با دیدنش لبخند زدم و آرام گفتم: میخوای از سر راهم بری کنار کوچولو؟
نگاهی به خودش که تقریبا بیست سانتی بلندتر از من بود انداخت و اخمی کرد.
_باهات حرف دارم.
ابروهایم بالا پرید.
_بفرمایید آقا رهام…
انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت.
_فکر نکن چون دوبار تو این خونه صدات کردن خانوم کوچیک میتونی دور برداری و واسه خواهر من طاقچه بالا بذاری…
قبل از تمام شدن حرفش پقی زیر خنده زدم.
_حالت خوبه عزیزم؟ بهنظر میرسه قبل از این که بیای اینجا یکی با پتک مغزت رو جا به جا کرده!
ناگهان چشمهایم گرد شد.
_ببینم خواهرت گفته این حرفا رو به من بزنی؟ این بچه بازیا چیه؟ یادم نمیاد ما با هم مشکلی داشته باشیم.
شانهای بالا انداخت.
_بههرحال خواستم بهت بگم اول تا آخر روژین سوگلی این خانوادهست! نامی هم مجبوره به خاطر قول و قرارش تورو تحویل بگیره وگرنه روژین…
_رهام…؟
با شنیدن صدای جدی نریمان هردو به عقب برگشتیم ولی من فکرم پیش حرفهای رهام جا مانده بود.
منظورش چه قول و قرارهایی بود؟
نریمان جدی نگاهش کرد و سر تکان داد.
_تو اینجا با فریا چیکار داری؟
رهام سریع گفت: هیچی داداش میخواستم برم سرویس گفتم تو راه یه چاق سلامتی هم با خانوم کوچیک شما بکنم.
نریمان دست به سینه نگاهش کرد.
_اوکی اگه چاق سلامتیت تموم شد برو به کارت برس!
رهام برگشت تا به سمت پذیرایی برود که نریمان از پشت یقهی لباسش را کشید و به سوی سرویس هلش داد.
_مگه نمیخواستی بری سرویس؟ راه این وریه شل مغز!
رهام با اخم نگاهش کرد و لبهایش را بههم فشرد بعد به اجبار به سوی سرویس به راه افتاد و در را محکم پشت سرش بست.
_چرت و پرت که تحویلت نداد؟
نگاهم را به چشمان نگران نریمان دوختم و لب تر کردم.
_ولش کن بچهست بیا برگردیم.
سریع پشت سرم به راه افتاد.
_این بچه نیست زالوعه. بگو ببینم چی بهت گفت فریا؟
جوابی ندادم و به سمت مبلی تک نفره به راه افتادم.
روی مبل نشستم و متفکر به صفحهی گوشی خیره شدم.
نامی دقیقا بهخاطر چه قول و قراری مجبور به تحویل گرفتن من شده بود؟
چرا هفت پشت غریبه همهچیز را دربارهی زندگی من میدانستند و بهخاطرش به من طعنه میزدند و من باید بهزور و التماس از دهان دیگران حرف میکشیدم؟
تا وقتی که بروند بدون این که حرفی بزنم یا حرکتی بکنم مشغول بازی با گوشی شدم.
متوجه پچپچهای نریمان دم گوش نامی بودم.
سنگینی نگاه گاه و بیگاه نامی را حس میکردم ولی اهمیتی ندادم. تا جایی که مهمانها قصد رفتن کردند و با رفتن عمه و عمو عارف برای استراحت هرسه در سالن تنها ماندیم.
#پست_125
از جا بلند شدم تا به اتاق برگردم.
نامی پشت سرم به راه افتاد و با لحن ملایمی پرسید: رهام تو راهرو چی بهت میگفت؟
شانهای بالا انداختم.
_داشت راجعبه تغییرات آب و هوایی و سوراخ شدن لایهی اوزون حرف میزد.
اخمهایش را درهم کشید.
_لوس نشو فریا بهم بگو چی بهت گفت؟ نریمان میگفت اعصابت بههم ریخته بود.
در اتاق را باز کردم و گفتم: داشت میگفت از این که توی این خونه صدام میکنن خانوم کوچیک دور بر ندارم و این که…
وارد اتاق شدم و به او که پشت سرم حرکت میکرد نگاه کردم.
_نامی خان بهخاطر قول و قرارهاش مجبوره منو تحویل بگیره!
دست به سینه ایستادم و خیره نگاهش کردم.
_اگه بهم ارتباطی داره میتونم بپرسم منظور از این قول و قرارها چیه؟
چیزی مجبورت کرده باهام خوب رفتار کنی نامی؟
قدمی به سمتم برداشت و دقیقا رو به رویم ایستاد.
نگاهی را دور تا دور صورتم چرخاند و روی چشمانم مکث کرد.
_آره یه چیزی مجبورم کرده.
اخمهایم درهم رفت.
_چی اون وقت؟
دستش را با ملایمت جلو آورد و موهای شلخته شدهام را پشت گوشم زد.
دستش را همانجا کنار صورتم نگه داشت و چشمانش برق زد.
_حسی که بهت دارم!
لبهایم از هم باز ماند چندبار پلک زدم و بهت زده گفتم: چی؟
با خنده انگشتاتش را زیر چانهام گذاشت و لبهایم را بههم چسباند.
انگشت شستش را چهاربار روی گونهام کوبید.
_انقدر خنگ نباش دختر!
حرفی از گلویم بیرون نیامد.
با دیدن حالت صورتم سرش را به دوطرف تکان داد و قدمی به عقب برداشت.
_شب بهخیر آنا کوچولو!
بهمحض خارج شدنش از اتاق حیرت زده خودم را روی تخت پرت کردم و به دیوار رو به رو خیره شدم.
حسی که به من داشت مجبورش کرده بود با من خوب رفتار کند؟
ضربان قلبم بالا رفت و لبهایم خشک شد.
شاید منظورش چیز دیگری بود… شاید…
سرم را بهدوطرف تکان دادم و انکارش کردم.
نامی چطور میتوانست به من حسی داشته باشد؟
خیال میکردم تمام رفتارهایش در این مدت دوستانه بود!
شاید هم واقعا خنگ بودم!
چطور با گفتن یک جمله اینگونه درونم را زیر و رو کرده و بههم ریخته بود؟
نکند مثل نریمان سعی در دست انداختنم داشت؟
یادم است از کودکی در تمام بازیها او را شوهر خود میپنداشتم و اجازه نمیدادم کسی نزدیکش شود!
نزدیکترین تجربهی من به داشتن رابطهای نزدیک با نامی همین بازیهای کودکانهام بود!
البته اگر بخواهیم خاطرهی اولین عادت ماهیانهام را کنار بگذاریم!
این خاطره انقدر برایم خجالتآور و وحشتناک بود که آن را به قبرستان متروکه ذهنم فرستاده بودم.
#پست_126
صورتم را بین دستانم گرفتم و تلاش کردم آن روز به مراتب شوم را به یاد بیاوردم.
“مامان همراه با عمه و زن دایی به بازار رفته بودند و ما بچهها را در خانه باغ تنها گذاشتند.
آن موقعها نامی که از همهمان بزرگتر بود معمولا مراقب همهچیز بود و اجازه نمیداد دست از پا خطا کنیم.
یادم است با نریمان روی درخت وسط باغ درحال خوردن آلوچه بودیم همین که از روی درخت پایین پریدم درد عمیقی زیر دلم پیچید!
توجهی نکردم و به ورجه و وورجههایم ادامه دادم!
از کنار نامی که میگذشتم برای لحظهای سرش را از لپتاپ بیرون آورد تا از بودنمان مطمئن شود ولی قبل از این که دوباره بهکارش برسد نگاهش روی شلوارم ثابت ماند.
بهت زده کمی مکث کرد و سریع از جا پرید.
_فریا؟
ترسیده نگاهش کردم.
_چیشده نامی؟
دستی روی صورتش کشید و با نگرانی با قدمهایی بلند خودش را به من رساند.
_پشت لباست چرا خونیه؟ خوردی زمین؟
وحشت زده سرم را بهدوطرف تکان دادم و نگاهی به پشت سرم انداختم.
_نه بهخدا مواظب بودم اصلا نخوردم زمین ولی دلم خیلی درد میکنه نامی جونم!
آن موقعها زیادی بچه بودم و زودتر از همهی هم سن و سالهایم عادت ماهیانه را تجربه میکردم برای همین اطلاعی از آن نداشتم و چنین رسوایی بهبار آورده بودم.
نامی با شنیدن حرفهایم کمی مکث کرد و با نگرانی بیشتری سرتاپایم را بررسی کرد ولی ناگهان مثل برق گرفتهها به عقب پرید و بهت زده نگاهم کرد.
_فریا تو…
صورتش سرخ و سفید شد و بعد کمکم به کبودی گرایید.
_برو توی حموم لباسات رو عوض کن من الان میام!
با شنیدن لحن سفت و سختش سریع به سمت خانه دویدم و با برداشتن لباسهایی تمیز خودم را در حمام قایم کردم.
با دیدن حالت نامی ترسیده بودم و خیال میکردم اتفاق بدی رخ داده است.
یک ربع بعد در حمام به صدا در آمد و بعد نامی بود که با ملایمت میگفت: واسهت وسیله خریدم پشت دره فریا بردار استفاده کن… فقط لطفا راجعبه این اتفاق به کسی چیزی نگو!”
تقریبا یک سال بعد از این اتفاق بود که کمکم روابطمان قطع شد و نامی که تا آن روز تنها فرد نزدیک به من بود از زندگیام ناپدید شد!
بعد از آن روز این قضیه برای همیشه بینمان دفن شد و هیچکدام چیزی را بهروی یکدیگر نیاوردیم ولی یادم است تا مدتها از شدت شرم به چشمانش نگاه نمیکردم!
حال فهمیده بودم پسر عمهای که از کودکی بهشدت مواظبم بود و نقش شوهرم را بازی میکرد و اولین روز عادت ماهیانهام را با هم جشن گرفته بودیم حسهایی عجیبی به من دارد!
عجیبتر از آن این که من فریا پاکدل که تا دیروز درحال جفتک انداختن بودم نه تنها بدم نیامده بود بلکه قلبم یکی در میان ضربانهایش را جا میانداخت و حسابی بساط مسخرهبازیاش را به راه انداخته بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 124
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اقا چرا دیگه پارت از این رمان نمیزارید خسته شدیم
شرط میبندم پارت اول رمان..
احتمالا عقد فریا و باربد بود…..
اصلن واضحه
نه باربد گی هست. چون شاید نامی بهش تجاوز کرده که ناراحت بود پارت اولو ی بار دیگا بخون
مغزم رگ ب رگ شد….خب نامی که جونش وابسته به فریا هست چرا رفت خارج
ینی بقیه فک مبکنن بچه باربده؟؟
وسوسه شدم رفتم پارت اول رو خوندم چون تو ذهنم نبود فکر کنم مجبور شده با نریمان ازدواج کنه حالا به هر دلیلی چون میگه فرشته ازم رو برگردوند
فکر میکردم فریا بفهمه نامی دوستش داره به قول خودش جفتک میندازه ولی انگار خوشش اومده😂
نمیدونم چرا دخترهای تو رمان همه شون شیرین میزنن!?انگار خودشون رو به خنگی میزنند تو بعضی مسائل,ولی برا خیلی چیزای دیگه همه شون آی کیو شون در حد انشتینه.😉