگاهی به

بیاندازم.

_خیلی سفت شده نامی حس میکنم داره به سفیدی میزنه فکر کنم تا یکی دوهفته

دیگه در بیاد!

چشمهایش برق زد و نگاهی به فرهاد انداخت.

_داره دندون در میاره؟

سری تکان دادم و دستم را عقب کشیدم.

_واسه همینه لثهش میخاره. معلوم نیست از کی اینجوری شده. انقدر این مدت درگیر

بودم نفهمیدم!

گونهی فرهاد را محکم بوسید.

_پس واسه همینه انقدر بداخلاقه؟

سری تکان دادم.

_معمولا بچه آرومیه. میشه بری واسهش دندونگیر و مارک شیرخشکی که میگم

بخری؟

سریع گفت:

_آره میرم واسهم پیامک کن. فقط غذا رو از یخچال گذاشتم بیرون. تا گرمش کنی

رسیدم!

جوری برای انجام اینکار ذوق داشت که دلم برایش کباب شد.988

اولینبار بود کاری برای فرهاد انجام میداد و اولینبار هم بود که شاهد یکی از

واکنشهای طبیعی بدنش بود.

سریع وارد اتاق خواب شد و یک دست از لباسهای خودش را برایم آورد.

_اگه با مانتو شلوار راحت نیستی اینارو بپوش. من دارم میرم داروخونه.

“تشکری” کردم و لباس را از دستش گرفتم.

با رفتنش فرهاد را روی زمین گذاشتم.

لباسش را به بینیام نزدیک کردم و بو کشیدم.

برای چند لحظه با حسرت چشمانم را بستم.

یاد اوایل حاملگیام افتاده بودم.

روزهایی که دلم عجیب هوس بوی تنش را داشت و هرچقدر که میگشتم کمتر

میافتمش.

آهی کشیدم و لباسش را به تن کردم.

بخاطر تو پر بودنم چندان به تنم گشاد نبود و فقط کمی لق میزد.

پاچههای شلوار را بالا زدم و بهسمت آشپزخانه به راه افتادم.

درحال گرم کردن غذا بودم که در خانه بهصدا در آمد.

از این که انقدر زود برگشته بود کمی تعجب کردم.

اهمیتی ندادم و زیر گاز را خاموش کردم.989

همین که بهعقب برگشتم با دیدن نریمان که فرهاد به بغل دم آشپزخانه ایستاده بود و

نگاهم میکرد از ترس جیغ خفیفی کشیدم و بهعقب پریدم.

_وای خدا لعنتت نکنه نریمان زهلهم ترکید.

تو اینجا چیکار میکنی؟

ابرویی برایم بالا انداخت.

_من که اومدم خونه داداشم در اصل تو اینجا چیکار میکنی. و این که لباسای داداشم

تن تو چیکار میکنه؟ ببینم سرش رو خوردی؟

چپچپی نگاهش کردم.

_فضولیش به تو نیومده بچه. آب دهن فرهاد رو پاک کن داره میریزه روی چونهش!

صورتش را درهم کشید.

_مثل فلکه شهرداری آب پس میده چهخبرته عمو؟ چرا انقدر مرطوبی؟

همین که دستش را زیر چانهی فرهاد کشید فرهاد با دستان تپلش انگشتش را در

چنگ کشید و وارد دهانش کرد.

نریمان که با چشمانی براق درحال حظ بردن بودن بهمحض این که فرهاد اولین گاز را

از دستش گرفت صدای دادش بلند شد.

_آی آی ول کن گوشت دستم رو کندی بچه… اصلا مگه تو دندون داری؟ چرا مثل

تمساح گاز میگیری؟

با خنده نگاهشان کردم.990

_ننه من غریبم بازی در نیار نریمان عه بچه داره دندون در میاره اذیته. بذار گازت

بگیره خارش لثهش رفع بشه.

نچی کرد و دوباره دستش را درون دهان فرهاد بازگرداند.

_بخور عمو راحت باش. ببخشید اشتباه از من بود!

لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست.

چندلحظه ایستاده سرجایش نگاهم کرد.

_سخت بود؟

کنار میز ایستادم و ابروهایم بالا پرید.

_چی؟

_زندگی کردن با یه شوهر همنجنسگرا.

شانهای بالا انداختم.

_من اون رو شوهر خودم نمیدونستم پس نه سخت نبود.

فرهاد را کمی بالاتر کشید.

_پس چی سخت بود؟

کمی مکث کردم.

_نگاهها… بدتر از زخم زبون درد داشت!

در سکوت فرهاد را بهآغوشش فشرد.

_متاسفم.991

آهی کشیدم.

_چرا؟

اخمهایش را درهم کشید.

_برای این که مجبور شدی این بار رو تنهایی به دوش بکشی!

سرش را به دوطرف تکان داد.

_این عذابی بود که خودت به خودت تحمیل کردی ولی قضاوت مایی که هیچوقت با

کفشهای تو راه نرفته بودیم هم این تاوان رو واسهت عمیقتر کرد.

لبهایم را بههم فشردم.

_اینطوری حرف زدن بهت نمیاد!

هومی کشید.

_مادرِ برادرزادمی. قراره زن داداشم بشی میخوام سنگهام رو باهات وا بکنم. میدونی

که نامی هنوز تورو نبخشیده مگه نه؟

سرم را پایین انداختم.

_میدونم!

قدمی بهسمتم برداشت.

_همینطور هم میدونی که هنوز عاشقته مگه نه؟

زیرچشمی نگاهش کردم.

_میخوای به چی برسی نریمان؟992

_عشق مرهمه… صبور باشی میبخشه فریا. میترسه مثل قدیم صدش رو واسهت بذاره

و رهاش کنی. اون بمونه و پوچی.

 

بغض به گلویم هجوم آورد.

_من دیگه هیچوقت رهاش نمیکنم نریمان.

_بهش ثابت کن!

لبهایم را بههم فشردم که صورتش را درهم کشید.

_بغض نکن. بیا اینجا.

دست آزادش را از هم باز کرده بود.

بیهیچ حرفی در آغوشش فرو رفتم و اشکهایم روی صورتم چکید.

دلم برای همهی آنهایی که از ته دل دوستشان میداشتم و طی این یکسال برایشان

غریبهترین بودم تنگ شده بود.

که این شامل همه میشد بهجز مامان و داریوش و باربدی که فرداشب برای همیشه مرا

ترک میکردند.

چقدر نیاز داشتم در این دنیا کسی طرف من باشد.

بهاندازه کافی تقاص پس نداده بودم؟

_بسه دیگه گریه نکن فسفسو بچه ناراحت میشه!

دستم را روی صورتم کشیدم تا اشکهایم را پاک کنم.

_اینجا چهخبره؟993

با شنیدن صدای نامی هینی کشیدم و ترسیده بهعقب پریدم.

_اه شما دوتا چتونه مثل جن بو داده جلوی آدم سبز میشین؟

نریمان نگاهی بهصورت درهم نامی انداخت.

_راست میگه دیگه عین آدم اعلام حضور کن شیرمون خشک شد!

با صورتی درهم نگاهش کردم.

_مگه تو هم شیر داری؟

نیشخندی زد.

_از آخرین باری که این دوتا عوضی میخواستن با شیر دوش شیرمو بیرون بکشن

شیردون در آوردم!

نگاه متعجبم بهسوی نامی که همچنان با ناراحتی نگاهمان میکرد چرخید.

_چی میگه این؟ شیردوش کجا بود آخه؟

اشارهای بهعقب زد.

_توی اتاق خواب نامیه!

چشمهایم گرد شد.

قضیه هرلحظه داشت نامفهومتر میشد.

_ببینم از این تمایلات عجیب داری نامی؟

نریمان پقی زیر خنده زد و نامی چپچپ

نگاهش کرد.994

_خیر واسه تو خریده بودیمش. میخواستیم واسه فرهاد ازت شیر قرض بگیریم.

با شنیدن حرفش خجالت را کنار کشیدم و بلند زیر خنده زدم.

صورت نامی همچنان درهم بود.

نریمان همانطور که فرهاد را در آغوش داشت از کنار نامی رد شد.

_قیافهت رو شکل آدم کن داداش. من قرار نیست بهخاطر بغل کردن دخترداییم به تو

جواب پس بدم!

نامی با اخم پشت سرش به راه افتاد.

_غلط کردی. اون زن منه!

نریمان با لحن پر تمسخری گفت:

_کو؟ مدرک نشونم بده!

نامی بدتر از خودش جواب داد:

_همین تولهای که تو بغلت داره تف میریزه واسهش مدرک محکمی نیست؟

چشمی چرخاندم و بیتوجه به کلکلهایشان برگشتم تا غذا را حاضر کنم.

همین که میز چیده شد صدایشان زدم.

هردو با فرهاد وارد آشپزخانه شدند.

با دیدنشان گوشهی پلکم پرید.

_یاد آخرین باری که با هم تو این آشپزخونه غذا خوردیم افتادم.

نامی آهی کشید.995

_جیمی هم بود!

نریمان نگاهش کرد.

_دلم واسهش تنگ شده کاش میاوردیش خونه. یادش بخیر اون شب چقدر فریا رو

اذیت میکرد!

برایشان ابرویی بالا انداختم.

_اونشب بجز جیمی احسانم بود!

جفتشان با بیتفاوتی شروع به کشیدن غذا کردن.

سرم را با تاسف تکان دادم و نگاهی به فرهاد که در آغوش نامی پادشاهی میکرد

انداختم.

بهمحض پر شدن بشقاب جلویش دستش را درون برنج فرو برد و مشتش را از پر از برنج

کرد.

نامی سریع دستش را با یک دست گرفت که فرهاد با دست دیگرش به ماست حمله

کرد و کاسهی ماست رو روی میز واژگون کرد.

نریمان سریع از جا پرید تا ماست روی شلوارش نریزد.

_ای بر پدرت لعنت بچه!

دستم را جلو بردم و فرهاد را از آغوش نامی که بهسختی با او درگیر بود گرفتم.

_واسهت عبرت شد که دیگه هیچوقت فرهاد رو سر میز غذا نیاری!

فرهاد را روی زمین گذاشتم که با اندک جست و خیزی خودش را به در رساند.996

_عجب فلفلیه این بچه یه لحظه چشم میگردونی میبینی خونه رو روی سرت خراب

کرده!

ابرویی بالا انداختم.

_یعنی به کی میتونه رفته باشه؟

نامی با تعجب نگاهم کرد.

_فریا من تک تک لحظات بچهگیت با تو بودم قله نمونده بود فتح نکرده باشی. داشتی

شلوار مارو از پامون در میاوردی تو دیگه خودت رو مظلوم نگیر!

بهسختی جلوی خندهام را گرفتم.

_کسی مجبورت نکرده بود هرروز پشت سرم راه بیفتی خرابکاریهام رو جمع کنی!

نریمان ابرویی بالا انداخت.

_اگه این کارو نمیکرد هرروز انقدر از زندایی پشت دستی میخوردی که کبود

میشدی!

چپچپی نگاهش کردم.

_مامان من طفلی کی دست روم بلند کرد؟

نامی کمی مکث کرد.

_آره خیلی طفلیه!

نفس عمیقی کشیدم و سر تکان دادم.

_ازش عصبانی هستی؟997

سرش را تکان داد.

_خوشبختی دخترش واسهش مهم نبود.

سرم را پایین انداختم.

_من ازش خواستم شناسنامه رو بهت نشون بده. خودم جرئتش رو نداشتم!

به صندلی تکیه داد و دست به سینه نگاهم کرد.

_خوبه باز همینقدر شرم و حیا رو داشتی.

با اخم نگاهش کردم.

حاضر نبود هیچ مقداری ملایمت از خودش نشان دهد.

نریمان تک سرفهای کرد.

_ما مامان بابای خودمون توی خونه به اندازه کافی دعوا میکنن؛ خواهشا وقتی با یه

زوجی میریم بیرون جلو ما دعوا نکنید بذارید اعصابمون آروم باشه!

شانهای بالا انداختم.

_داداشت شروع کرد!

با شنیدن صدای نقنق فرهاد از توی هال نچی کردم و از جا پریدم.

نامی هم پشت سرم به راه افتاد.

چندبار چشم چرخاندم تا توانستم او را زیر میز عسلی پیدا کنم.

بهمحض دیدنم چانهاش لرزید و جیغ کشید.

بهسمتش رفتم.998

_چیشده مامان جان؟

نامی سریع روی زمین نشست و با تعجب نگاهش کرد.

 

_تو چهجوری رفتی اون داخل که الان گیر کردی؟

از دیدن قیافهاش خندهم گرفت.

_همیشه خودش رو توی کمد و کابینت و جاهای تنگ گیر میندازه و نمیتونه بیرون

بیاد شروع میکنه به سلیطه بازی در آوردن.

با چشمهایی که برق میزد خندید و فرهاد را بهآرامی از زیر میز عسلی بیرون کشید.

روی سرش را بوسید و گفت:

_من سیر شدم. نگهش میدارم تو برو غذات رو بخور.

باخیالی راحت سر میز برگشتم.

نریمان با مکث نگاهم کرد.

_خیلی دوسش داره!

متعجب نگاهش کردم.

_کیو؟

لبخند زد.

_فرهاد رو میگم… خیلی دوسش داره!

اون روزی کنارمون بود قلبش داشت از خوشی منفجر میشد.999

این که فرهاد پسرشه یهطرف این که از تو یه بچه داره از طرف دیگه زندگی رو بهش

برگردوند.

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

_فکرش هم نمیکردم به همین زودی بتونه باهاش کنار بیاد.

انگار یه عمره پدر بوده!

نفس سنگینی کشید.

_از بابا یاد گرفته چهجوری پدری کنه!

میدونی که هنوز حقیقت رو نمیدونن و ازت شاکی هستن مگه نه؟!

با شرمندگی به میز خیره شدم.

_به عمه قول دادم همهی حقیقت رو واسهش توضیح بدم. زیر قولم نمیزنم اول و

آخرش این بار روی دوش خودمه!

پوفی کشید و تکیهاش را به صندلی داد.

_خیلب زور داره این میون تو مقصر هیچی نیستی ولی داری بار همهچیز رو بهدوش

میکشی!

سرم را پایین انداختم.

_چندان هم بیتقصیر نیستم!

تک خندهای کرد.

_انقدر خودت رو سرزنش نکن. منم برای نجات جون نامی حاضر بودم از فرشته بگذرم!1000

چپچپی نگاهش کردم.

_تو خجالت نمیکشی به اون بچه میگی بیا با هم ازدواج کنیم میترسم تو هم مثل

خواهرت بهم خیانت کنی؟

_دقیقا همین جمله رو به فرشته گفت؟

نگاهی به نامی که دم در ایستاده بود انداختم.

_آره بعد هم تهدیدش کرد اگه زنش نشه رابطهشون رو تموم میکنه!

نریمان خواست از خودش دفاع کند که نامی خم شد و با دست آزادش ضربهای پس

گردنش کوبید.

_این واسه حرفی که…

قبل از تمام شدن حرفش فرهاد که به خواست دلش رسیده بود با هیجان خودش را

بهسمت نریمان پرت کرد و موهایش را بهچنگ کشید!

صدای داد و کشمکششان که بلند شد آهی کشیدم و پلکهایم را بههم فشردم.

انگار فرهاد نریمان را باربدِ دوم میدید!

نمیدانم چه علاقهای به چنگ انداختن و مو کشیدن داشت!

_ولش کن بابایی غلط کرد حالا یهچیزی گفت تو چرا غیرتی میشی؟

نریمان تلاش کردن با قلقلک دادن فرهاد مشتش را از دور موهایش باز کند.1001

_شل کن عمو شل کن کچلم کردی این چه وضعشه؟ دو روزه باهات آشنا شدیم یا

داری میشاشی رومون یا تف میندازی یا چنگ میزنی یا مو میکشی اصلا

نخواستیمت!

نامی بیهوا ضربهی دیگری به گردنش کوبید.

_با بچه درست حرف بزن. تو روحیهش اثر میذاره!

با خنده و زاری از جا بلند شدم تا فرهاد را از آنها جدا کنم.

_چیکار میکنی مامان جان؟ بیا اینجا ببینم. دو روز سر منو دیر دیدی داری واسه

خودت پادشاهی میکنی؟

نامی ابرویی بالا انداخت.

_پسر منه… باید هم بلد باشه پادشاهی کنه!

چشمی برایش چرخاندم و فرهاد را از آغوشش بیرون کشیدم.

_حالا اول ظرفا رو بشور بعد بیا راجعبه اعطای تاج و تختت با هم حرف میزنیم!

نریمان با خنده همانطور که موهایش را مرتب میکرد از روی صندلی بلند شد.

_من دیگه کم کم رفع زحمت کنم شمام بعد از این همه وقت همو دیدین کمی خاطره

زنده کنید.

کمی مکث کرد.

_میخواید فرهاد رو ببرم راحت باشید؟

چشمهایم گرد شد.1002

_نه تا صبح اذیت میکنه بذار بمونه.

سری تکان داد و خم شد گونهی فرهاد را بوسید.

_پس من رفتم. شب بخیر!

همین که از در بیرون زد مشغول درست کردن شیر خشک برای فرهاد شدم.

نامی بیحرف ظرفشویی را روشن کرد و به اوپن تکیه داد.

انگار با رفتن نریمان جو سرد میانمان دوباره برگشته بود!

نگاهش را از سر تا پا روی خودم حس میکردم.

بدون این که عکسالعملی نشان بدهم فرهاد را در آغوش کشیدم و شیشه را به دهانش

نزدیک کردم.

نامی همانطور که نگاهش به من و فرهاد بود گفت:

_ببرش رو تخت همونجا بخوابه.

لبم را تر کردم.

_تخت محافظ نداره میترسم غلت بخوره بیفته!

نچی کرد.

_من مواظبشم نمیذارم بیفته!

با اخم نگاهش کردم.

_پسرم پیش من میخوابه.

ابرویی بالا انداخت.1003

_تو هم میتونی پیش پسرمون بخوابی انتخاب با خودته.

تاکیدش روی کلمه “پسرمون” باعث شد کمی مکث کنم.

بیحرف از جا بلند شدم و با فرهادی که در آغوشم در حال شیر خوردن بود بهسوی

اتاق خواب به راه افتادم.

در را که باز کردم نگاهم بهسمت تخت چرخید.

از من میخواست که با او روی یک تخت بخوابم؟

تختی که آخرین بار روی آن عشق بازی کرده بودیم و در میان به هم آمیختنمان

اشکهایم لحظهای بند نمیآمد؟

با بغضی که در گلویم بالا و پایین میشد فرهاد را روی تخت گذاشتم و کنارش دراز

کشیدم.

چشمانش کمکم درحال خمار شدن بود و

در برابر خواب مقاومت میکرد.

بعد از این که او را از من گرفته بود فکرش را نمیکردم روزی اینگونه میان اتاقش روی

تختش دراز بکشم و با خیالی راحت به شیر خوردن فرهاد نگاه کنم.

آهی کشیدم و دستم را روی بالشتی که نامی روی آن میخوابید کشیدم.

 

بوی خودش را میداد درست مثل…

_تو هم یاد اون شب افتادی؟

با شنیدن صدایش بیهوا بهعقب برگشتم.1004

_ک… کدوم شب؟

چشمهایش تیره شد.

_همون شبی که پریشون جلوی در خونهم ظاهر شدی. گفتی دوسم داری میخوای

مال من باشی و های های زیر گریه زدی!

اشک بیاجازه بهچشمانم نیش زد.

_اون موقع میدونستی رفتنی هستی. نه؟

لبم را تر کردم.

_میدونستم. فقط میخواستم اولین و آخرین مرد زندگیم تو باشی نامی. اینو بهت

مدیون بودم!

صورتش سخت شد و کنارم روی تخت نشست.

از بالا نگاهی به من و فرهاد انداخت.

_هنوز اون بیقراری و اشک توی چشمات رو یادمه فریا… خیال میکردم از شوق بههم

رسیدنمون انقدر بیتاب شدی!

گوشهی لبش بالا پرید.

_دروغ چرا؟ توی دل منم غوغا بود ولی نشون نمیدادم که خیال نکنی هول شدم!

سریع اشک گوشهی چشمانم رو پر کردم.

_چهقدر هم که تلاشت موفقیتآمیز بود!

این جوجهای که کنارم خوابیده نشون از هول شدن همون شبته نامی خان!1005

گوشهی لبش بالا پرید.

روی تنم خم شد و گونهی فرهاد را بوسید.

_پشیمون نیستم!

خیره نگاهش کردم.

_منم نیستم!

کمی بهچشمانم زل زد.

_اونشب حالت بد بود!

لب زدم:

_چون میدونستم قراره ازت جدا بشم حالم بد بود!

پلکهایش را بههم فشرد.

_چطور تونستی فریا؟

_نتونستم نامی… اون شب قسمتی از وجودم مرد میدونی با یه مرده زندگی کردن

چهحسی داره؟

انگشت اشارهاش را روی اشکهایم کشید.

_تو چی؟ میدونی هرروز معشوقت رو توی بغل یکی دیگه تصور کردن چه حسی داره؟

از مردنم بدتره دختر!

لبم لرزید.1006

_ببخشید… اگه تا آخر عمرم بابتش ازت معذرت بخوام بالاخره یهروزی منو میبخشی

نامی؟

پیشانیاش را به سرم تکیه داد و بهسختی لب زد:

_اینجوری نباش فریا…

نفس عمیقی کشیدم تا بوی تنش وارد سینهام شود.

_نه ماه حسرت این بو به دلم موند نامی!

سیبک گلویش بالا و پایین شد.

_دوره بارداریت خیلی سخت گذشت؟

بهآرامی هق زدم:

_کابوس بود. مدام عق میزدم، ویار تنت رو داشتم و نبودی. میخواستم برم سونو

ببینم بچهمون دختره یا پسر ولی تو نبودی تا با هم واسهش ذوق کنیم. اون …

با تنی لرزان خیره به چشمان سرخش ادامه دادم:

_اون شبی حالم بد بود خیلی درد داشتم. خیال میکردم دیگه هیچوقت نمیبینمت.

خیال میکردم دووم نمیارم و حتی نمیتونم ازت حلالیت بگیرم. باربد رو قسمش دادم

اگه سر زایمان مردم هرچی هم که شد فرهاد رو به تو بر…

قبل از تمام شدن حرفم لبهایش محکم روی لبهایم نشست جوری که نالهام از درد

بلند شد.

پلکهایم را بههم فشردم و اجازه دادم بوسیدنم را ادامه دهد.1007

دستم را دور گردنش پیچیدم و موهایش را به چنگ گرفتم.

نفسنفس زنان زیر تنش حبسم کرد و سرش را عقب کشید.

_اگه اتفاقی واسهت میفتاد چیزی از من باقی نمیموند فریا. به چه امیدی میخواستی

فرهاد رو به منه دیوونه بسپاری؟

با چشمهایی اشکی خندیدم.

_به امید این که عشق پدرانه سر عقل بیارتت!

لبخند غمگینی روی لبهایش نشست.

_حسرت تک تک روزایی که تنهایی سر کردی روی دلمه فریا…

خم شد و پیشانیاش را بوسید.

_بخواب دختر امروز خیلی خسته شدی.

نگاهی به او که آنطرف تخت بهسمت فرهاد میرفت تا بخوابد انداختم.

این نزدیکی بیهوا باعث شده بود حالم بهتر شود.

انگار دلم سبک شده بود و راحتتر میتوانستم به خواب بروم.

دیدن او که در کنار من و فرهاد دراز کشیده بود همیشه برایم چیزی بیشتر از یک رویا

نبود و حالا در واقعیت تجربهاش میکردم.

بیحرف دستش را دور تن کوچک فرهاد پیچید و خودش و فرهاد را به من نزدیک

کرد.1008

با قلبی که یکی در میان میتپید دستم را روی بازویش گذاشتم و بدون نگاه کردن به

عکسالعملش چشم بستم.

نیمههای شب بهعادت همیشه که برای شیر دادن فرهاد از خواب میپریدم ناخودآگاه

پلکهایم از هم فاصله گرفت.

با دیدن چراغ خواب روشن چشمهای نیمهبازم بهسوی فرهاد و نامی چرخید ولی با

چیزی که جلوی چشمم دیدم لحظهای قلبم ایستاد.

نامی بالا سر من و فرهاد روی تخت نشسته بود و با چشمهایی خیس از اشک به فرهاد

خیره شده بود!

اشکهایش لای ریشهای صورتش گم شده بود ولی چشمهای سرخش نشان میداد از

سر شب پلک روی هم نگذاشته است.

قلبم چنان فشرده شد که دلم میخواست در آغوشش بگیرم و زیر گریه بزنم.

همین که سرش بهسمتم چرخید سریع پلکهایم را بههم فشردم و خودم را به خواب

زدم.

نمیخواستم بفهمد او را در این وضعیت دیدهام.

اگر میخواست جلوی من اشک بریزد صبر نمیکرد تا خوابم ببرد!

دستهایم را زیر پتو مشت کردم و بهسختی جلوی جمع شدن اشک زیر پلکهایم را

گرفتم.

خم شدنش بهسمت خودم را حس کردم.

نفسش روی پوستم نشست و بعد بهآرامی پیشانیام را بوسید.1009

کاش لال میشدم و امشب آن حرفها را به زبان نمیآوردم.

دیدن اشکهایش وجودم را سوزانده بود.

باورم نمیشد در اولین شب به هم رسیدنمان بالای سر من و فرهاد نشسته بود و گریه

میکرد!

چارهای جز خفگی و تنها گذاشتنش در خلوتش نداشتم.

کاش این عذاب برای هردویمان به پایان میرسید!

از ترس این که نفهمد بیدار شدهام انقدر پلکهایم را بههم فشردم و غصه خوردم که

 

دوباره به خواب فرو رفتم.

صبح که از خواب بلند شدم نامی شیر خشک بهدست درحال سر و کله زدن با فرهاد

بود.

نیمخیز شدم و نگاهی به فرهاد که درحال دست و پا زدن روی تخت بود و تلاش

میکرد شیشه شیر را از دست نامی بقاپد انداختم.

_صبحبخیر!

نامی با شنیدن صدایم بهسمتم چرخید و نگاهی به صورت خوابالودم انداخت.

حس کردم گوشهی لبش بالا پرید.

_بالاخره بیدار شدی؟ بیا این شازده کچلم کرد.

بیحرف، خیره و پر از غم نگاهش کردم.1010

یاد نقش چشمان خیسش که میافتادم انگار زجر هزاران شکنجه در درونم زنده

میشد.

_فریا؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ خوابی هنوز؟

کمی مکث کردم.

_چیزی نیست. فقط دلم واسه چشمهات تنگ شده بود!

مات زده نگاهم کرد.

_خواب دیدی یا داری هذیون میگی؟

خندیدم و بیحرف از جا بلند شدم.

_هیچکدوم. فقط تصمیم گرفتم دیگه چیزی رو ازت پنهون نکنم.

_یهکمی دیر تصمیم گرفتی ولی اگه قرار باشه هربار اینجوری حرف بزنی اینم قبوله!

آهی کشیدم و وارد سرویس شدم.

از دیشب که او را در آن حال و روز دیده بودم لحظهای آرام و قرار نداشتم.

ظاهرش در برابر بقیه خونسرد بهنظر میرسید ولی از درون درحال سوختن بود.

کاش میتوانستم برای دردش مرهم باشم.

بیرون رفتم و بیتوجه به سروصدای نامی و فرهاد وارد آشپزخانه شدم.

صبحانه را حاضر کردم و صدایم را بالا بردم.

_نامی بیا یهچیزی بخور ول کن اون زلزله رو تا شب باید باهاش درگیر باشی!1011

همانطور که فرهاد از آغوشش آویزان بود و ریشهایش را به چنگ میکشید وارد

آشپزخانه شد.

با صورتی درهم نگاهم کرد.

_موهای تورو هم میکشه؟

سرم را به دوطرف تکان دادم.

_نه!

حرصی به فرهاد نگاه کرد.

_پس با بقیه چه پدر کشتگی داره؟

شانهای بالا انداختم.

_من مامانشم!

شاکی گفت:

_منم باباشم!

خندهام گرفت.

_تو که بهش شیر نمیدی!

چپچپی نگاهم کرد.

_تو هم چند روزه نمیدی.

کمی مکث کردم.

_از فردا میتونم بهش شیر بدم!1012

سرش را تکان داد.

_خوبه. بچه کلافه شده!

نگاهی عاقل اندر سفیه بهصورت جدیاش انداختم.

_کلافگیش بهخاطر دندون در آوردنشه… به شیر خشک عادت داره هیچوقت بهونه

نمیگیره!

قبل از این که روی صندلی بنشیند فرهاد را روی زمین گذاشت.

خندهم گرفت.

_درست رو خوب یاد گرفتی!

نگاه پر احتیاطی به فرهاد انداخت.

_باید بریم واسهش تخت و وسایل مخصوص نگهداری سفارش بدیم!

آروم گفتم:

_تو خونه دارم میتونیم بیار…

میان حرفم پرید.

_من اون وسایل رو به خونهی خودم نمیارم. همهچیز رو از اول سفارش میدیم.

اونارم میدیم به یه نیازمند!

لبهایم را بههم فشردم و حرفی نزدم.

_باید واسه اتاق خواب خودمون هم تخت و وسایل جدید سفارش بدیم!

یه کمد واسه لباسهات خالی میکنم!1013

نفسم در سینه حبس شد.

جدی قرار بود من به خانهی نامی نقل مکان کنم!

_یه کمد واسهم کمه. بهتره اون کمد رو بدی به من یکی دیگه واسه خودت سفارش

بدی!

چشمهایش گرد شد.

_چهخبره دختر؟

شانهای بالا انداختم.

_لوازم دخترونه و این حرفا.

پوفی کشید و دوباره نگاهش روی فرهادی که روی زمین غلت میخورد برگشت.

_شبیه یه خانواده شدیم!

لبخند کمرنگی زدم.

_شبیهش نشدیم نامی. ما یه خانواده هستیم.

روی نگاهش غبار نشست.

_دلم نمیخواد از این خونه بیرون بریم. هرکسی منو میبینه مدام میخواد بهیادم بیاره

که تو باهام چیکار کردی. میخوام انقدر اینجا با هم تنها بمونیم تا همهچیز رو فراموش

کنم.

کمی مکث کرد.

_تا باور کنم هردوتون مال منید!1014

دستم را روی دستش گذاشتم و نوازشش کردم.

_نگران نباش سر ماه نشده فرهاد یه بلایی سرت میاره که از حرفت بر میگردی!

گوشهی لبش بالا پرید و سکوت کرد.

تکیهام را به صندلی دادم.

_تو که داری انقدر واسه سر و سامون دادن خونهمون تلاش میکنی به این فکر کردی

من حتی اسمم تو شناسنامهت نیست و اگه مامان بفهمه دیشب اینجا بودم از مو

آویزونم میکنه؟

دستی به ریشهایش کشید.

_کاری نداره که آخر هفته میایم خواستگاری بعدش هم میریم عقد میکنیم!

ابروهایم را بالا انداختم.

_خیلی از خودت مطمئن بهنظر میرسی.

_منطورت چیه؟

همانطور که از جا بلند میشدم گفتم:

_از کجا معلوم من بخوام باهات ازدواج کنم؟

سریع از جا پرید و پشت سرم به راه افتاد.

_یعنی چی؟ نمیخوای با من ازدواج کنی؟

لحن شاکیاش باعث شد بهسختی جلوی خندهام را بگیرم.

همانطور که شیر آب را باز میکردم جواب دادم:1015

_تو هنوز ازم خواستگاری نکردی و منم هنوز بهش فکر نکردم!

نچی کرد.

_من یک ساله ازت خواستم زنم شی هنوز تصمیمت رو نگرفتی؟

اخمی کردم.

_تاریخ انقضای اون پیشنهادت گذشته منتظر جدیدشم!

کنارم ایستاد و نگاهی به سرتاپایم انداخت.

_خیال کردی اجازه میدم دوباره از دستم لیز بخوری؟

شانهای بالا انداختم.

_تلاشت رو بکن!

جدی نگاهم کرد.

_منو جری نکن فریا.

چشمی برایش چرخاندم.

_باشه بابا دقت کردی چهقدر جنبهت اومده پایین؟

پوزخندی زد.

_یعنی کی باعث شده ظرفیتم تا این حد پر بشه؟

آهی کشیدم و تلاش کردم بحث را عوض کنم.

_باید برم خونه نامی.1016

سیخ سرجایش ایستاد.

_باز داری اذیت میکنی؟

 

اخمی بهصورتش کردم.

_یعنی چی که داری اذیت میکنی؟ همهی زار و زندگی من تو خونمه اینجا حتی یه

دست لباسم ندارم. در ضمن…

کمی مکث کردم.

_امشب باربد و داریوش پرواز دارن. باید باهاشون خداحافظی کنم.

صورتش سخت شد و چندلحظه در سکوت نگاهم کرد.

_فرهاد رو جایی نمیبری!

شوکه بهسمتش چرخیدم.

_نامی؟ منظورت چیه؟

سرش را بهدوطرف تکان داد.

_بهتون اعتماد ندارم.

لبم را گاز گرفتم و تلاش کردم آرام بمانم.

_نکنه میترسی بچه رو بگیریم و سهتایی فرار کنیم؟

همانطور که از آشپزخانه بیرون میزد گفت:

_مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید میترسه!

شیر آب را بستم و کلافه دنبالش به راه افتادم.1017

_خب تو هم باهامون بیا.

بیتفاوت روی مبل نشست.

_نمیخوام چشمم بهشون بیفته!

نمیدانستم با این بیمنطقیاش چگونه سر کنم.

_خب پس من الان چیکار کنم نامی؟

دستی بهصورتش کشید.

_لزومی نیست حتما تشریف ببری بدرقهشون. دوتا نره خرن نترس میتونن راه فرودگاه

رو پیدا کنن.

ندیدن باربد و داریوش برای آخرینبار قلبم را به درد میآورد ولی از طرفی نمیخواستم

بدون رضایت نامی به دیدنشان بروم و دلچرکینش کنم.

در سکوت بهسمتش رفتم و بیهوا روی پاهایش نشستم.

شوکه و با دستهایی از هم باز مانده نگاهم کرد.

اهمیتی ندادم و سرم را روی سینهاش گذاشتم.

_فریا؟

جوابی ندادم که چندلحظه مکث کرد و بعد بیحرف دستش را روی کمرم گذاشت.

مرا بهخودش فشرد و بعد از چند لحظه پرسید:

_از رفتن منم بهاندازهی رفتن اونا ناراحت بودی؟

پلکهایم را بههم فشردم.1018

_از رفتن تو انقدر غم داشتم که دعا میکردم اون روز آخرین روز زندگیم باشه…

آهی کشیدم.

_اونا واسه خوشبختی و آزادی میرن ولی تو رفتی تا نابود بشی نامی، من واسه رفتن تو

عزاداری میکردم و برای رفتن اونا اشک شوق میریزم!

لبهایش را به پیشانیام چسباند.

_چهقدر دوسش داشتی که بهخاطرش حاضر شدی از آرزوهات بگذری و اونهمه عذاب

رو بهجون بخری؟

بهآرامی گفتم:

_تو نریمان رو چهقدر دوست داری؟ باربد هم همونقدر برای من عزیزه!

صورتم را بهسینهاش مالیدم.

_شاید این آخرین باری باشه که میتونم داداشم رو ببینم نامی…

بدنش منقبض شد و نفس تندی کشید.

بهآرامی سیبک گلویش را بوسیدم.

_هرکاری که تو بگی انجام میدم تصمیم رفتن و نرفتنم با توئه نامی… از این به بعد

فقط تویی که واسهم مهمی!

حس کردم برای لحظهای نفس حبس شد.

فشار پنجههایش دور کمرم بیشتر شد و سرش را در گردنم فرو برد.

_یعنی اگه بهت بگم نرو و هیچوقت باهاشون در ارتباط نباش نمیری؟1019

اجازه دادم لبهایش پوست گردنم را لمس کند.

_نه نمیرم!

میان گردنم نفس عمیقی کشید و بهآرامی بوسیدتم.

_میدونم داری خرم میکنی ولی چرا با کمال میل باهات همراهی میکنم؟

مکیدن گردنم توسط لبهای گرمش صدای خندهام را در گلو خفه کرد.

ناخودآگاه در آغوشش جمع شدم.

_آخ… نکن نامی کبود میشه!

کمرم را نوازش کرد و حرصی جواب داد:

_بذار بشه. زنمی!

بالاخره باید یه نشونی از من روی تنت باشه یا نه؟

چپچپی نگاهش کردم.

_نترس بهاندازهی کافی از زایمانم رد و نشون روی تنم هست.

چشمانش برق زد و دستش را روی شکمم کشید.

_میتونم ردش رو ببینم؟

دستش را پس زدم.

_تا وقتی زنت نشدم. نه!

ابروهایش بالا پرید.1020

_ولی من الان دارم تورو میبوسم فریا.

دوباره سرم را به سینهاش تکیه دادم.

_اون جریانش فرق میکنه. اگه رد و نشونهای روی تنم رو ببینی و دیگه از من

خوشت نیاد چی؟

سینهاش از خنده تکانی خورد.

_فریا من از الان دارم لحظه شماری میکنم تا عقدت کنم و لباسات رو در بیارم…

کف دستم را به دهانش چسباندم.

_خودم میدونم میخوای چیکار کنی. لازم نیست ادامه بدی!

آهی کشید.

_اونشب بهترین کار زندگیم رو انجام دادم.

خوشحالم وجدانم رو زیر پا گذاشتم و نزدم.

لبم را تر کردم و گردنش را نوازش کردم.

_میدونستم بهم برمیگردی که خودم رو بهت سپردم نامی!

مرا به خودش فشرد و سکوت کرد.

_خب پروژه چطور پیش رفت؟

متعجب پرسید:

_چه پروژهای؟

نیشخندی زدم.1021

_پروژهی خر شدنت!

با اخم کمرنگی چانهام را بالا گرفت و از فاصلهای نزدیک خیره نگاهم کرد.

_خیلی پوستت کلفته دختر. از رو نمیری. نه؟

خندهام گرفت.

_خب خودت گفتی به من چه!

چپچپی نگاهم کرد و بعد از چند لحظه مکث جدی شد.

_خودم میبرمتون… بعد از این که رفتن وسایلتون رو جمع میکنیم میایم اینجا.

خواستم جوابی بدهم که صدای گریهی فرهادی که وجودش را فراموش کرده بودیم

بلند شد!

هینی کشیدم و سریع از جا پریدم.

نامی جا خورده نگاهش را به اطراف دوخت.

_بچه کجاست؟

بهسمت منبع صدا به راه افتادم و کمی خم شدم با دیدن فرهادی که مثل شب قبل

دوباره زیر میز عسلی گیر کرده بود و نق میزد. خندهی بلندی سر دادم!

نامی کمی با اخم نگاهش کرد.

_یعنی کل خونه رو سینه خیز رفتی که آخرش بیای زیر همون میز عسلی که دیشب

گیر افتادی قفل کنی؟

خم شد تا میز عسلی را بردارد.1022

_حتی کلاغها هم از رفتارهای خودشون درس عبرت میگیرن بابا جون!

نگاهی به من انداخت تا فرهاد را از روی زمین بردارم.

 

_این بچه خنگهها فریا…

لحن بامزهاش اجازه نداد عصبانی شوم و دوباره صدای خندهام بلند شد.

_تازه داره شبیه عموش و باباش میشه…

چپچپی نگاهم کرد.

_بامزه نبود!

خم شدم و فرهاد را در آغوش کشیدم.

گونهاش را بوسیدم و همانطور که بهسمت اتاق خواب میرفتم گفتم:

_ما میریم کمکم حاضر شیم نامی.

وارد اتاق که شدم با خیالی راحت شده فرهاد را روی زمین گذاشتم.

از این که میتوانستم برای آخرینبار آنها را ببینم خوشحال بودم.

ولی این که میدانستم آخرینبار است رنجم میداد!

آهی کشیدم و با اعصابی بههم ریخته شروع به حاضر شدن کردم.

فرهاد مدام میان دست و پایم میپلکید و اجازه نمیداد بهکارهایم برسم.

بیحوصله در اتاق را باز کردم و اشارهای زدم.

_من بسمه دیگه حالا برو بابات رو اذیت کن.1023

صدای نامی بلند شد.

_چیشده فریا؟

_هی میپیچه بهدست و پام نمیذاره به کارم برسم. بیا بگیرش نامی.

چندلحظه بیشتر طول نکشید که سریع خودش را به ما رساند و فرهاد را در آغوش

کشید.

_بیا بریم بابایی مامانت اعصاب نداره.

چپچپی نگاهش کردم و در را پشت سرشان بستم.

با رفتن فرهاد کمی اتاق را جمع و جور کردم و بعد از تلاش برای بستن موهایم

لباسهای نامی را از تنم بیرون کشیدم و لباسهای خودم را به تن کردم.

با لبخند کمرنگی نگاهی به اتاقی که قرار بود اتاق مشترک من و نامی باشد نگاه کردم و

بعد از چند لحظه بیرون زدم.

_من حاضرم بریم!

نامی همانطور که فرهاد آویزان شده به ریشهایش را از خودش دور میکرد گفت:

_باید ریشهام رو شیش تیغ کنم!

موهات رو چرا بستی فریا؟

با یادآوری علاقه بیسابقهاش به موهای فرم چشمهایم برق زد.

_همهش بههم گره خورده منم ژل و روغن ندارم درستشون کنم. اینجوری راحتترم.

اخمهایش را درهم کشید و از جا بلند شد.1024

_بریم وسایلت رو بیاریم هم تو راحت باشی هم من دلم آروم بگیره.

سرم به دوطرف تکان دادم و پشت سرش به راه افتادم.

کنار ایستاد و منتظر ماند تا از در بیرون بروم.

همین که به ماشین رسیدیم فرهاد را بهدستم داد و پشت فرمان نشست.

_از همون خونه باهاشون خداحافظی کن فرودگاه نمیریما.

آهی کشیدم و به بیرون خیره شدم.

_باشه.

فکر نبودن داریوش و باربد قلبم را مچاله کرده بود.

جای آنها همیشه در میان سینهام خالی میماند.

انگار که پشت و پناه و پدر و برادری را از دست داده باشم!

بهمحض رسیدن از ماشین پایین پریدم و وارد ساختمان شدم.

دم در که رسیدم فرهاد را به نامی سپردم.

_شما برید داخل من برم بالا ببینم باربد و داریوش در چه وضعن!

اخمهایش را درهم کشید و سر تکان داد.

با قدمهایی بلند از پلهها بالا رفتم و دم در ایستادم.

چند ضربه به در کوبیدم که کلافه باربد از پشت در بلند شد.

_کیه؟1025

_منم باربد باز کن!

همین که در باز شد با دیدن صورت پریشان و چشمهای سرخش یکه خوردم.

سریع وارد خانه شدم و دست روی بازویش گذاشتم.

_چیشده باربد؟ چرا صورتت اینجوریه؟

سکوت کرد که صدای داریوش از آشپزخانه بلند شد.

_چون دیشب تا صبح نشسته گریه کرده!

باربد عصبی اعتراض کرد.

_گریه نکردم داریوش خان فقط ناراحت بودم!

داریوش از آشپزخانه بیرون زد و سری برایم تکان داد.

_هرکی ندونه فکر میکنه بهزور دارم با خودم میبرمش!

باربد اخمی کرد.

_چون به خواست خودمه نمیشه ناراحت باشم؟ مامان دیروز از شدت گریه داشت از

حال میرفت .

آهی کشیدم و بازویش را نوازش کردم.

_درکت میکنم باربد اونجا هرچقدر هم واسهت ایدهآل باشه باز هم از خانوادهت دوری!

داریوش نچی کرد.

_اومدی اینجا واسهش مصیبت بخونی فریا؟

شانهای بالا انداختم و بیحرف باربد را بهآغوش کشیدم.1026

_از منی که منتظرم یکی بهم بگه بالای چشمت ابروئه تا بزنم زیر گریه انتظار دلداری

دادن نداشته باش!

باربد با ناراحتی مرا به خودش فشرد و سرم را بوسید.

_اون روانی چهجوری اجازه داد برگردی؟

فکر کردم نمیای!

با بغض لب زدم:

_راضیش کردم… مگه میتونستم ازتون خداحافظی نکنم؟

داریوش آهی کشید و با ناراحتی نگاهمان کرد.

_واقعا نمیدونم باید واسهت چیکار کنم باربد. اگه به اینجا موندن راضی هستی میتونم

سفر رو لغو کنم!

باربد کلافه سر تکان داد.

_مسخره بازی در نیار داریوش خودت هم خوب میدونی که نمیشه!

داریوش خیره نگاهش کرد.

_خب پس من الان چیکار کنم که این بیقراری رو تمومش کنی؟

باربد دستی بهصورتش کشید و روی مبل نشست.

_هیچی خودش خوب میشه. فقط گیر نده بهم!

سرم را به دوطرف تکان دادم و اخم کردم.1027

_شما هم نرفته جنگ و جدل رو شروع نکنید دیگه. آدم دم سفر همیشه آشفتهست.

یهکم صبور باشید.

باربد دستی به موهایش کشید و گفت:

_مارو ول کن بگو ببینم دیشب خونهی اون مردک چه غلطی میکردی؟ دیگه خجالت

نمیکشی. نه؟ نمیگی عمه بفهمه میاد موهات رو میپیچه دور دستش؟

چپچپی نگاهش کردم.

_تو فضولی نکنی نمیفهمه… در ضمن کاری نکردیم ما یه رابطه معنوی داریم!

نیشخندی زد.

_آره حاصل رابطهی معنویتون هم فرهاده!

راستی فرهاد کجاست؟ نذاشت بیاریش؟

ضربهای به شانهاش کوبیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی قرارم کن

    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی پیدا کند … خیابان زیادی شلوغ بود . نگاهش روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

🥰🥰مرسی بابت پارت قشنگت

yekta
yekta
7 ماه قبل

فاطمه جونم میشه لطفا امروز یه پارت دیگه هم بذاری 💖 🥺
کنکوریم تایم استراحتمه امروز
لطفاااا

Mamanarya
Mamanarya
7 ماه قبل

ممنون عالی بود❤️🙏

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

دستت طلا فاطمه جان ممنون🙏😍🌹

مریم گلی
مریم گلی
7 ماه قبل

عالی بود مرسی

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x