امیر ناجور پاپیچش شده بود.

گویی تا زمانی که از زیر زبانش حرف نمی‌کشید ارام نمیشد.

 

از روی کاناپه بلند شده و بشاش به سمت محمد رفت و خیره به ابروهای جمع شده اش گفت:

 

– جون داداش بگو دیگه !

 

ابروهای رسام بیشتر از پیش در هم کشیده شد و گفت:

 

– قسم نده!

 

امیر اما متوصل به قسم شده بود‌

میدانست که محمد سر این چیز ها حساس است و دقیقا دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود.

 

اما انگار این بار فرق میکرد.

محمد هیچ جوره کوتاه نیامد و حتی یک کلام از میان لب‌هایش بیرون نرفت.

 

سرسختانه خودش را مشغول به کارش نشان داد و به امیر که داشت جلوی رویش بال بال میزد توجه نکرد.

 

***

 

روبروی پنجره‌ی بزرگ و سراسری شرکت قرار گرفت و شماره‌ی ملورین را گرفت.

 

چند بوق بیشتر نخورده بود که صدایِ خسته‌ی دخترک در گوشش پیچید:

 

– الو محمد؟

 

محمد گفتنش جورِ دیگری بود انگار!

لحنِ پر از ناز و دلبرش دین و ایمانِ محمد را به چالش می‌کشید انکار.

 

حتی از پشت تلفن هم میخواست بوسه‌ای از لب‌هایش بچیند، آنقدر که این دختر دلبر بود.

 

آهسته پچ زد:

 

– جونِ محمد! خوبی؟

 

 

 

ملورین اما به لب‌هایش پیچ داده بود و از پشتِ تلفن با معصومیتی کودکانه لب زد:

 

– نه نیستم!

 

اخم های محمد از نگرانی در هم فرو رفت و گفت:

 

– چیشده؟

 

دستِ ملوریت زیر دلش پیچیده شد و به ناگاه لبش را از درد زیر دندان کشید و لب زد:

 

– هیچی تو خوبی؟

 

سعی داشت محمد را قانع کند اما صدای بیحالش، دل محمد را لرزانده بود که گفت:

 

– چیشده ملو؟ چیکارت شده؟

 

گوشه‌ی لبش را اهسته به دندان کشید و با گونه هایی گر گرفته از درد و خجالت زمزمه کرد:

 

– هیچی یه خورده…یه خورده بدن دردم.

 

بدن درد بود؟

نکند بخاطرِ رابطه‌ی پر تب و تاب دیشب و وحشی بازی های او به این حال و روز افتاده بود؟

 

کلافه دستی میانِ موهایش سراند و گفت:

 

– دلت درد میکنه؟

 

– آره!

 

حدس می‌زد!

بعید بود که با وحشی بازی دیشبش ملورین دردی نداشته باشد.

 

مخصوصا که سومین رابطه اش را پشت سر گذاشته بود و خشونت محمد کمی اذیتش کرده بود.

 

با شرمندگی گفت:

 

– دورت بگردم!

اگه خیلی درد داری میخوای بیام دنبالت ببرمت دکتر؟

 

 

 

ملورین لبش را گزیده و از این مهربانیِ محمد قند در دلش اب شد و گفت:

 

– نه خوبم! فقط…

 

خواست بپرسد که امشب می‌آید؟

انگار در همین دو شبی که کنار هم بودند بدجور به او عادت کرده بود.

 

بوی عطرِ تنش هنوز در فضاب اتاقش پیچیده شده بود و تمام اتاق عشق بازیِ دیشبشان را نشانش میداد.

 

محمد که مکث او را متوجه شد، با کنجکاوی پرسید:

 

– فقط چی عزیزم؟

 

دلش را به دریا زده و خفه زمزمه کرد:

 

– میای پیشم؟

 

دلش میخواست که دخترک همین الان دقیقا روبرویش ایستاده باشد و او تا میتواند لب هایش را ببوسد.

 

این حجم از دلبری کردن حتی از پشتِ گوشی تلفن برایش خیلی عجیب بود!

 

نباید تا این حد به این دختر وابسته میشد ولی انگار تمامِ دنیایش در ملورین خلاصه شده بود!

 

لب هایش را به دو طرف کش داد و گفت:

 

– دلت تنگ شده واسم؟

 

جوابِ سوالش واضح بود.

مگر میشد دلتنگ او نبود؟

 

مگر میشد دلش برای مردی که حامی‌اش شده بود تنگ نشود؟

آن هم درست زمانی که تمام فکر و ذکرش پر از محمد شده بود.

 

پر از لمسِ اغوشش!

عطرِ خوش بوی تنش!

نگاه عاشقانه و نجواهای زیبایش!

نمیشد دلتنگِ این مرد نشد!

 

 

 

پچ پچ وار لب زد:

 

– اوهوم!

 

محمد اما روی دنده‌ی شیطنت افتاده بود!

میدانست که گونه‌های ملورین رنگ گرفته و همین باعث میشد که دلش بیشتر هوایِ شیطنت کند!

 

– اوهوم چی؟ تنگ شده بود؟

 

حرصی پا روی زمین کوبید و کمی اخم هایش را در هم کشیده و معترضانه گفت:

 

– عه محمد!

 

پر شور و هیجان گفت:

 

– جان؟ جان محمد؟ چی میگی بچه؟ نمیگی من الان پیشت نیستم نمیتونم حسابتو برسم داری دلبری میکنی؟

 

بطوری که انگار محمد روبرویش قرار دارد، چشم غره‌ای رفت و معترضانه گفت:

 

– خیلی بی ادبی! پستِ تلفنم دست بردار نیستی؟

 

با شیطنت خندید و گوشی را محکم تر میان انگشت‌های دستش فشرد و گفت:

 

– نچ!

هر چند ترجیحم اینه که حضوری این حرفا رو بزنیم ولی حیف که فعلا دستمون بستست.

 

دلش بودن محمد را میخواست!

نمیدانست چرا ولی انگار تمام دلخوشی‌اش در دیدن این مرد خلاصه شده بود .

 

خجالت را کنار زده و پر از دلتنگی و عطش به ارامی زمزمه کرد:

 

– دلم خیلی واست تنگ شده!

 

جیزی درون قلبِ محمد بالا و پایین شد‌

 

نفسش را با اسودگی بیرون فرستاد و با سبکی گفت:

 

– منم دلم واست تنگ شده دورت بگردم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
10 ماه قبل

خیلی رماننن خوبیههه عاشقشم

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

این رمان و خیلی دوست دارم. عالیه.

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x