رمان ملورین پارت 56 - رمان دونی

 

 

 

 

ملورین هم خندید و وسایل را به طرف آشپزخانه برد، معماری و طبعیت این ویلا را بیش از حد دوست داشت!

 

 

ظرفی را روی کابینت گذاشت که همان موقع محمد با لبخندی بی سابقه تقه ای به در آشپزخانه زد.

– ملکه قصر اجازه میدید؟!

 

ملورین از لفظش بلند خندید و لب زد:

– از دست این حرفای تو! واسه ناهار جوجه بزنیم؟!

 

با شوق ادامه داد:

– خیلی دلم می‌خواد!

 

 

محمد داخل یخچال را نگاهی انداخت، از نگهبانی که در ویلا بود و از آنجا نگه داری می‌کرد خواسته بود تا مواد غذایی بخرد و یخچال را پر کند به علاوه آنجا را تمیز کرده بود، با دیدن ظرف مرغ سرش را تکان داد و گفت:

 

– فکر خوبیه!

 

برگشت و چشمکی نثار ملورین کرد:

– میرم آتیشو روشن کنم.

 

 

ملورین ظرفی که مرغ های خورد شده درونش بود از یخچال بیرون آورد و مشغول مزه‌دار شدنش، شد.

 

محمد با این‌که گفته بود می‌رود تا آتیش را روشن کند گوشه آشپزخانه دست به سینه ایستاده بود و مشغول تماشای ملورین بود.

 

ملورین جوجه ها را درون ظرفی ریخت و نیم نگاهی به محمد انداخت.

– پس چرا نرفتی محمد؟

 

 

#پارت245

 

محمد به طرفش رفت و کمرش را گرفت، چون ممکن بود جوجه ها بریزد و دردسر درست شود ظرف را از دستش گرفته و روی کابینت گذاشت.

 

کمر باریکش را که به خوبی بین دستانش جا می‌گرفت نوازش کرد و صورتش را جلو برد.

 

ملورین هنوز هیچی نشده نفسش رفت و ناخواسته کمی سرش را عقب کشید.

 

بزاق دهانش را به سختی قورت داد و برای حفظ تعادلش به تن محمد چنگ زد محمد تک خنده کرد و گفت:

 

– پیشی من چرا چنگ می‌زنه؟!

 

ملورین هم خنده اش گرفته بود و هم استرس داشت مینو سر برسد.

 

– این کارا چیه محمد؟! مینو الان میاد تو!

 

محمد اخم تصنعی ای کرد و لب زد:

– حالا واس خاطر این نیم وجبی ام باید حرص بخورم؟! بیاد ببینه اصلا! اونم می‌گیرم بوس می‌کنم!

 

و بوسه‌ای یهویی روی لب های ملورین کاشت، ملورین قهقه ای از کلام محمد زد…

خداراشکر می‌کرد که محمد با حضور مینو مشکلی ندارد و حتی انقدر بهم وابسته ان!

 

 

 

#پارت246

 

 

محمد از خنده ملورین قند در دلش آب شد و با عشق نگاهش کرد، این دخترک نیم وجبی مو خرمایی چه داشت؟! چه داشت که قلبِ او را این گونه به لرزه در می‌آورد؟!

 

 

چشمهایش که از نظر بقیه معمولی بودند برای او پرستیدنی بودند!…

 

حاضر بود برای این یک جفت چشم جانش را هم بدهد… درگیری با خانواده اش که چیزی نبود…

 

ملورین دست هایش را پشت سر شوهرش برد و با نوازش موهایش لب هایش را با احساس روی لب های او گذاشت و بوسه ای پر سر و صدا زد.

نرمی لب هایش برایش هیجان انگیز بود.

 

 

 

 

کمی فاصله گرفتند.

– زود برو آتیش و آماده کن که من دارم هلاک می‌شم از گشنگی!

 

محمد خندید و باشه ای گفت.

– آفرین شوهر خوبم!

 

بعد از ناهار کمی استراحت کردند و از ویلا بیرون زدند، بهترین روز ملورین و مینو بود.

انقدر به هر دو خوش گذشته بود که داخل ماشین جفت شان چرت می‌زدند.

 

 

 

محمد تن ملورین را آرام روی تخت گذاشت و با لبخند به چهره خسته و خواب آلودش خیره شد.

 

خوشحال بود که یکی از بهترین روز های همسرش را رقم زده بود!

 

 

 

 

#پارت247

 

 

بوسه های ریزش را روی گونه ملورین نرم نرم از سر گرفت.

ملورین تکانی خورد و کمی جا به جا شد، آرام چشمانش را باز کرد و محمد را در نزدیک ترین حالت خودش دید.

– محمدم بزار بخوابم!

 

 

– الهی من قربون اون صدای قشنگت برم وقتی خواب آلویی و گرفته…!

 

 

 

دخترک به پهلو شد و لبخند خسته ای زد.

– خدانکنه، مرسی بابت امروز، خیلی بهم خوش گذشت! تا آخر عمرم فراموشش نمی‌کنم.

 

 

 

محمد برای قدر دانی او لبخند زد و کنارش دراز کشید.

– قابل شما رو نداشت خانمم! بگیر بخواب که این چند شب خیلی بهت لطف کردم و نگفتم چقدر هوس تن بلوری‌ات رو کردم!

فردا شب دیگه خواب نداریما!

 

 

 

ملورین اما خواب و بیدار بود و درست حرف های محمد را متوجه نمی‌شد.

 

محمد سری به عنوان تاسف با لبخند تکان داد و پتو را روی جفتشان کشید.

ملورین درست عین بچه گربه ها خودش را به محمد نزدیک کرده و سرش را روی سینه محمد گذاشت.

 

 

دستش را لای موهای پر پشت ملورین برد و آرام شروع کرد به نوازش کردن.

آرامش در کنار همسرش را به هیچ چیز در این دنیا عوض نمی‌کرد.

 

 

 

 

#پارت248

 

 

***

 

چند روز از اقامتشان در ویلای خوش ساخت محمد می‌گذشت و به اصرار محمد امروز ملورین قصد پختن پیتزا خانگی را داشت!

 

با حرص فلفل دلمه ای ها را خورد می‌کرد.

چرا وقتی این همه غذای مختلف و بیرونی وجود داشت وایمیستاد و پیتزا درست می‌کرد؟!

 

 

محمد در همین مدت کوتاه عاشق دست پخت ملورین شده بود و نمی‌توانست مدت زیادی غذای بیرون بخورد.

 

 

صدای کلید که آمد، ملورین متوجه شد محمد از خرید برگشته، طی همین چند روز یخچال خالی شده بود.

 

 

 

محمد کیسه های درون دستش را داخل آشپزخانه آورد و بلند جوری که صدایش حتی به مینو هم برسد سلام کرد.

– سلام بر همه اهل خانه! وای که چقدر دلم لک زده بود واسه دست‌پخت خانمم!

 

ببین بخدا داشتم دیوانه می‌شدما!

 

 

ملورین لبخند زد.

– خیلی خب حالا نمی‌خواد هی بری بیای بگی!

 

– قهر نباش پس باشه؟! قول می‌دم شب یه چیزی از بیرون بگیرم.

 

 

 

ملورین از این که دلخور شده بود و این موضوع برای محمد مهم خوشحال بود!

 

 

– نه عزیز دلم! اون گردو هارو بده من.

 

 

 

 

#پارت249

 

– ملورین چرا وقتی سلام کردم مینو هیچی نگفت؟! حتی بیشتر وقتا می اومد پیشمون!

 

 

 

ملورین دست از کار کشید و با این حرف محمد به فکر فرو رفت، درست می‌گفت.

چرا از این بچه خبری نبود؟! نگاهش کم کم نگران شده و با عجله رو پوشش را که برای خراب نشدن لباسش پوشیده بود در آورد.

 

 

 

هر دو به سمت اتاق مینو رفتند، ملورین بیش از حد نگران بود و وقتی در را باز کردند با جسم بی جان مینو وسط اتاق مواجه شدند!

 

 

ملورین جیغ کوتاهی زد و محمد نفس بریده به سمت جسم کوچکش پرواز کرد.

یعنی چه اتفاقی برای این بچه افتاده بود؟!

 

این مریضی لعنتی ولش نمی‌کرد؟!

ملورین با اشک های غیر قابل کنترلی لب زد:

 

– محمد باید ببریمش بیمارستان.

 

 

 

 

محمد سری تکان داده و سریع مینو را بغل کرد و داخل ماشین گذاشت.

 

ملورین با همان شومیز و شلوار راهی بیمارستان شد و حتی لباس درست و حسابی هم نپوشید.

 

 

لباس چه اهمیتی داشت وقتی نیمه جانش در حال مرگ بود؟!

 

 

 

تا دم بیمارستان گریه کرد و حتی به حرف های محمد گوش نمی‌داد، بعد از یک ربع که به بیمارستان رسیدند محمد سریع جسم بی جان مینو را به بخش اورژانس برد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡ روا ♡
♡ روا ♡
7 ماه قبل

انصاف هم خوبه نه بعد ۲ هفته پارت بزاری اونم اینجوری نصف نیمه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x