مرد سریع به یاد آورد و به سمت پشت پیشخوان خم شد.
_آهان. بله چشم الان حاضر میکنم خدمتتون!
بعد از چند دقیقه جعبهی گردنبند را به دست نامی سپرد.
نامی کارت را به فروشنده داد و در جعبه را باز کرد.
با دیدن گردنبند ظریف و زیبایی که درون جعبه میدرخشید لبخند کمرنگی بر لبانش نشست.
فرشته طلایی کوچک با بالهایی پر از نگینهای نقرهای که در حال پرواز بود!
دستش را روی بالهای فرشته کوچیک کشید و به آرامی زمزمه کرد: آنائل کوچولوی من!
بعد از گرفتن کارت سوار ماشین شد و پایش را روی گاز فشرد.
دیر نشده بود ولی میخواست قبل از رفتن خوب به تماشای فریا بنشیند.
به در خانه باغ که رسید گوشی را از جیبش بیرون کشید و شمارهی فریا را گرفت.
بعد از خوردن چند بوق صدای کلافهاش در گوشش پیچید.
_الو نامی؟
بهسختی خودش را کنترل کرد تا جانمی نثارش نکند.
_بله؟ چیشده فریا خانم انگار آمادهی انفجاری!
پوفی کشید.
_درگیر این موهای لعنتی بودم بالاخره یه روزی میبرم صافشون میکنم. تو کجایی؟
سریع سرجایش صاف نشست.
_خیلی بیجا میکنی دست به اون موها بزنی ببین فریا سر این مسئله باهات شوخی ندارم خیلی جدی دارم بهت میگه یه تار ازشون کم بشه من میدونم و تو…
فریا نچی کرد و حرصی جواب داد: منو سر لج ننداز نامی… بگو ببینم کجایی؟
با اخمهایی درهم جواب داد: دم در منتظرتم.
_بهجای این همه تهدید و کلکل یه کلام میگفتی دم در منتظری خب. در رو واسهت باز میکنم تا حاضر میشم بیا تو.
باشهای گفت و بعد از قطع کردن گوشی از ماشین پیاده شد.
در خانه باغ که باز شد پا به حیاط گذاشت و در را پشت سرش بست.
از همان کودکی این که فریا با خانوادهی دایی خسرویش زندگی میکرد موجب آزارش بود. نمیخواست کسی از او به فریایش نزدیکتر باشد.
به سمت در خانهشان به راه افتاد و چند تقه کوبید.
_بفرما تو نامی جان فریا داره آماده میشه.
دستگیرهی در را پایین کشید و وارد هال شد.
سری برای زهره تکان داد.
_سلام زندایی حالتون خوبه؟
زهره با لبخندی از جایش بلند شد.
_خوبم پسرم شرمنده معطل شدی این دختر همیشه سر حاضر شدن لفتش میده.
سرش را به دوطرف تکان داد.
_مشکلی نیست وقت هست بذارید راحت باشه.
همین که روی مبل نشست فرشته از اتاق فریا بیرون آمد و لبخندی زد.
_سلام پسر عمه خوش اومدید.
با محبت نگاهش کرد.
_سلام کوچولو حالت چطوره؟
فرشته بدعنق نگاهش کرد.
_کوچولو خیلی وقته بزرگ شده… بگو ببینم میخوای آبجیمو کجا ببری؟
زهره از آشپرخانه تذکر داد: با بزرگترت درست حرف بزن فرشته.
نامی خندید و صدایش را پایین آورد.
_بهنظرت یه شاهزاده پرنسسش رو کجا میبره کوچولو؟
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
فرشته صورتش را کمی جمع کرد.
_هرجا که میبریش قبل از ساعت دوازده برش گردون خونه… مثل زن شرک از نیمه شب که میگذره تبدیل به یه غول سبزه آدمخوار میشه!
در میان خندهی بلندش چپ چپی نگاهش کرد.
_راجعبه فریای من درست حرف بزن فرشته خانم!
فرشته پشت چشمی برایش نازک کرد.
_از کی خواهر منو به نام شما سند زدن و خبر نداشتیم؟
نامی چشمکی نثارش کرد.
_از همون لحظه که به دنیا اومد نفسش رو به نفسِ نامی بریدن!
فرشته شانهای بالا انداخت.
_سعی کن جلوی خودش اینجوری حرف نزنی. یه رگ فمنیست داره. چشمات رو از کاسه در میاره!
خندهاش بیشتر شد و سرش را به دوطرف تکان داد.
_از پس زبون شما دوتا خواهر نمیشه بر اومد. بگو ببینم این غولِ سبزِ ما هنوز حاضر نشده؟
فرشته سریع گفت: آماده بود موهای بیخاصیش بههم گره خورد. باربد رفت کمکش کنه موهاش رو درست کنه.
با شنیدن این حرف چنان تنشی در تنش پیچید که از جایش بلند شد.
_چی؟
تصور این که کسی غیر از خودش دستش را در میان موهای تابدار دلبرش فرو کند چنان فشاری بر او وارد کرد که بیهوا به سمت اتاق فریا به راه افتاد.
_ای بابا کجا میری پسر عمه؟ صبر کن هنوز حاضر…
قبل از تمام شدن حرفش در اتاق باز شد و فریا همراه با باربدی که پشت سرش ایستاده بود از اتاق خارج شد.
هردو با دیدن یکدیگر سرجا خشکشان زد.
فریا با دیدن صورت سرخ و اخمهای درهم نامی که انگار به قصد دعوا وسط هال ایستاده بود و نامی با دیدن فریا در آن هیبت فرشته مانندش!
چندبار خیره و بهت زده سرتاپایش را برانداز کرد.
نمیخواست یک لحظه از آن را از دست بدهد.
پیراهن مشکی زیبایی که هیکل ظریفش را به خوبی قاب گرفته بود…
موهای فر و مجعدش که نصف از بالا بهصورت دم اسبی جمع شده بود و نصف دیگرش شانههای سفیدش را پوشانده بود.
چشمهایش که بهخاطر مدل موهایش کشیدهتر از همیشه بهنظر میرسیدند….
آرایش مشکی و تندی که دور چشمش نشانده بود و رژ قرمز آتشینش که چشم هر رهگذری را به خودش خیره میساخت…
نمیدانست به کدامشان خیره شود…
کدام زیباییش را به تماشا بنشیند و به کدامش حسادت ورزد.
بیشک امشب شب مرگ او بود!
بالاخره بعد از چند لحظه لبهای خشک شدهاش از هم فاصله گرفتند.
_آنا؟
فریا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را بالا گرفت.
_ببخشید دیر کردم. موهام بههم گره خورده بود.
صدای لودهی باربد که بلند شد اخمهایش را دوباره درهم کشید.
_یه ربعی داشتم تلاش میکردم گرهی موهاش رو باز کنیم خیلی بدقلقه!
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 110
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واییی تورو خدا یه پارت دیگه بذار
ممنون ندا جان که ادامه این رمانو پیدا کرده خیلی قشنگه😍🌹
ای جانم به این رمان 💓💓