رمان ملورین پارت 67 - رمان دونی

 

 

 

 

به هر سختی که بود خوابش برد ولی دعا می‌کرد ای کاش نمی‌خوابید! ای کاش…

 

***

 

 

– محمد چرا اینطوری می‌کنی با من آخه؟! بابا نمیگی دق می‌کنم من الان نزدیک شش ماهه همین جوری داری بام رفتار می‌کنی…

نه حرفی بام می‌زنی نه هیچی! هیچ ارتباطی نداری بام لعنتی؟! چرا اینطوری می‌کنی؟!

 

 

 

من تو این چند وقت اندازه صد سال پیر شدم از بس تو نبودی برام، درسته منم اشتباهاتی کردم ولی هر کاری تو بگی می‌کنم تا من و ببخشیم!

 

 

محمد نگاه بی روحش را به او دوخت که ملورین پر بغض گفت:

-دلم پر می‌کشه واسه اون بغلت! دارم می‌میرم محمد، دارم می‌میرم از بس نداشمت… می‌میرم من باور کن!

 

– اگه این کار و بکنم آروم می‌شم!

 

 

 

و بعد دستش رل بالا برد تا ملورین را بزند که ملورین با جیغی از خواب پرید، درک این موضوع حتی در خواب آنقدر برایش وحشتناک بود که کم مانده بود قلبش از دهنش بیرون بزند!

 

 

 

دستش را روی قلبش گذاشته بود و اشک هایی که نمی‌دانست کی شروع به ریختن کردند از چشمانش پایین آمدند.

 

گریه ها و هق هق هایش تمامی نداشت و بند بند وجودش طلب محمد را می‌کرد!

 

روی تخت در خودش جمع شده بود و سعی می‌کرد صدایش بلند نباشد تا محمد نفهمد تا چه حد حالش بد است.

 

#پارت347

 

 

صدای رعد و برق و باران که به گوشش رسید اشک هایش مظلومانه تر پایین ریختند.

حس می‌کرد نفس کم آورده و قلبش همچنان پر تپش می‌زد، جوری که حس می‌کرد قفسه سینه اش هم درد گرفته!

 

 

حس می‌کرد نفس های آخرش را می‌کشد که در اتاق مینو با شدت باز شد و محمد گیج در آستانه در ظاهر شد.

 

– صدای گریه توعه ملورین؟!

 

ملورین برای لحظه ای صداس هق هق اش قطع شد گ با مظلومیتی که دل سنگ هم آب می‌کرد لب زد: ببخشید! نمی‌خواستم بیدارت کنم…

 

 

محمد دلش غش رفت برای آن چشم های خیس، تحمل دوری بیشتر از این را نداشت!

 

 

 

به سرعت به سمت ملورین رفت و او را در آغوش کشید، ملورین که در آن زمان فقط آغوش محمد را نیاز داشت صدای گریه اش بلند تر شد و دستانش را محکم تر دور بدن محمد حلقه کرد.

 

 

 

 

تنش یخ بود و مشخص بود حالش بد است، محمد با عصبانیت از او جدا شد.

– چرا بیدارم نکردی؟! چرا انقدر حالت بده چه وضعیه؟

 

– خواب بد دیدم حالم بد شد…

 

 

سری به عنوان تاسف تکان داد و دوباره دخترک را بغل کرد، در همین چند ساعتی که از او دور بود متوجه شد که چقدر دلتنگ بوی عطرش و تن ظریفش شده است.

 

– هیش! مگه محمد مرده که تو این طوری گریه می‌کنی؟!

آروم قشنگه من! آروم خانم خونه من…

چیزی نیست.

 

#پارت348

 

 

رعد و برق قوی تری زد که ملورین ناخواسته درون آغوش شوهرش لرزید و شانه هایش تکان خورد.

 

 

 

محمد حمایت گرانه موهایش را نوازش کرد، درست بود که از دست ملورین ناراحت بود ولی این دلیل نمی‌شد که حالا که حالش بد است او را رها کند و به حال خود بگذارد…

 

اصلا چنین کاری می‌توانست بکند؟!

 

قطعا نه! چون عاشق دخترک بود…

 

 

– چیزی نیست فداتشم آروم باش، نلرز تو بغلم قلبم درد می‌گیره اخه دختر!

 

 

ملورین از محمد فقط کمی فاصله گرفت و با ترسی که در وجودش بود لب های محمد را بوسید، محمد اول تعجب کرد ولی چند ثانیه بعد این محمد بود که سخت مشغول بوسیدن دخترک شده بود.

 

 

وقتی نفسش بند آمد از او جدا شد و آرام کمرش را ماساژ داد تا حالش بهتر شود.

ملورین هم تپش قلبش کمتر شد و هق هق هایش قطع… پیش خود فکر می‌کرد مگر محمد در وجودش چه چیزی هست که این طور او را آرام‌ می‌کند؟!

 

 

 

کم کم داشت در آغوش محمد خوابش می‌برد، محمد هم قصد نداشت بیدارش کند.

 

 

 

زیر کمرش را گرفت و به اتاق خودشان برد، ملورین را روی تخت گذاشت و پتو را روی تنش کشید، لحظه ای که از او جدا شد تا پتو را بردارد ملورین در خواب و بیداری نقی زد که محمد خندید.

 

#پارت349

 

اعتراف می‌کرد از این موضوع خوشحال می‌شد، همین که ملورین نمی‌توانست یک شب هم بدون او بخوابد…

 

 

از عمیق بودن خواب همسرش که مطمئن شد با دلتنگی چند ساعته ولی زیادی که دا‌شت موهای ملورین را از صورتش کنار زد و گونه و پیشونی اش را بوسید.

کمی از دست او ناراحت بود ولی دلش هم طاقت نمی آورد که ملورین را ازار دهد.

 

 

انقدر به او نگاه کرد تا خوابش برد.

 

 

***

 

 

– خلاصه که بعد از رفتن شما حسابی جنگ و دعوا شده بود اصلا یه وضعی بود محمد!

 

-یپاز داغش و زیاد نکن امیر…

 

 

خودش نگران بود و امیر هم با تعریف هایی که از خانه به زبان نی آورد دل نگرانی محمد را بیشتر و بیشتر می‌کرد!…

 

 

نفسش را با شدت بیرون داد که همان لحظه تلفنش زنگ خورد و ملورین بود، از صبح که بیرون زده بود خبری از او نگرفته بود.

 

 

 

حتی برای صبحانه بیدارش نکرد فقط میز صبحانه را چید و به سر کار رفت.

 

 

می‌دانست که ملورین آن لحظه در شرایط خوبی نبوده ولی نمی‌توانست ساده از این کار او و حرف های او بگذرد!

 

 

 

تلفنش را جواب نداد، چون دوباره یاد دیشب و وضع بد خانه الانِ پدرش افتاد!

 

#پارت350

 

 

امیر که چشمش به تماس ملورین خورد با سر اشاره ای به تلفن همراه محمد زد.

 

– چرا جواب زن داداش و نمیدی؟

 

 

– فعلا فکرم درگیره می‌ترسم چیزی بهش بگم دعوامون بالا بگیره!

 

امیر کمی نگاهش کرد انگار می‌خواست چیزی به او بگوید ولی پشیمان شد.

 

محمد نفسش را با شدت بیرون داد و گوشی اش را سایلنت کرد.

 

– نمی‌خوام فضولی کنم داداش ولی این دختر کسی جز تورو نداره، از هر جهتم فشار زیادی روشه پشتش و خالی نکن.

 

 

محمد چنین قصدی نداشت فقط کمی دلگیر بود، امیر منتظر جوابی از جانب او نشد و از اتاق بیرون زد.

وقتی ملورین برای چندمین بار زنگ زد محمد بت کلافگی جواب داد.

 

 

– بله ملو؟ چیزی شده؟!

 

 

ولی وقتی صدای گریه های بد او را شنید دهنش ناخواسته بسته شد.

 

– ملورین؟ چی شده چرا گریه می‌کنی؟ ملورین؟!

 

 

ملورین نمی‌توانست جلوی صدای گریه اش بگیرد، بلاخره اتفاقی که از آن واهمه داشت اتفاق افتاده بود!

 

– محمد… محمد دارم می‌میرم!

 

هق هق اش امانش را بریده بود و جملاتش را نصفه ادا می‌کرد.

 

 

 

 

محمد متوجه شد که امکان دارد برای مینو اتفاقی افتاده باشد برای همین تند بلند شد و لب زد:

– آروم باش ملورین دارم میام بیمارستان همون جایی دیگه؟

 

از اتاق کارش بیرون زد و جریان را برای امیر تعریف کرد و طبق معمول تمام کار هارا گردن او انداخت!

 

 

یک ربع بعد وقتی به بیمارستان و به بخشی که مینو بستری بود رفت، حتی نمی‌دانست چگونه خودش را در پانزده دقیقه به بیمارستان رسانده است!

 

#پارت351

 

 

 

در کمال تعجب مینو داخل بخش نبود، نتوانست تحمل کند و روی صندلی های بخش وا رفت.

 

 

 

مینو را عین خواهر خودش دوست داشت، می‌توانست بخ جرعت بگوید در همین مدت کوتاه او را عین نیلا دوست داشت، اجازه رفت و آمد به اتاق مینو را نداشت ولی همین که از پشت این پنجره به او نگاه می‌کرد برایش قوت قلبی بود که مینو هست… هست و نفس می‌کشد!

 

 

 

و حالا که نبود گویا قلبش را از سینه اش بیرون کشیده بودند.

– آقای کیهانی؟ اومديد بالاخره؟! خانمتون انقدر بی تابی می‌کردن مجبور شدیم آخرش بهشون سرم وصل کنیم تا کمی آروم بگیرند.

آقای کیهانی حالتون خوبه؟!

 

نه حالش خوب نبود، گیر کرده بود دروو حسی که حتی خودش هم از آن خبری نداشت!

 

وضع خوبی نداشت ولی باید این وضعیت را هندل می‌کرد.

 

– مینو چی شده؟!

 

– خانمتون نگفتن بهتون؟! بچه انقدر زجر کشید امروز دیگه راحت شد! خوشحال باشید براش… بخدا که دردی که می‌کشید و…

 

 

محمد بدون توجه به حرف های او بلند شد و سراسیمه و با وحشت گفت:

– ملورین کجاست؟! زنم کجاست؟!

 

 

پرستار که از صدای بلندش ترسیده بود به اتاقی در راهرو اشاره زد.

 

محمد دیوانه وار به سمت اتاقت دویید، اتاق پانسمان بود، ملورین در حالی که سرمی در دستش بود آرام خوابیده بود.

 

 

ولی چهره رنگ پریده اش و چشمای گود رفته اش مشخص بود در همین چند ساعت چه به سر او گذشته بود!

 

#پارت352

 

 

 

 

وقتی چشم هایش را باز کرد و محمد را دید دقیقا مانند بچه ای که بعد از اتفاق ناگواری به پدرش رسیده و حال می‌خواهد شکایت کند از آن حالت آرام و خوابیده در آمد و گریه هایش دوباره اوج گرفت.

– اومدی محمد؟!

 

 

محمد قلبش برای حال و روز همسرش به درد آمده بود، جلو تر رفت و بی مقدمه ملورین را در آغوش کشید.

 

 

گریه دخترک بلند تر شد و هق هق هایش بیشتر…

– دیدی محمد؟! مینو رفت! باورم نمی‌شه رفته.

تورو خدا به این پرستارا بگو بهم ارامش بخش نزنن می‌خوابم میاد جلو… جلوی چشمم!

همش داره گریه می‌کنه محمد دارم دیونه می‌‌شم.

 

 

 

– هیش ملورین، می‌دونی این اواخر چقدر مینو اذیت شد؟!

 

 

لحظه ای مات ماند، هق هق اش بند آمد و گیج به محمد زل زد.

– منظورت چیه؟! می‌خوای بگی مرگ حق این بچه بود؟ مگه چند سالش بود که همچین مرگی…

 

 

– لطفا آروم باش ملو، من درکت می‌کنم عزیزدلم.

مینو برای منم خیلی عزیز بود، ولی می‌گم اون بچه داشت زجر می‌کشید.

توان این بیماری کوفتی رو نداشت خودتم خوب می‌دونی!

 

 

ملورین دیگر چیزی نگفت و به گریه هایش ادامه داد، محمد تنها کمکی که می‌توانست در این شرایط به او بدهد، دلداری دادن ملورین بود.

 

#پارت353

#دوماه‌بعد

 

 

کودکی که هنوز طعم خوشی های بچگی اش را نچشیده بود به خاک سپردن.

 

ملورین سعی می‌کرد کنار محمد خوش باشد ولی غم از دست دادن خواهرش اجازه این کار را به او نمی‌داد.

 

 

ولی بعد از این مدت اتفاقی افتاد که ملورین دوباره حس کرد آن شادی قبلی برگشته است!

 

 

 

عادتش عقب افتاده بود و حتی حدس این که حامله بود باعث می‌شد قند در دلش آب شود، چرا که محمد عاشق بچه ها بود مخصوصا اگر دختر بود!

 

 

بعد از چندین ماه حس می‌کرد از ته دل شاد است و خدا بلاخره او را دوست داشت.

 

 

قبل از این که به آزمایشگاه برود و نتیجه آزمایش بارداری اش را ببیند سر خاک مینو رفت و گل بزرگی که خریده بود روی قبر سیاهش گذاشت.

 

 

 

لبخند تلخی زد ولی تا کی قرار بود سوگوار خواهرش بماند؟! همیشه محمد می‌گفت از رفتن او خوشحال نیست ولی به نظرش او از این دنیا راحت شده بود و متاسفانه حرفش درست بود!

 

به خانه که بازگشت جلوی آیینه ایستاد و مانند دیوانه ها با خود حرف زد.

– چند وقته یه ارایشگاه نرفتی اصلاح کنی؟! آخه تا کی قراره اینجوری باشی ملو؟ خودت و جمع کن دیگه!

محمد چه گناهی داره باید تازه عروسش اینجوری جلوش باشه؟! بیچاره هیچیم نمی‌گه ولی آخه با این کارای توعم که مینو برنمی‌گرده!

 

 

 

انگار می‌خواست به خود ثابت کند که هنوز زیباست و جوونی خودش را دارد.

انقدر از خود غافل شده بود که زیر چشمانش به شدت سیاه شده بودند و چند کیلویی هم وزن کم کرده بود.

 

#پارت354

 

اول از همه شماره محمد را گرفت، بعد از چند بوق محمد جوابش را داد، سر و صدای زیادی به گوش می‌رسید.

– سلام عزیزم حالت چطوره؟!

 

– سلام خوبم،اگه سرت شلوغه میخوای بعدا زنگ بزنم؟!

 

انگار از جای شلوغی به جای خلوت تری رفت.

– نه اوکیه، واسه شام زنگ زدی حال نداری درست کنی؟ میگیرم یه چیزی میام

 

 

دلش به حال این مرد سوخت، دلش خوش بود زن گرفته است!

 

 

 

– نه محمد می‌خواستم بگم میشه چند نفر و بفرستی وسایل اتاق مینو رو جمع کنند؟

شامم خودم درست می‌کنم نگرانش نباش.

 

 

صدای خنده اش از پشت تلفن به گوش رسید.

– چشم خانمم، چی شد می‌خوای دل بکنی از اون اتاق! خدا رحم کنه..

 

 

 

ملورین هم لبخند کوتاهی زد، داشت به این فکر می‌کرد که چقدر از محمد غافل شده و حال با خنده او دلش زیر ورو شده بود.

 

 

انقدر در غم غرق شده بود که عشقش را نسبت به محمد فراموش کرده بود.

 

 

 

فراموش کرده بود چقدر عاشق این مرد است، نیم ساعت بعد چند کارگر به خانه آمدند و تمامی وسایل را به انباری ته خانه بردند.

حالا اتاق مینو سوت و کور و خالی از وسایل بود.

 

 

 

ملورین غذایش را سر گاز گذاشت و به آرایشگاه رفت، می‌خواست سرو سامانی به چهره رنگ پریده اش بدهد!

 

#پارت355

 

 

به سالن آرایشگاه که رسید نفس عمیقی کشید و وارد سالن شد.

به اولین دختری که مشخص بود آنجا کار می‌کند سلام کرد و پرسید:

 

– من با مهناز خانم صحبت کرده بودم برای کار موهام و صورتم…

 

 

دخترک بین حرف هایش پرید و سری تکان داد.

– آره عزیزم بشین صداش می‌کنم الان.

 

 

بعد از چند دقیقه خانم شیک پوشی از در پشتی وارد سالن شد و با لبخند به سمت ملورین رفت.

 

– سلام عزیزم حالت چطوره؟!

 

 

با دقت به صورتم نگاهی انداخت و گفت:

– اینجوری که می‌گفتی باید کلا بکوبم از نو بسازم اره؟! البته خودت خیلی خوشگلی ماشالا!

 

 

ملورین خندید و گفت: راستش من یه چند ماهی بخاطر مرگ خواهرم اصلا از خونه بیرون نزدم ولی امروز تصمیم گرفتم بیام و سر و سامونی به اوضاعم بدم.

 

 

 

مهناز خانم هم سری تکان داد و ملورین را راهنمایی کرد تا روی صندلی صورتی رنگی بشیند.

 

 

با لبخند شروع کرد به کار کردن روی صورت ملورین، اول کامل اصلاحش کرد و فشیالی برای صورتش انجام داد.

 

 

ملورین هم حسابی حالش از این رسیدگی به خود جا آمده بود، دلش می‌خواست موهایش هم رنگ کند ولی چون تا الان موهایش را رنگ نکرده بود تصمیم گرفت در فرصتی دیگر با مشورت محمد این کار را انجام دهد.

 

فقط موهایش را کمی مرتب کردند و سشوار کشیدند و کار های زیبایی دیگر را برایش انجام دادند.

 

#پارت356

 

بعد از چند ساعت بلاخره کارش تمام شد و با رضایت کامل از سالن آرایشگاه بیرون زد.

 

 

به خانه که رسید اول از همه سراغ آیینه رفت و صورتش را دقیق از سر گذراند.

مهناز خانم بهش پیشنهاد داده بود که میکاپش هم پیش خودش انجام دهد ولی چون ملورین می‌خواست دوش بگیرد قبول نکرده بود.

 

 

از کار هایی که انجام داده بود بسیار راضی بود.

لبخندی در آیینه به خود زد: اون ملورین قدیم و تو چشمام می‌بینم! دلش می‌خواد برگرده…

منم باید کمکش کنم که برگرده!

 

 

لبخند تلخی زد و قاب عکس مینو را برداشت، بوسه ای ریز به آن زد و سر جایش گذاشت.

 

امشب باید برای سورپرایزی که در نظر داشت تمام و کمال حاظر می‌شد.

حمام کرد و شام را روی میز چید، کم کم سر و کله محمد پیدا می‌شد هیجان زیر پوستش دویید.

 

با استرس نگاهی به میز شام انداخت تا همه چیز به اندازه کافی خوب باشد!

کراپ تاپی که پايينش زنجیر داشت پوشیده بود و چون هنوز شکمش زیاد جلو نیامده بود کمر باریکش در آن لباس به خوبی خودنمایی می‌کرد.

 

در این فکر بود که چطور این خبر را به محمد بدهد که صدای چرخش کلید درون در آمد.

 

 

بلند شد و به سرعت به سمت در رفت، همین که در پذیرایی باز شد محمد با گیجی از تاریکی کمی خانه وارد شد و چشمش که ملورین افتاد رسما دهنش باز ماند!

 

ملورین تند گفت:

– خسته نباشی محمدم!

 

 

محمد که هنوز پر از تعجب بود با گیجی لبخند زد و وارد خانه شد.

– سلام فداتشم من! چقدر خوشگل کردی تو نشناختمت اول! گفتم وا؟! این دافه کیه تو خونه ما؟

 

#پارت357

 

 

ملورین با چشم غره خندید و کت و کیف محمد را از دستش گرفت و روی مبل گذاشت.

– یعنی زن دافت و نشناختی؟!

 

محمد با لبخند عمیقی رو لبش شانه های ملورین را گرفت و به دیوار پشت سرش چسباند.

ملورین شوکه چشم گشاد کرد.

– الهی دور اون زیبایی‌هات بگردم ماه قشنگم.

چجوری تو انقدر خوشگلی اخه؟!

 

و بلافاصله لب های مردانه اش را روی لب های ظریف ملورین گذاشت.

 

خیلی وقت بود که در این حد هم نزدیکی نداشتند و هر دو تشنه همدیگر بودند!

 

ملورین دست هایش را دور گردن شوهرش حلقه کرد و با چشمانی بسته همراهی اش کرد.

 

 

محمد کمر لخت دخترک را چنگ زد و به سمت خودش کشید، لبان ملورین برایش تکه ای از بهشت بودند و بس!

 

 

به آرامی به لبانش بوسه می‌زد و ملورین هم پا به پایش همراهی اش می‌کرد.

همزمان محمد کمرش را نوازش می‌کرد.

وقتی حس کرد ملورین نفس کم آورده از جدا شد و مک محکمی به چونه و گردنش زد که ملورین بی طاقت آه کشید.

 

– آخه تو چجوری انقدر نرمی! هوم؟! جوجه اردکه من!

 

تکه ای از گردنش را گاز زد و کامل درون دهانش برد که این بار ملورین موهای محمد را چنگ زد.

هر دو پر نیاز بهم نگاه کردند ولی می‌دانستند جلو تر از این نباید بروند.

 

 

حداقل ملورین برنامه ها برای امشب داشت و نمی‌خواست خبر به این مهمی را عقب بیاندازد.

 

 

– بیا اول شام بخوریم قربونت برم.

 

– نمی‌شه به جای شام تورو بخورم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
14 روز قبل

لطفا تاوان رو امروز بذار

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x