رمان مانلی پارت 77 - رمان دونی

 

 

 

همین که دستش را به‌سوی نریمان گرفت نریمان داد زد: داره میاد منو بکش بالا الان  دنبالچه‌م رو گاز می‌گیره!

 

نامی که بین خنده و عصبانیت مانده بود سریع دستش را گرفت و او را بالا کشید در همین حین فهمید چیزی مانع کشیده شدن نریمان به بالای دیوار می‌شود.

 

قبل از این که عکس‌العملی نشان دهد صدای داد نریمان در کل باغ پیچید: پاچه‌م رو گرفت… شلوارم نامی شلوارم داره میاد پایین زودباش منو بکش بالا مرتیکه!

 

نامی با تمام توانی که در بدنش مانده بود نریمان را بالا کشید حتی صدای پاره شدن پارچه‌ی شلوارش هم باعث نشد که نریمان دست از شکوه و ناله بکشد.

_ذلیل بشید ایشالله بی‌حیثیت شدم. اون کفتار تنبونم رو خورد حالا با این وضع چه‌جوری برگردم خونه؟

 

نامی همان‌طور که از روی دیوار پایین می‌پرید غرید: دهنت رو ببند انقدر سر و صدا نکن نریمان. ببینم می‌تونی عالم و آدم رو خبر‌دار کنی؟

 

نریمان که فهمید راهی برای چفت کردن پارچه‌ی دریده شده‌ی شلوارش نیست آهی کشید و با حالی زار از دیوار پایین پرید.

_به‌خدا اگه اون سلیطه بهم بخنده در رو باز می‌کنم با لگد از ماشین پرتش می‌کنم بیرون یه کامیون از روش رد بشه همه راحت شیم از دستش!

 

نامی که به‌سختی جلوی خندیدنش را گرفته بود ضربه‌ای به سرش کوبید و قدم‌هایش را تندتر کرد.

_تو خیلی غلط می‌کنی!

 

همین که به ماشین رسیدند با احسان و فریا که با رنگی پریده و چشمانی منتظر کنار ماشین ایستاده بودند رو به رو شدند.

 

فریا به محض دیدن نامی به سمتش دوید و نفس راحتی کشید.

_وای بالاخره اومدین؟ دلم هزار راه رفت. کسی که ندیدتون؟

 

نامی از فرصت استفاده کرده و تحت تاثیر آدرنالینی که در بدنش می‌جوشید محکم شانه‌های ظریف فریا را میان آغوشش گرفت.

_خوبم آنا کوچولو. نگران نباش!

 

نریمان غر زد: آره فریا خانوم شما نگران نباش این‌جا فقط نریمان تخماش چسبیده به گلوش!

 

قبل از نامی احسان محکم روی شانه‌اش کوبید به سمت ماشین هلش داد: یه‌کم جلوی اون دهن بی‌چاک و بستت رو بگیر نریم…

 

قبل از به اتمام رساندن حرفش انگار که تازه متوجه چیزی شده باشد با چشمانی گرد شده گفت: تو چرا شلوارت پاره‌ست نریمان؟

 

نریمان با بیچارگی نگاهی به خودش انداخت و بعد به‌سوی نامی چرخید تا از این تنگنا خلاصش کند.

 

نامی همان‌طور که همچنان دستش را دور شانه‌های فریا می‌فشرد با خنده‌ای فرو خورده گفت: توی باغ سگ دنبالمون کرد پاچه‌ی نریمان رو گرفت!

 

قبل از این که بتواند راجع‌به میزان عصبانیت نریمان تذکری بدهد صدای خنده‌ی احسان و فریا بالا رفت.

 

نریمان نگاهی به صورت خندان هرسه‌ی آن‌ها انداخت و درحالیکه زیر لب فحش‌های رکیکی بر زبان می‌آورد در ماشین را محکم پشت سرش کوبید.

 

#پست_140

 

فریا

 

دست‌های مردانه‌ی نامی هنوز دور شانه‌هایم پیچیده شده بود و انگار قصدی برای رها کردنم نداشت.

 

به‌سختی ضربان قلبم را کنترل کردم و تلاش کردم کمی از او فاصله بگیرم.

 

در تمام مدتی که منتظرشان بودیم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و مدام خودم را برای این که نتوانستم جلویش را بگیرم سرزنش می‌کردم.

 

اگر کسی می‌فهمید علاوه بر خودشان آبروی عمو عارف هم حسابی لکه‌دار می‌شد.

 

هرچند راضی کردن نامی کار هرکسی نبود.

 

نامی بی‌توجه به احسان و نریمان کنار من روی صندلی عقب نشست.

 

احسان ماشین را به راه انداخت و نریمان با اخم به بیرون خیره شد.

 

با دیدن صورتش نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم.

 

نامی با چشمانی براق کمی سرش را به گوشم نزدیک کرد.

_نذار بفهمه داری بهش می‌خندی تهدید کرد از ماشین پرتت می‌کنه بیرون!

 

چشم‌هایم را ریز کردم و ناخودآگاه گفتم: پس تو این‌جا چیکاره‌ای؟

 

با دیدن نگاه خیره و پرحرفش لب‌هایم را به‌هم دوختم و سریع نگاهم رو دزدیدم.

_الان داری باهام لاس می‌زنی؟

 

چینی به پیشانی‌ام انداختم و با پوست کلفتی به بیرون خیره ماندم.

 

چنین قصدی نداشتم ولی انگار ناخودآگاهم به‌دنبال این‌کار بود.

 

سکوتم را که دید صدایش را پایین‌تر آورد و لبخند زد.

_به‌عنوان چراغ سبز در نظرش می‌گیرم آنا کوچولو.

 

قبل از این که بتوانم عکس‌العملی نشان بدم سرش را به شانه‌ی چوب شده‌ام تکیه داد و چشمانش را بست.

 

با دیدن چشمان بسته‌اش زیر چشمی نگاهی به صورت جدی و خسته‌اش انداختم.

 

مژه‌هایش بلند بود و پلک‌های لرزانش تمایل به خواب داشت…

 

ریش‌هایش بلند شده بود و صورتش مردانه‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید!

 

به‌سختی نگاهم را از موهای آشفته و چهره‌ی جذابش برداشتم.

 

همین که سرم را بلند کردم متوجه احسانی که با چشمانی پر برق نگاه خیره‌ام به نامی را شکار کرده بود شدم.

 

سریع خودم را به آن راه زدم و با صورتی سرخ شده از خجالت چشمانم را به بیرون دوختم.

 

انگار این‌بار حسابی خودم را به دردسر انداخته بودم!

 

#پست_141

 

 

بعد ار پیاده شدن از ماشین از احسان تشکری کردیم و سریع وارد عمارت شدیم.

 

برقای روشن خبر از بیدار بودن عمه می‌داد و هیچکدام نمی‌دانستیم پارگی شلوار نریمان را چه‌طور پوشش دهیم.

 

من و نامی جلوتر راه افتادیم و نریمان پشت سرمان به‌آرامی قدم بر می‌داشت.

 

عمه که درحال نوشیدن آب پرتقالش بود نگاهی به هرسه‌نفرمان انداخت.

_چرا انقدر دیر کردین؟

 

نامی کلافه نگاهی به اطراف انداحت.

_ترافیک بود…

 

عمه کمی خودش را خم کرد تا نریمانی که پشت سرمان ایستاده را ببیند.

_نریمان اون پشت چیکار می‌کنی؟

از کی تا حالا خجالتی شدی؟

 

نریمان بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش خجالت زده قدمی به جلو برداشت.

_خوبی مامان؟

 

عمه با تعجب نگاهی به سرتاپای نریمان انداخت.

_چی شده نریمان؟ شلوارت چرا پاره‌ست؟

 

قبل از این که من و نریمان سناریویی در ذهن بسازیم نامی که انگار برای دیدن فیلم عجله داشت سریع گفت: توی راه دستشوییش گرفت منم زدم کنار جاده بره یه گوشه به کارش برسه نگو اون اطراف پناهگاه سگا بود!

اونا هم نامردی نکردن یه درس درست و حسابی بهش دادن که تا وقتی خونه‌ست به سرویسش برسه و مثل بچه‌ها تو راه بهونه نگیره.

 

صورت سرخ شده‌ی نریمان موجب شد خنده‌ام را کنترل کنم.

 

اگر باربد بود تا آخر عمر بابت این موضوع از او باج می‌گرفتم ولی نریمان حسابی جوشی بود و نمی‌شد زیاد سر به سرش گذاشت.

 

عمه با خنده و تاسف سر تکان داد.

_تو درست بشو نیستی نریمان… ببینم گازت که نگرفت؟

 

نامی با نیشخندی ادامه داد: اگه گرفته بگو زودتر بریم واکسن هاری بزنیم.

 

نریمان اخمی کرد و همان‌طور که سریع به‌سوی پله‌ها می‌رفت گفت: دیگه نمی‌خوام راجع‌به این قضیه‌ی لعنتی چیزی بشنوم!

 

من و نامی نگاهی به یکدیگر انداخته و چیزی نگفتیم.

_شب بخیر عمه جون.

 

عمه سری برایم تکان داد.

_خوب بخوابی دخترم.

 

همین که از پله‌ها بالا رفتیم سریع پشت سر نامی به سمت اتاق خوابش به راه افتادم.

 

نامی در را باز کرد و همین که خواست پشت سرش ببندد چشمش به من افتاد.

_کجا میای؟

 

چشمانم را برایش گرد کردم.

_دارم میام فیلم رو ببینم. مثل این که قربانی این اقدام به قتلِ وحشیانه منما.

 

با کمی تردید خودش را عقب کشید.

_اذیت نمی‌شی فیلم غرق شدنت رو ببینی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرمای دلچسب
دانلود رمان سرمای دلچسب به صورت pdf کامل از زینب احمدی

    خلاصه رمان سرمای دلچسب :   نیمه شب بود و هوای سرد زمستان و باد استخوان سوز نیمه شب طاقت فرسا بود و برای ونوس از کار افتادن ماشینش هم وضعیت و از اینی که بود بد تر کرده بود به اطراف نگاه کرد میترسید توی این ساعت از شب از ماشینش بیرون بره و اگه کاری انجام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
RAHAY
RAHAY
7 ماه قبل

بسیار عالی
ممنون از پارت گذاری منظمتون 💕💕

رهگذر
رهگذر
7 ماه قبل

چقدر نریمان دوست دارم 😂😂

بانو
بانو
7 ماه قبل

وای خدا این رمان عالی

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

یعنی با این همه دادو فریاد نریمان کسی متوجهشون نشده باغ که دوربین داره چی
ممنون فاطمه جان

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x