تنها شنیدن همین حرف ها کافی بود که آتش خشم و عصبانیت در وجودش شعله بکشد.
دستش را طوری مشت کرد که رگِ بر آمده و کلفتِ پشت دستش به وضوح به چشم آمد.
امیر نگاهی به صورت سرخ شده و دندانهایی که به قصد کشتن، رو هم ساییده میشدند انداخت و اهسته گفت:
– خیله خب حالا حرص نخور، دَکش کردم رفت!
از میان دندانهای بهم چسبیدهاش با حرصی مشهود غرید:
– کثیف تر از این زنیکه اون چند تا مردین که به این عوضی پا دادن! میدونی کیا بودن؟
امیر آب گلویش را نامحسوس پایین فرستاد و برای اینکه محمد بیشتر از پیش عصبی نشود گفت:
– آره ولی اونارم اخراج کردما، فکر نکنی نشستم به بی ناموسیشون نگاه کردم و چیزی نگفتم، مردن که مردن، دلیل نمیشه بخاطر زیر شکمشون هر غلطی که میخوان بکنن!
محمد پلک روی هم فشار داد و بعد از چندی سکوت پشت میز نشست و سرش را میان دستانش فشرد.
– خوبی حالا؟ بابا کمتر عصبی شو رگ و ریشت میزنه بیرون آدم میگرخه!
لبش را میان دندان فشرد و گفت:
– خودتو ندیدی وقتی رد میدی شبیه یه گوله آتیش میشی. قبل از اینکه بفهمم موضوع چیه دلم به حال اون زنیکه داشت میسوخت که با تو چشم تو چشم شده.
امیر لبخندی دندان نما تحویلش داد و سریع بحث را به سمت بیراهه برد و گفت:
– خب داشتی میگفتی، دیشب خوش گذشت بهت؟
خودش را به در نفهمی زد و گفت:
– واسه چی خوش بگذره؟ رفتم خونه کپهی مرگمو گذاشتم تا همین الان که بیام شرکت.
امیر نیشخند زنان از روی مبل پاشد و همانطور که دو دگمهی اول پیراهنش را باز میکرد گفت:
– دیگه منو که سیاه نکن حاجی جون، ما خانوادگی تو لوله بخاری بزرگ شدیم.
از تشبیهاتش خندهاش گرفته بود.
لبش را میان دندان هایش گرفت و با خودکار میان انگشتانش شروع به بازی کرد و گفت:
– البته تو اون که شکی نیست، شیطون باید بیاد پیش تو درس پس بده!
امیر با شیطنت ابرو بالا فرستاد و میز را دور زد، درست روبرویش ایستاد و گفت:
– میگم کیفت کوکه ها، جان امیر، مرگ امیر، امیرو تو کفن کنی، امیرو تو غسال خونی بشوری، امیرو ز…
از دست قسم و آیههای بیخود و تکراریاش کفری شد و خودکار را روی میز کوبید و با صدایی نسبتا بلند گفت:
– بس کن دیگه کشتار دسته جمعی راه انداختی چرا؟ میگم چیزی نشده یعنی نشده دیگه!
با اینکه از صدای نسبتا بلند محمد جا خورده بود اما باز هم خودش را نباخت و گفت:
– مطمئن باشم حاجی؟ مطمئن باشم کسی نتونسته تو اغفال کنه؟ خیالم راحت باشه عمو نشدم یعنی؟
لبش را میان دندان کشید و سعی کرد خندهاش را کنترل کند و با چشم به در ورودی اشاره زد و گفت:
– به نظرم دیگه وقتشه بری بیرون!
امیر دستی به ته ریشش کشید و گفت:
– فقط خیالمو راحت کن که عمو نشدم!
– نه نشدی، حالا برو بیرون
….
امیر که از اتاق خارج شد لبهایش به خنده کِش آمد و لبخندی عمیق زد.
با لبهایی که کش آمده بود به دیشب و اتفاقاتی که میانشان افتاده بود فکر کرد.
تنِ پنبهای و دلبرای ملورین که میان دستانش پیچ و تاب میخورد و نالههای از سر درد و لذتش در گوشش نواخته میشد.
آب گلویش را از تصورِ هیکل تراش خورده و بلورینش پایین فرستاد و با دست مشغول باد زدن خودش شد.
با اینکه سعی داشت افکارش را به هر چیزی بجز ملورین منعطف کند ولی موفق نبود.
هر گوشه از اتاق را که نگاه میکرد انگار ملورین پیش چشمانش نمایان میشد…
یا حتی صدای دلبر و لوس وارانهاش را تصور میکرد زمانی که اسمش را صدا میزد!
حرصی خودکارش را روی میز کوبید و زیر لب زمزمه کرد:
– مگه اینکه دستم بهت نرسه بچه! این چه نونی بود که تو دامنم گذاشتی!
هر چند منکر این نمیشد که مزهی ملورین زیادی شیرین بود و زیر زبانش رفته بود!
حالا حتی اگر خودش هم میخواست باز هم نمیتوانست او را از یاد ببرد!
دختری زیبا رو که با چشمهای تیلهای و سبز رنگش دلبرانه برایش طنازی میکرد و در نهایت این تنهایشان بود که بار دیگر روی هم میلغزید!
برای اینکه هوای اتاق عوض شود و فکر ملورین از سرش بپرد از پشت صندلی بلند شد و کمی پنجره را باز کرد.
نسیم نسبتا خنکی که به صورتی خورده میشد صورت ملتهبش را کمی نوازش میکرد!
کمی لب پنجره ایستاد و نفس عمیق کشید، صدای زنگ تلفن همراهش باعث شد به عقب بچرخد و به صفحهی گوشی نگاه کند.
شمارهی ناشناس بود و محمد با فکر اینکه شاید تماس از سمت ملورین باشد، تماس را متصل کرد و گفت:
– بله!
فرد پشت تلفن کمی مکث کرد و سپس صدایی دخترانه و آشنا در گوشش زنگ خورد:
– آقا محمد؟ خودتونین!
لحجهی نسبتا بریتیش و کلماتی که هنوز نمیتوانست به درستی آنها را تلفظ کند نشان میداد دختر پشت خط دنیاست!
لبش را زیر دندان کشید و گفت:
– خودمم، بفرمایید.
دختر کمی مِن و مِن کرد و سپس گفت:
– شناختین؟
مگر میشد اورا نشناخت؟
دختری که مادرش برای او لقمه گرفته بود!
گوشی را از کنار گوشش فاصله داد و سپس نفسش را با مکث بیرون فرستاد و دوباره گفت:
– بله شناختم، خوبین شما؟ آقا رضا خوبن الحمدالله؟
دختر بدون مکث با لحنی طناز و دلبرانه و کلماتی که سعی داشت بیش از حد آنها را بِکِشد گفت:
– ما هم خوبیم، خودت خوبی آقا محمد جان؟
نه به آقایی که اول اسمش گذاشته بود و نه به جانی که تنگ اسمش چسبانده بود!
گیج سری تکان داد و تا خواست حرفی بزند دنیا پیش قدم شد و خیلی ناگهانی گفت:
– راستش زنگ زدم که در نظرمو در مورد حرفای اون شب بگم!
گوشهی ابرویش را با انگشت خاراند و به این فکر کرد که مگر حرف هایش جای فکر کردن برای دنیا باقی گذاشته بود؟
دنیا که سکوتش را پای رضایتش گذاشته بود و گفت:
– خواستم با خانواده مشورت کنم بعد متوجه شدم که خب این زندگی من و توئه محمد جان! کسی نمیتونه واسه من و تو تصمیم بگیره برای همین قشنگ فکر کردم و تصمیمو گرفتم!
لبش را محکم زیر دندان کشید.
محمد جان گفتنش زیادی روی اعصاب نداشتهاش رژه می رفت!
مخصوصا که به شدت سعی داشت با لحنِ به ظاهر دلفریب و کلماتی که میکشید او را تحت تاثیر قرار دهد!
دنیا بعد از لختی سکوت نازی به صدایش داد و گفت:
– شما میدونین من آدم اُپن مایندیم!
هر چی نباشه چند سال اونطرف واسه کار و زندگی بودم دیگه!
این چیزا اون طرف طبیعیه!
منم خوشحالم که شما مثل خانوادتون زیادی سنتی و با عقب موندگی فکر نمیکنید!
لبهایش را محکم به هم فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:
– عقب مونده خودتی و هفت جد و آبادت!
دنیا که انگار صدایش را درست متوجه نشده بود گفت:
– بله؟
از اینکه دنیا با بی عقلی بهانهای به دستش داده بود نفسش را با آسودگی بیرون فرستاد و سپس گفت:
– عذر میخوام ولی من با کسی که به طرز تفکر خانوادگیم میگه عقب موندگی نمیتونم زیر یه سقف زندگی کنم!
قبل از اینکه اجازهی صحبت بیشتر به دنیا را دهد پیش دستی کرد و با جدیت گفت:
– الانم ببخشید من پشت خطی دارم، بعدا اگه شد باهاتون تماس میگیرم، سلام به خانواده برسونید!
حرفش را گفت و بدون اینکه فرصت خداحافظی را به دنیا بدهد گوشی را قطع کرد!
زیر لب با خود اهسته زمزمه کرد:
– کم بدبختی دارم تو هم واسه من اُرد بیا هِی!
هنوز کلمات کشیدهی دنیا در گوشش زنگ میخورد و شیرینی وصال دیشبش را به کامش زهر کرده بود.
سرش را به سمت شانهاش چرخاند و سعی کرد با درگیر کردن فکرش به سمت کار، حرفهای دنیا را از خاطر ببرد و همین طور هم شد!
***********************
[یک ماه بعد]
راهروی بیمارستان سر تا سر پر از کسانی شده بود که مشکل و گرفتاری داشتند.
صدای شیون و زجههای بلند یک زن از انتهای راهروی باعث شد سر بچرخاند و به همان سمت نگاه کند
زنی نسبتا مسن روی زمین افتاده بود و با دست به صورتش چنگ میانداخت و میگفت:
– ای خدا بی سایهی سرم کردی، خدایا بی پناهم کردی، خدایا این چه کاری بود که با من کردی؟
صورتش از بهت و غم در هم جمع شد و صدای مینو در گوشش پیچید:
– آبجی اون خانمه چرا اینطوری میکنه؟ گوشام درد گرفت!
سعی کرد با لبخندی آبکی اخمهای در هم مینو را باز کند و سپس به ارامی گفت:
– چیزی نیست خوشگلم، اون خانمه ناراحته!
مینو لب برچید و چیز دیگری نگفت.
نگاهی به کاغذ های سیاه و سفیدِ آزمایشگاه که در دستش بود انداخت و نفسش را بیرون فرستاد.
دوباره از گوشهی چشم به مینو که مشغول بازی کردن با خرس در دستش بود انداخت و اهسته لب زد:
– الان قراره چی بشه؟
حتی خودش هم جوابی برای حرفش نداشت، فقط امیدوار بود که حال مینوی دوست داشتنیاش بهتر شده باشد!
با شنیدن نام خانوادگی ازش سر بالا گرفت و چشمش به پرستاری که روبرویش ایستاده بود افتاد:
– عزیزم دکتر فخر گفتن بری داخل!
از روی صندلی بلند شد و متقابلا مینو هم پشت سرش راه افتاد.
لب گزید و اهسته به سمت مینو برگشت و گفت:
– مینو جانم میتونی اینجا بشینی تا من برگردم؟ قول میدم زودِ زود بیام باشه؟
مینو مظلومانه سر تکان داد و دوباره سر جای قبلیاش نشست و با نگاهی عمیق و مظلوم نظاره گر او شد.
سعی کرد لبخندی را که از صبح به زور روی لبش نشاندهاست را حفظ کند ولی نمیشد!
میترسید!
از حرفایی که هنوز گفته نشده بود و چیزهایی که هنوز به گوشش نرسیده بود میترسید.
میترسید که حال مینوی عزیز تر از جانش نه تنها بهتر نشده باشد بلکه وخیم تر هم شده باشد.
با دستهایی لرزان درب اتاق دکتر فخر را باز کرد و اهسته وارد شد:
– سلام.
دکتر که مردی نسبتا مسن و بسیار هم محترم بود از روی صندلی به نشانهی احترام بلند شد و گفت:
– سلام دخترم، خوش اومدی بیا بشین.
دستههای کیفش را محکم چنگ زد و روی صندلی که نزدیک به میز دکتر بود نشست.
دکتر هر دو دستش را روی میز درهم قلاب کرد و گفت:
– جواب ازمایش مینو رو اوردی؟
سری به نشانهی تایید تکان داد و با دستهایی که به شدت میلرزید برگهی ازمایش را به دست دکتر داد:
– ا…اینه!
دکتر برگه را از دستش گرفت و به او اطمینان داد که همه چیز امن و امان است.
با دقت مشغول خواندن ازمایش شد و بعد از مکثی طولانی سر بالا گرفت و گفت:
– میدونی که حال مینو ماه پیش چندان خوب نبوده، درسته؟
بی آنکه پلک بر هم نهد، قطرهی اشکش پایین چکید و گفت:
– چیشده آقای دکتر!
دکتر سری با افسوس تکان داد و گفت:
– بدنش واسه شیمی درمان زیادی ضعیفه دیگه نمیتونه شیمی درمانی کنه!
رنگ از رخسارش پرید و ترسیده گفت:
– باید چیکار کنم؟ اگه شیمی درمانی نکنه که…
به اینجای صحبتش که رسید مکثی کرد، حتی گفتن واژهی مرگ برایش سخت بود!
– دخترم من گفتم بدنش دیگه کشش شیمی درمانی رو ندارم ولی نگفتم راه درمانی واسش نیست.
امیدوار نگاهی به دکتر انداخت و اجازه داد صجبتش تمام شود.
– متاسفانه سلولای سرطانی تو همه جای بدنش پخش شده، به شدت کم خونه و بدنش ضعیفه، ما دیگه نمیتونیم از شیمی درمانی استفاده کنیم ولی مینو باید قرص شیمی درمانی رو بخوره.
از اینکه هنوز کور سوی امیدی برای داشتن خواهرکش بود خوشحال شد!
«شنبه نت نداشتم پارت هاشو به همین اضافه کردم»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ، پارت های این رمان چ روزایی گذاشته میشه!؟
سلام عزیزم شنبه و چهارشنبه
ممنونم خانوم نویسنده ی عزیز که وقت میزاری و برای مخاطبینت ارزش قائلی و توضیح میدی بخاطر تاخیر در پارت گزاری🤗🤗
یاس منم 🤓😂
😂 😂
😂
واقعاااا😂😂😂
عه خب بازم ممنونم🤗🤗
خواهش میکنم❤️❤️