مادرش محکم بازویش را چنگ زده و گفت:
– الله و اکبر یه موقع خجالت نکشی!
بیخیال شانه بالا انداخته و گفت:
– نه چرا خجالت بکشم؟
شما یه جوری دارین رفتار میکنید که انگار اونی که قراره زندگی کنه شمایین نه من!
با انگشت به پدرش اشاره زده و ادامه داد:
– شما میخواین با دنیا خانم ازدواج کنید یا من؟
کف دستش را به تخت سینهاش کوبیده و ادامه داد:
– من! پس چه اصراریه که واسه زندگی من شما تصمیم میگیرین بابا من نمیخوام!
صدایش را پس سرش انداخته و گفت:
– من اصلا نمیخوام ازدواج کنم!
به ناگاه حاج مسلم میان صحبتش پریده و گفت:
– تو غلط میکنی!
از صدای بلندش جدا از حاج خانم این بار حتی محمد هم متعجب شد و گفت:
– چی؟
– تو غلط میکنی نمیخوای ازدواج کنی…
قدمی به سمت محمد برداشته و با جدیت گفت:
– ازدواج میکنی، زن میگیری، سر و سامون میگیری که از این یله بودن در بیای!
ابروهای محمد در هم گره خورده و گفت:
– میفهمین دارین چی میگین؟
حاج مسلم بی توجه به حرف محمد گفت:
– اخر هفته میریم خاستگاری دنیا! دیگه هم نمیخوام در این مورد حرفی بشنوم!
چهار روز گذشته بود!
دقیقا چهار روز لعنتی از ندیدن محمد گذشته بود!
در تمام این چهار روز امید داشت که محمد بیاید.
حرفی بزند و حتی با اوردن دلیل احمقانه ای کارش را توجیح کند که چرا به یک باره آنچنان خشمیگن شده بود!
ولی هیچ خبری از او نبود!
حتی در حد یک تماس تلفنی ساده!
دست هایش را دور بازوهایش حلقه کرده و به تصویر ماه در اسمان شب چشم دوخت.
– دلتو الکی خوش نکن دختر! قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته.
با غصه خوردت اگه قرار بود بهت مدال بدن تو الان پر افتخار ترین بودی!
نسیم خنک بهاری گونه هایش را نوازش کرد و رد خشک شدهی اشک را به سوزش انداخت.
دست زیر پلکهای خیسش کشیده و روی پاشنهی پا چرخ خورد.
مسیر اماده را به سمت خانه برگشت و پتوی میتو که کناری افتاده بود را درست کرد.
حداقل دلش خوش بود که محمد بخاطر مینو برگردد ولی انگار نه!
انگار این مرد نامسلمان هم او را و هم مینو را از خاطر برده بود!
آن هم بخاطر هیچ و پوچ!
روی ملحفهی پهن شده ای که درست کنار مینو بود قرار گرفت و موهایش را نوازش کرد.
تار مویی که روی بینی کوچکش افتاده بود را به ارامی کنار زده و پچ زد:
– تو بزرگ نشو خب؟ بزرگ شدن درد داره.
بزرگ که میشی مجبوری واسه درست کردن شرایط تن به هر کاری بدی!
همینطوری کوچولو بمون خب؟
مینوی غرق در خواب تنها ابرو در هم کشیده و هیچ نگفت.
دست دور تن نحیفش پیچیده و به ارامی پیشانیاش را بوسید و ادامه داد:
– فکر نکنم عمو محمد دیگه بیاد!
عمو محمد مثل اینکه قهر کرده و رفته! قرار نیست دیگه برگرده!
بهتره فراموشش کنیم!
اما مگر میشد؟
همین که چشمش به در میافتاد قامت او را تصور میکرد.
هر طرف این خانه که راه میرفت چشمهایش به دنبال رصد کردن او بودند!
اینطرف و آن طرف!
هر جا قدم میگذاشت خیال می کرد که محمد پشت سر او راه میرود اما نه!
محمد نبود!
دیگر نبود!
بخاطر بحثی پیش پا افتاده که حق با هیچ کدامشان نبود، رفته بود!
در تمام این چهار روز چشم به امید امدنش دوخته بود و بی خبری جانش را به لبش رسانده بود.
تنها چیزی که از او میخواست همین بود که ملورین را از حال و روزش مطلع کند!
یعنی حقش یک اطلاع رسانی ساده هم نبود؟
لب گزیده و سعی کرد زیاد در جایش تکان نخورد تا میتو از خواب بیدار نشود.
فردا باید مینو را به دکتر میبرد تا با چکابی کامل از وضعیت جسمانیاش مطلع شود
پلک بسته و سعی کرد برای چند ساعت هم که شده فکر محمد را از سرش بیرون کند.
هر چند موفق نبود ولی با این حال زورِ خواب به حال بدش چربیده و ارام ارام به خواب رفت.
صبحِ روزِ بعد حاضر و آمده، مینوی غرقِ خواب را به بغل گرفته و مشغولِ پوشیدن صندلهایش شد.
مینو میانِ خواب و بیداری تکانی خورد و سرش را روی شانهی دخترک جابهجا کرد.
وزنِ کمی سنگینش را محکم در اغوش گرفته و بعد از برداشتن دسته کلید از روی در به سمت در ورودی راه افتاد.
در را به ارامی باز کرده و هنوز کامل خارج نشده بود که چشمش به یک جفت کفشِ مردانهی نوک تیزِ براق افتاد!
اهسته نگاهش را بالا گرفت تا زمانی که چشمهایش از چشمهایِ مردِ روبرویش را از پشتِ عینک دودی نظاره گر شد!
بغض به آنی در گلویش پاره سنگ انداخته و گفت:
– تو…!
محمد دست دراز کرده و به ارامی مینو را از اغوشِ ملورین بیرون کشید:
– تو راه صحبت میکنیم!
حرفش را زده و جلوتر از ملورین حرکت کرد.
با دستهایی لرزان درب خانه را کشو کرده و محض اطمینان درب را قفل کرد.
هر چند میدانست اسباب و اثاثیههای کهنه و رنگ و رو رفتهاش حتی ارزش دزدیده شدن هم ندارند!
پشت محمد حرکت کرده و هر دو سوارِ ماشینش شدند!
محمد مینوی خواب الود را روی صندلی عقب جابهجا کرده و از گوشهی چشم خیرهی ملورین شد.
دستهایش را در هم قلاب کرده بود و سرکشانه نگاهش را از او میدزدید!
مطمئناً تنها یک سوال در سرِ او هم زنگ میخورد، اینکه چرا برگشته؟
مگر نرفته بود که دیگر برنگردد؟
مگر او را به حالِ خودش رها نکرده بود؟
لب روی لب سابانده و با صدایی که ته لرزشی محسوس در آن شنیده میشد گفت:
– چرا اومدی!
سرد، سخت، سنگین لب زد:
– تایم دکتر مینو رو یادم بود!
پس بخاطرِ مینو برگشته بود نه او!
لحظهای به حال خودش تاسف خورد که آنقدر در دیدِ این مرد کم ارزش جلوه داده شده که حتی حاضر نبود بخاطرِ دیدنش بیاید!
ارواره های لرزانش را روی هم فشرده و با لجبازی دستش را روی دستگیرهی در قرار داده و گفت:
– بزن کنار میخوام پیاده شم!
ابروهایش از تعجب جایی لابهلای موهای پر پشت و مردانهاش گم شد:
– دیوونه بازی چرا در میاری؟
براق خیره اش شد!
دستش روی دستیگرهی در شروع به بازی کرد و با فهمیدن قفل بودنش گفت:
– این لامصبو چرا قفل کردی؟
نیشخند زنان و کاملا خونسرد:
– قفل کودکه! واسه اینکه بچه های کوچولویی مثل تو وقتی اینطوری به سرشون زد نتونن کار دست خودشون بدن
محمد اما سعی در ارام کردنش داشت.
دستش پیشروی کرده و به ارامی روی شانهی ملورین نشست و گفت:
– ملو الان مینو میترسه، بذار ببریمش بیمارستان بعد که اومدیم صحبت میکنیم.
بغص سنگینش دهان باز کرد و شکست.
سر چرخانده و با چشمانی خیس نگاهی به محمد انداخت و با عقده گشایی گفت:
– پس بخاطر همین بود که اونروز اونطوری حرف زدی.
کلافه دستی لای موهایش کشید و به دروع متوصل شد:
– ملو الان چرا داری اینطوری میکنی؟
دارم میگم امیر از این شوخیای ک…سشر زیاد میکنه!
با انگشت به محمد اشاره زده و گفت:
– اون شوخی میکنه ولی تو هول شدی که زود گوشی رو قطع کردی دیگه!
اگه هول نمیشدی…الان این حال و روزت نبود
اخمی لای پیشانی نشانده و سعی کرد از در جدیت وارد شود و گفت:
– اولاً هول نشدم دوماً اگه گوشی رو قطع کردم بخاطر این بود که داشت چرت و پرت میگفت…
آب بینیاش را بالا کشیده و شبیه نوزادی خردسال دهان باز کرد تا به گریهاش ادامه دهد که دستِ محمد به ناگاه روی لبش کوبیده شده و صدای ارامش در گوشش پیچیده شد:
– هیش اروم باش ملو خانم! الان مینو بیدار میشه ها.
دخترک سرچرخانده و با چشمانی سرخ و متورم خیرهی محمد شد.
از روی حرص و خشم گوشتِ دست محمد را میان دندان هایش گرفته و با حرص فشاری محکم به آن وارد کرد!
– آخ! چیکار میکنی توله سگ!
کف دستش را از روی دهان ملورین برداشت و با ابروهایی که از درد در هم گره خورده بود خیرهاش شد.
ملورین با پیروزی و در حالی که چشمهایش کمی سرخ شده بود نگاهش کرد:
– حقته!
محمد دندان تیز کرده و به ارامی گفت:
– منم بلدم گازت بگیرما منتها میدونم تو پوستت نازکه، تا بهت دست میزنم جیغت میره هوا…
با انگشت به ارامی به مینو که روی صندلی عقب فارق از همه چیز در خواب ناز فرو رفته بود اشاره زد و ادامه داد:
– اونوقت این طفل معصومم از خواب بیدار میشه.
ملورین حرفی نزده و با کف دست اشکهایش را پاک کرد.
به طور ابلهانهای حرف محمد را باور کرده بود و همین باعث ارام شدنش شده بود
کمی تا قسمتی خیالش راحت بود که بحث آن روزشان بخاطر وجودِ زنِ دیگری نیست.
محمد به آرامی کمی خودش را به دخترک نزدیک کرد.
از همان فاصله بوی عطرِ تنِ دخترک مشامش را قلقلک میداد.
به ارامی پلک بسته و همانجا با لحنی داغ زمزمه کرد:
– چه بوی قشنگی میدی خوشگل من!
ملورین لب برچیده و کمی خودش را عقب میکشد.
سرش را به سمت شیشهی ماشین کج کرده و میگوید:
– برو اونور.
محمد نه تنها کنار نرفت، برای برای راحتی خاطرش غزلِ کمربند ایمنی را باز کرده و خودش را بیشتر به ملورین چسباند.
پیشانیاش را به شقیقهی دخترک تکیه زده و همانجا به ارامی پچ پچ کرد:
– ناراحتی؟
ملورین پوزخندی روی لب نشانده و با تمسخر گفت:
– نه از خوشحالی زیاد رو پام بند نیستم مشخص نیست؟
محمد به خنده افتاد و کنار گوشش با شیطنت لب زد:
– جون چه دل پری داری شما!
ارنجش را به ارامی به تخت سینهی محمد کوباند و برای دوری کردن از نفس های گرمش گفت:
– برو اونور بچه بیدار میشه الان.
بی توجه خودش را بیشتر به دخترک چسبانده و گفت:
– بیدار نمیشه، خودش میدونه تو مواقع حساس باید خوابیده باشه نه بیدار.
حرفش را زده و دستش به ارامی از روی شانهی دخترک پیشروی کرد.
نباید سست میشد ولی انگار کنترلِ بدنش را از دست داده بود که حتی با کوچک ترین لمس از جانب این مرد سست میشد.
دستِ محمد روی چانهاش نشسته و سرش را به سمت خود چرخاند.
خیره به چشمهایش به ارامی زمزمه کرد:
– از من رو برنگردون!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده کجایی ؟ چرا دیگه پارت نمیزاری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا پارت نمیزاریدددد
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
کدوم حرف امیر چی گفته ؟ چرا یادم نمیاد
بود این دختره دنیا وقتی محمدداشت تلفنی باملورین حرف میزد اینم محمدروصداکرد حالا الکی میگه امیر صدا زنونه درآورده داره… دختره روخر کنه