محمد بدون آنکه به ملورین حرفی بزند هزینهی بیمارستان را پرداخت کرد.
به اتاق مینو برگشت و رو به ملورین گفت:
– حاضرش کن که بریم
ملورین شرمزده سر پایین گرفت و همانطور که با انگشتهایش بازی میکرد گفت:
– میشه شما کمکش کنین لباساشو بپوشه من برم هزینهی بیمارستانو بدم می…
هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که محمد با لحنی جدی زمزمه کرد:
– خودم دادم لازم نیست تو بری!
دخترک سرش را بالا گرفت و با چشمهایی گرد شده و گونه هایی گل انداخته نگاهش کرد!
توقع همچین حرکتی از او را نداشت!
ارام دستش را روی پایش کوبید و گفت
– چرا اخه؟!
محمد اما بدون اینکه جوابی بدهد بحث را عوض کرده و گفت:
– مینو خانم بعد از اینجا بریم فروشگاه اسباب بازی هرچی دوست داشتی بخر باشه؟
مینو با خوشحالی جیغی کوتاه از انتهای گلویش بیرون پرید و ذوق زده گفت:
– وای عمو محمد عاشقتم!
عمو محمد گفتنش زیادی به ذائقهی محمد خوش آمده بود که نزدیکش شد و گونه های تپلش را محکم بوسید و دوباره جیغ ذوق زدهی مینو را بلند کرد!
کار های ترخیص مینو تمام شد و سه نفری همراه هم از بیمارستان خارج شدند
در تمام طول مسیر مینو شیرین زبانی میکرد و مشغول پر چانگی شده بود
از گوشهی چشم به ملورین که بغ زده به بیرون نگاه میکرد خیره شد و خطاب به مینو گفت:
– مینو خانم ابجیت انگار سر حال نیستا!
ملورین با شنیدن صدایش سر چرخاند و به محمد خیره شد و اشاره به خودش زد:
– من!
بدون توجه به حضور مینو دست ملورین را گرفته و زیر دستش روی دنده گذاشت و گفت:
– نه پس من!
ملورین سعی کرد لب هایش را به خنده کش دهد و بی رمق گفت:
– نه بابا خوبم!
مینو از پشت صندلی دست دراز کرده و گردن ملورین را محکم در میان بازوهای کوچکش گرفت و گفت:
– ابجی به خدا من خوبم، تو هم خوب باش دیگه!
دست کوچک مینو را بوسید و اهسته گفت:
– چشم ابجی خانم!
محمد روبروی فروشگاه مد نظرش ایستاد و همانطور که به ملورین اشاره میزد تا پیاده شود گفت:
– شما پیاده شین تا من پارک کنم ماشینو بیام!
همراه مینو از ماشین پیاده شده و روبروی پاساژ به انتظار محمد ایستادند.
ماشین را که پارک کرد، کیف پولش را از جلوی داشبورد برداشته و از ماشین پیاده شد
به سمت ملورین رفت و گفت:
– بریم؟
دخترک سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
– آره!
قبل از اینکه حرکت کند، دست محمد روی مچ دستش نشسته و باعث مکثش شد.
اهسته ایستاد و همانطور که به سمتش میچرخید با تعجب نگاهش کرد و گفت
– چیشده؟
انگشتهایش را میان انگشتهای کشیدهی دخترک سراند و دستش را گرفت:
– حالا بریم!
گونههای ملورین کمی رنگ گرفت و با لبخندی کوچک دست محمد را گرفت و گفت:
– بریم.
دست در دست هم وارد پاساژ شده و مینو جلوتر با ذوق و شوق مشغول راه رفتن بود.
محمد سرش را به گوش دخترک نزدیک کرد و به ارامی و اما پر از شیطنت گفت:
– کی بشه واسه کوچولوی خودمون بیایم خرید!
دخترک گیج سر چرخاند و متعجب نگاهش کرد:
– جانم؟
شیطان گوشهی لبش را گزید و پر از شور و شعف زمزمه کرد:
– قربون جونت! دارم میگم کی بشه واسه نی نی کوچولوی خودمون بیایم سیسمونی بخریم!
منظور حرف محمد را که فهمید خجالت زده هینِ پر شرمی گفت و سر پایین گرفت:
– زشته این حرفا!
دستش را دور کمر ملورین حلقه کرده و بدون توجه به رفت و امد رهگذران، تن دخترک را به خود چسباند و گفت:
– چه زشتی؟ بالاخره که باید بچه داشته باشیم! دیر یا زود داره سوخت و سوز نداره!
قبل از اینکه فرصت حرف زدن پیدا کند، مینو ذوق زده به سمتشان چرخید و گفت:
– عمو محمد این خرسه رو نیگا!
با شنیدن صدای مینو سرش را به سمتشان چرخاند و گفت:
– جانم عمو؟ ببینم
چشم چرخاند و عروسک خرسی بزرگی را که دو برابر قد و هیکل مینو بود، دید.
قبل از اینکه حرفی بزند صدای اعتراض ملورین بلند شد:
– مینو اینکه از خودت بزرگ تره دختر! بیا بریم یه چیز دیگه انتخاب کن، بدو ببینم!
محمد بی توجه به حرفش به سمت مینو رفت و تن کوچکش را از روی زمین بغل کرد و گفت:
– بیا بریم بخریمش واست خانم کوچولو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کنم محمده واقعا عاشق ملورین میشه ولی خانوادش مخالفت میکنن و جدایی بین شون رخ مثلا باباش میگه از اموالم محرومت میکنم اونم مجبور میشه از ملورین دست بکشه ملورینم بدبخت و بدبختر میشه
نگو اینطور🚶♀️
ولی من فکر میکنم یه چیزی پیش میاد که محمد به ملورین شک کنه و تن فروشیشو تو سرش بکوبه و رهاش کنه و ملورین بدبخت تر شه ولی بعدا پشیمون شه
کلا نمدونم چرا به عشق محمد بدبینم حس میکنم الکیه
چون اون فقط عاشق زیبایی و بدن ملورین شده