خودش را محکم به داخلش می کوبد.
صدای ناله دخترک،از درد و لذت به هم می پیچد!
ناخن های دخترک ، درون پوست برنزه ی مرد فرو می رود و کشیده می شود.
آرام خودش را درون دخترک حرکت می دهد.
صدای آه کشیدنش دلش را زیر و رو میکند.
با صدای بم خفه ای می گوید:
-قرص اورژانسی یادت نره!
یک لحظه صدای ناله اش اتاق را پر میکند و شیره اش را داخل رَحِم دخترک خالی می کند.
لبانش را چفت هم میکند که صدای ناله اش بلند نشود و همانطور که خودش را از بدنش بیرون می کشد عمیق میبوسد.
تا به حال به چنین لذتی از طرف زنی به دست نیاورده بود! دستانش می لرزید از فرت لذتی که داشت.
با کمی مکث، چشمانش را باز میکند و خیره ی دخترک مو چتری می شود!
دست هایش که دور سینه های دخترک فشرده شده بود را بر می دارد .
آرام خودش را از داخل بدن او بیرون میکشد.
صدای آه کشیدنش دلش را حال میآورد.
نگاهی به پایین تنه اش می اندازد، یک لحظه شوکه می ماند!
خونِ روی پایین تنه اش ……
-تو،تو دختر بودی؟
نگاهی به دخترک غرقِ از درد می کند.
-جواب منو بده ت*خم سگ! میگم این خونِ چیه؟
دستی بین پای دخترک می کشد و بالا می آورد.
خون روان نشان از دختر بودنِ دخترکی داشت که هنوز امکان شناخت با او پیدا نکرده بود.
به سرعت هم می شود و دستش به فک دخترک می گیرد.
چشمان سبز درشت دختر، از شدت گریه قرمز شده بود.
-کی تو رو فرستاده ؟ ها؟ چرا به من نگفتی دختری و اومدی زیرم؟
فکش را میان دستش محکم فشار می دهد و می غرد:
-لالی؟ بگو ببینم ! اسمت چیه؟
از چشمانش قطره اشکی خارج می شود.
فریاد بلند بالایی می کشد:
-اســمـت و بگـــو مادر بـه خطـا!
لرزه ای از ترس به بدن لختِ دخترک می نشیند.
-م..ملو..رین!
به سرعت از جایش بلند می شود و لباس زیرش را می پوشد .
اشتباه کرده بود، اورا به شرکتش آورده بود و حالا…..
مدام دور خود می چرخید.
به چه کنم،چه کنم افتاده بود! گندی زده بود نمی شد جمعش کرد!
به سمتش رفت و اورا لخت و عریان از روی کاناپه اتاقش بلند کرد و روبه رویش قرار داد!
هنوز هم جذاب بود، آب دهانش را به سختی بلعید و سعی کرد نگاهش را از روی سینه هاس درشتش بردارد!
– چند سالته؟ کی تو رو فرستاده اینجا؟
جوابی نشنید محکم اورا تکان داد.
صدای ناله از درد دخترم از جای بلند شد.
-اینقدر واسه من سوسه نیا! جواب منو بده!
-نو…نوزده سالمه… آقا!
با بغض و اشک به او خیره می شود .
-کی تورو فرستاده پیش من؟ واسه چی اومدی!؟
چرا نگفتی دختری!؟ ت*خم سگ جواب منو بده!
چشمان درشت و سبزش را خیره آن می کند!
-خو..خودم! به..به خدا کسی نیست!
از شدت عصبانیت فریادی می کشد.
-چقدر پول میخوای ت*خم حروم؟ چقدر میخوای بری و گورتو گم کنی؟
سینه هایش را می پوشاند و ش*رت توری اش را تنش می کند.
-پول…پول دوای خواهرم و بده!
با تعجب خیره اش می شود.
-دوای خواهرت مگه چیه که به خاطرش تنت و به تاراج دادی؟
بازویش را می گیرد و محکم به کاناپه می کوبد؟
– فکر کردی خرم یا گوشام درازه؟
با آن صورت به بغض نشسته اش به او خیره می شود و تکه تکه کلماتش را اَدا می کند:
-به…به خدا …راست می گم! آبجیم.…مریضه ، داروهاش گرون ….از..از پسش بر نمیومدم.
دست به کمر خیره اش شد:
-ننه بابات کدوم گوری بودن که تو
با دست به اون اشاره می کند
اومدی خودتو زدی به حراج؟
اشک هایش یکی پس از دیگری جاری شد…
-مردن…
لبش را به دندان گرفت! مصیبتی بزرگ گریبانش شده بود.
پسر نا خلف حاج مسلم ، تیر خطا زده بود.
سریع به سمت میزش رفت و دست چک را از کشوی میز برداشت.
مبلغی کلان، روی برگه نوشت….
-بیا دختر جون، تاریخش مال فرداس میری میگیری….
گورتو از اینجا گم میکنی نبینمت!
دخترک، حتی نام اورا نمیدانست! چطور میخواست اخاذی کند کند؟
سریع لباس کهنه اش را بر تن کرد. دل درد شدید امانش نمیداد!
کیفش را روی شانه اش انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به سمت در اتاق رفت….
-هوی کجا دختر جون! بیا چکتو بگیر…!
به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت:
-دختر جون ، از همین در که بیرون رفتی، شتر دیدی ندیدی! ببینم ،بفهمم،جایی… از من،از اسم من جایی گفتی پدرتو در میارم!
-باشه…ممنون
چیز دیگری نگفت!
تعجب در چهره اش هویدا بود.
به سمت در خروجی رفت.
-صبر کن، نصف شب کدوم گوری میری! برسونمت.
*******
-لطفا سر دارو خونه نگه دارین، دارو های خواهرم و بگیرم!
با ترس به او خیره شد! نکند کاری ازش سر بزند …..
-دفترچه رو بده خودم میگیرم، بشین همینجا تا بیام! ببینم در رفتی نشونت میدم…..
آرام سر تکان داد
مبلغ داروها بیش از آن چیزی بود که فکر میکرد! لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد.
به کوچه باریکه ای از خیابان های پایین شهر می رسد.
دخترک، به ته کوچه اشاره میزند.
ماشین را به حرمت در می آورد و به ته کوچه می رسد!
خانه ای کاهگلی! باورش نمی شد اینجا زندگی میکرد؟ دختر تنها ؟
-اینجا زندگی میکنی؟
سر به زیر پاسخ می دهد:
-بله آقا!
یک لحظه تمام توهین هایی که به او کرده بود بر سرش آوار شد….
در فکر فرو رفته بود که در ماشین باز شد.
تشکری کرد و در را بست.
یک لحظه چیزی یادت آمد ، شیشه ماشین را پایین کشید!
-هی دختر! گفتی اسمت چی بود؟
به سمتش برگشت و آرام گفت
-ملورین!
****
«یک هفته بعد»
مشغول حساب کتاب شرکت بود ،که در محکم و به سرعت باز شد.
سرش را بالا گرفت و به در نگاه کرد و با عصبانیت فریاد زد.
-احمق،مگه تحویلس اینطوری درو باز می کنی یابو!
امیر با نیش باز داخل دفتر آمد.
-حاجی جان بی ادب شدی! یکم ادب و رعایت کن، جلو کارمندا زشته به شریکت میگی یابو!
خودکار درون دستش را سریع به سمت او پرتاب کرد.با جای خالی امیر ، خودکار به در برخورد کرد.
-اَه محمد شب جمعه نداشتی؟ شنبه وحشی شدی میپری به آدم!
اعصاب نداشت، امیر هم مدام با مزه ریختن هایش روی مغزش رژه می رفت.
– یک دقیقه دهنتو میبندی؟
امیر، دهانش را مانند زیپ بست و به او خیره شد.
– حالا بگو چیکار داشتی! که عین گاو سرتو انداختی اومدی داخل!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام وقت بخیر
لینک کانال تلگرام رمان ملورین میخواستم
کانال تلگرام ندارین؟
ایدی میدین
فک کنم نویسنده این دوتا رمان یکی هست که پارت نمیدن
پس کی پارت بعدی رو میذاریییددد؟؟؟؟
دلارای دو بابا تروخدا بزارید دلارای مادر مرده تموم بشه بعد تو شروع کن تروخدا توان حرص خوردن برا اینو ندارم 😂 ولی بازم دارم می خونم خدایاااا😂
حق پلاس🤣دلارای دو
کی پارت بعدیش میاد؟
امروز پارت نمیذارین
دیگه حالم داره از این مدل رمانا بهم میخوره
نمیدونم براچی میخونم
با اینکه فتوکپی دلارایه ولی پسره مثل ارسلان فکر کنم کثافت نباشه
پسره بدتره
و باز دلارای ای خدا خودت کمک کن دیگه نخونم دلی تموم نشده آبجیش اومد
دلارای دوم در خدمت شما
😂😂😂😂
اینجور نگو
من خیلی این سبک رمانا رو دوس دارم😂😂
سپیده منحرف بخبخت😑🔪😂😂😂