سر بالا گرفت و چشمش به ست لباس زیر مشکی رنگی که پشت سر فروشنده بود افتاد.
مدلش به طرز زیبایی بود و همین که چشمش به ان افتاد لبخند به لبش امد
فروشنده رد نگاهش را دنبال کرد و با چاپلوسی گفت:
– بزنم به تخته سلیقتونم که خوبه! این مدل یکی از بهترین کارامونه!
لباس زیر را برداشت و جلوی ملورین روی پیشخوان گذاشت و گفت:
– البته این سادست، مدل پلنگیشم هست، ببین گلم شرتش لامباداست، سوتینشم که از جلو باز میشه.
نگاهش به زیپی که از جلو به سوتین وصل شده بود افتاد.
یک دست لباس زیر چرم بود که به قول فروشنده جزئی از بهترین کار های فروشگاه حساب میشد.
چون نمیتواست از خیرش بگذرد گفت:
– اینم میبرم
فروشنده خرسند سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
– بله گلم حتما! مبارکت باشه
تشکری کرد و هزینهی لباس ها را پرداخت کرد و سپس از فروشگاه خارج شد.
محمد دست به سینه جلوی مغازه منتظرش ایستاده بود و با دیدنش قدمی به جلو برداشت:
– برداشتی؟
پلاستیک را کمی بالا گرفت و خجالت زده گفت:
– اوهوم!
محمد اما بی پروا سرش را به گوش ملورین نزدیک کرد و کنار گوشش لب زد:
– پس امشب واسم بپوشش!
بالافاصله سرش را بالا گرفت و متعجب گفت:
– مگه قراره پیش من بمونین امشب؟
سرش را به نشانهی تایید تکان داد و دستش را روی کمر ملورین سراند و به جلو هولش داد:
– فکر کردی بعد از یک ماه ازت میگذرم!
چیزی در دل ملورین فرو ریخت و لب به دندان گرفت.
از فکر شب گوش هایش داغ شد و با سری زیر گرفته ادامهی راهش را رفت.
_♡__
روبروی هم نشسته بودند و ملورین به سختی چادرش سفید سرش را روی سرش ثابت نگه داشت.
محمد برای محکم کاری و اینکه خیال دخترک را راحت کند، خطبهی صیغه را بینشان خوانده بود.
اکنون ملورین به صورت شرعی زنش محسوب میشد!
زنی که برای دیدنش به شدت بی طاقت شده بود!
منتظر بود تا مینو از بازی با اسباب بازی هایش خسته شود و به خواب رود
همینطور هم شد و مینو بالافاصله بعد از اینکه قرص های تجویزی دکتر را خورد به خواب رفت
حال تنها صدایی که سکوت بینشان را در هم میشکست صدای عقربه های ساعت و نفس های کش دار محمد بود!
_♡__
– اون چادرو از روی سرت بر نمیداری خوشگل خانمم؟
ملورین گوشهی لبش را به دندان کشید و به ارامی گفت:
– الان؟
محمد بی طاقت و خمار خندید
_آره
چادر از روی سرش تا روی شانه هایش سر خورد و چشم محمد به شانههای لختش افتاد
اب گلویش را سخت پایین فرستاد و همچون گرگی گرسنه به دخترک نزدیک شد.
ملورین کمی در خود جمع شد و از روی شانه به مینو غرق در خواب خیره شد و گفت:
– اینجا جاش نیست!
دست محمد روی کمر ملورین نشست و گفت:
– اینجا که نه ولی وقتی بریم تو اتاق، حسابتو یه سره میکنم خوشگلم!
حرفش را زد و با یک حرکت ملورین را از روی زمین بلند کرد و روی دست هایش گذاشت.
برای نیفتادنش به گردن محمد چنگ زد و گفت:
– میفتم الان!
همانطور که به سمت اتاق روانه میشد لب زد:
– نترس هواتو دارم!
_♡__
وارد اتاق شدند و محمد در را با پایش بست و ملورین را روی زمین گذاشت.
چادر کاملا از روی سرش سر خورده بود و چشمهای محمد وجب به وجبش را زیر و رو میکرد.
از بالا تا پایین و برعکس را خیلی هیز دید زد و اب گلویش را سخت قورت داد:
– چطوری تونستم یه ماه تموم از این بدن بگذرم من لعنتی!
دگمه های پیراهنش را یک به یک باز کرد و از تن بیرون کشید و روی زمین انداخت.
نزدیک به ملورین ایستاد و باسنش را در چنگ گرفت و کنار گوشش گفت:
– امشب فقط میخوام کنار گوشم اه و ناله راه بندازی باشه خانم کوچولو!
همزمان با گفتن حرفش دستش را بین پای دخترک سراند و فرصت اعتراض را از او صلب کرد
ملورین با خماری هر دو پایش را به هم چسبامد و دست محمد را بین پاهایش گیر انداخت:
– چشم!
افرینی گفت و با یک حرکت تاپ مشکی رنگش ره در تنش جر داد و خیرهی لباس زیرش شد
با دیدن برجستگی سینههایش اب گلویش را به سختی پایین فرستاد و لب زد:
– امسب نترکم خیلیه!
دستش را قاب سینهی ملورین کرد و فشاری کوتاه به ان وارد کرد.
صدای نالهی ملورین که بلند شد مشتقانه کارش را ادامه داد و لب هایش را بوسید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😐😐😐😐😐خاک عالممممم من برم تو افق محوشم😳😳😳🙄🙄🙄
😂😂واقعا تو فاز و هدف اینطور نویسنده ها موندم😐😂
😂😂😂😂 والا
بنظرم شبه جمعه اشون بهشون ساخته میخوان بیان تعریف کنن تا یکذره خالی شن والا😐😐😐😐😂
بعید نیس ازشون😐🚶♀️😂