رمان مانلی پارت 50 - رمان دونی

رمان مانلی پارت 50

 

 

 

دلش می‌خواست دستانش را جلو ببرد و محکم دور گردن پسرک بفشارد.

 

هیچکس جز خودش حق باز کردن گره‌ی موهای آنایش را نداشت… اصلا به چه حقی…

 

نفس تندی کشید و با صدایی بم شده گفت: مشکلی نیست. راه بیفت بریم!

 

باربد با شیطنت دست فریا را بلند کرد و به سمتش گرفت و با لبخند گرمی گفت: فقط همین امشب رو به تو می‌سپارمش مواظبش باش!

 

گوشه لبش را جوید.

 

دستش فریا را به چنگ کشید و او را محکم به سمت خودش کشید.

_چیزی که مال منه رو با منت به من پیشکش می‌کنی بچه؟ من اگه نخوام امشب هم نمیارمش خونه!

 

خیره نگاهش کرد.

_در ضمن هیچکس مثل من نمی‌‌تونه مواظب فریا باشه!

 

باربد که لبخند از صورتش پر کشیده بود چند لحظه بهت زده به صورت جدی نامی خیره شد و گیج شده سرش را به عنوان فهمیدن تکان داد.

 

فریا که دستش میان دستان محکم نامی درد گرفته بود تکانی به او داد و آرام نامش را زمزمه کرد: نامی؟ دستم درد گرفت!

 

به خودش آمد و گره‌ی دستش را کمی شل کرد.

 

همان‌طور که فریا را پشت سرش می‌کشید صدایش را بالا برد.

_ما داریم می‌ریم زندایی. فعلا.

 

زهره سریع از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهش میخ دست‌های به‌هم قفل شده‌ی نامی و فریا شد.

 

صدایش کمی تحلیل رفت.

_تازه داشتم واسه‌ت چای و شیرینی میاوردم نامی جان!

 

فریا که متوجه نگاه خیره‌ی مادرش شده بود تلاش کرد دستش را از میان دست‌های محکم نامی بیرون بکشد ولی نامی فشار دردناکی به انگشتانش آورد و در جواب زهره گفت: ممنون زندایی جان لطف دارین. ممکنه دیرمون بشه ما زودتر می‌ریم.

 

سری برایشان تکان داد و با کشیدن فریا پشت سرش از خانه بیرون زد.

 

فریا با اخم غلیظی اعتراض کرد.

_آرومتر نامی منو این‌جوری پشت خودت نکش پاشنه‌ی کفشم بلنده می‌خورم زمین.

 

تا وقتی که سوار ماشین بشوند جوابش را نداد.

 

فریا متعجب از رفتار نامی زیر لبی غر زد: مردک جنّی!

 

نامی که هنوز از نزدیکی او به باربد شاکی بود چپ چپی نگاهش کرد و در ماشین را برایش باز کرد.

_بشین تو ماشین جیک جیک نکن!

 

فریا با اخمی‌هایی درهم سوار ماشین شد و دست به سینه به صندلی تکیه داد.

_می‌شه دلیل رفتارت رو با باربد بدونم؟

بیچاره فقط داشت شوخی می‌کرد.

 

از طرفداری فریا خوشش نیامد و نگاه بدی به صورت زیبایش انداخت.

_غلط می‌کنه تو مسائل خصوصی بین من و تو دخالت می‌کنه. اصلا به چه حقی دست کرد تو موهات؟

 

فریا چشم‌هایش را برایش گرد کرد.

_به همون حقی که تو جلوی مامانم دستم رو گرفتی و منو کشون کشون آوردی بیرون. برسیم خونه پوست از سرم می‌کنه.

 

چپ چپی نگاهش کرد.

_بحث رو عوض نکن فریا… بار آخریه که دارم می‌گم من از این نزدیکی خوشم نمیاد. این پسر باید حد و حدود خودش رو بدونه وگرنه جور دیگه‌ای نشونش میدم!

 

برگشت و نگاهی به چشم‌های سیاه و وحشی‌اش انداخت.

_همچنین تو!

 

•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•

 

فریا

 

گیج و ناباور به رفتار دور از منطقش نگاه کردم.

_نامی تو تازه دو روزه اومدی تو زندگی من اون وقت برای رفاقت بیست ساله‌م حد و حدود تعیین می‌کنی؟ منو چی فرض کردی؟

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد.

 

هنوز اخم‌هایش درهم بود و حتی نمی‌دانستم این الم‌شنگه را برای چه بپا کرده.

_این که بهت گوشزد کردم این پسره زیادی بهت نزدیکه واسه‌ت سنگین تموم شد؟

 

دستم را روی گوش‌هایم فشار دادم و حرصی نالیدم: واقعا دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم نامی. شورش رو در آوردی!

 

کمی مکث کرد و بی‌هوا ماشین را کنار جاده پارک کرد.

 

خم شد و از داخل داشبورد پاکت سیگاری بیرون کشید.

 

دستانم از روی گوش‌هایم شل شد و پایین افتاد.

_تو… تو سیگار می‌کشی نامی؟

 

با اخم سری تکان داد و یک نخ سیگار روی لب‌هایش گذاشت.

_گاهی وقتا… واسه آدم اعصاب نمی‌ذاری که!

 

اخم‌های درهم و لاخ مویی که روی پیشانی‌اش ریخته بود با آن سیگار روی لب‌هایش از او تصویری ساخته بود که باعث چند لحظه خیره نگاهش کنم.

 

حالا که خوب نگاهش می‌کردم با این کت شلوار خاکستری در تنش کم جذاب نبود!

_به‌خاطر من داری می‌کشی؟

 

جواب نداد و بی‌حوصله سرش را بالا انداخت.

_برگرد ببینم!

 

با تعجب نگاهش کردم.

_چی؟

 

نچی کرد و دوباره به سمت داشبورد خم شد.

جعبه‌ای از آن بیرون کشید و دوباره با همان لحن تکرار کرد: برگرد پشتت رو کن به من!

 

همان‌طور که نگاهم به جعبه‌ی در دستش بود گفتم: چرا؟ نمی‌خوای ریختم رو ببینی؟

 

حس کردم گوشه‌ی لب‌هایش کمی بالا پرید.

_کل کل نکن برگرد فریا…!

 

نچی کرد و با اخم پشتم را به او کردم.

 

خم شد و ابتدا چنگش را در موهایم فرو برد.

 

به‌طرز عجیبی به‌نظر می‌رسید که از روی قصد معطل می‌کند.

 

موهایم را از روی شانه‌ی برهنه‌ام کنار زد و بعد سردی زنجیری ظریف را روی گردنم حس کردم!

 

سرم را پایین گرفتم و نگاهی به گردنبند انداختم.

 

با دیدن فرشته‌ی زیبایی با بال‌های گشوده چشم‌هایم گرد شد و با شگفتی به آن خیره شدم.

_این دیگه چیه؟

 

به سردی جواب داد: گردنبندی که دیروز قرار بود بگیریم و به‌خاطر لجبازیت کنسل شد خودم رفتم و آوردمش!

 

لب‌هایم را تر کردم و اجازه دادم موهایم را سرجایش برگرداند.

_نیازی نبود این…

 

درون حرفم پرید.

_واسه من ضروریه!

 

صاف سرجایم نشستم و زیر چشمی نگاهش کردم.

 

نمی‌دانستم با این رفتارهای ضدونقیضش چه کنم.

 

هنوز عصبانی بود و حرص در چشمانش می‌جوشید.

 

قلدری می‌کرد و هرطور که دلش می‌خواست با من رفتار می‌کرد.

 

از طرفی هم هوایم را داشت و گاهی آنقدر مهربانانه رفتار می‌کرد که خیال می‌کردم مردک دوشخصیتیست!

 

آهی کشیدم و همان‌طور که بال‌های فرشته را نوازش می‌کردم گفتم: ممنون خیلی قشنگه!

سری تکان داد و سیگار نصفه و نیمه‌اش را از شیشه بیرون انداخت.

 

دوباره ماشین را به حرکت در آورد و در سکوت به جاده خیره شد.

 

صورتش هم متفکر بود و هم دلگیر…

 

کاش می‌دانستم به چه چیزی فکر می‌کند!

 

•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
9 ماه قبل

ندا جان نمیشه اینو مثل آتش شیطان هر روز پارت بذاری ممنون عزیزم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x