ناگهان با دیدن جسم سیاهی که به سرعت از جلوی چشمم رد شد ، و به سمت عمارت میرفت چشمام رو ریز کردم و با دقت بهش خیره شدم ….
سرعتش اینقدر زیاد بود که نتونم چهرشو ببینم …. لعنتی….
اما حدس میزدم یکی از آدمای آلبرت باشه ، قدمی عقب برداشتم و برای اطمینان بیشتر مشکوکانه به دور و اطراف نگاه کردم ….
جز درختان سر به فلک کشیده که توی تاریکی شب ترسناک به نظر میرسیدن ، زمین نمناک و ابر های تو در تو که به حتم احتمال باران رو میداد ، چیزی نبود ….
یه گرگینه تو مرز ما اونم این وقت شب…. اصلا منطقی نبود….
وقتی برای تلف کردن نداشتم ، به گمان اینکه اتفاقی کسی از اینجا رد شده و چیزی برای نگرانی نیست خودم رو آروم کردم ….
_رییس؟ چیشده ؟
با صدای یکی از افرادم دست از نگاه کردن برداشتم….
_ چیزی نیست…
باید زود کار این دختر رو تموم میکردم این میتونست یه تهدید بزرگ برامون محسوب بشه…
از طرفی هم نمیتونستم خانواده ام رو اون سر جنگل تنها بزارم تا ببینم این دختره قراره به حرف بیاد یانه …
با قدم هایی بلند به سمت دختری که حالا بیهوش بود رفتم ….
_قربان هنوز بیهوش…
_خفه خون بگیر توماس…
_ اما….آخه…..چ…چشم
با دودلی عقب کشید ….
نگاهی پر از تاسف و عصبانیت به توماس انداختم و هم زمان محکم موهای دختره رو تو دستم فشردم و به سمت خودم کشیدم ….طولی نکشید که هم زمان با بالا اومدن سرش با چهره ای در هم و منقبض شده چشماش رو به سختی باز کرد …
_آخ…مو…موهام…
تو صورتش خم شدم و پوزخند زنان لب زدم :
_اشتباه گفتی ، باید بگی سرم چون با این فشاری که من موهاتو به چنگ گرفتم فکر کنم حداقلش سرت از تنت جدا بشه ….
به چشمای اشک بارونش و صورت رنگ پریده ای که احتمال از بیهوش شدن مجددش میداد نگاه کردم …
و موهاشو ول کردم ...
_به حرف میای؟ یا خودم به حرفت بیارم ؟
بغضش ترکید و بلند بلند شروع به گریه کرد ….
نفس های کوتاهی میکشید … ضربان قلبش به هزار رفته و، حسابی ترسیده بود ….. بریده بریده لب زد …
_م…من….من ..خودم ..ت..تنهایی اومدم اینجا…هی…هیچکس….از..از …اومدن..من اینجا خ…خبر..ن…نداره…بخدا هیچکس نمیدونه بزار برم…نه من ش…شما هارو…دید.. دیدم و نه شما ها …منو
باورم نمیشد که چطور یه الف بچه میتونست تو چشمام راست راست نگاه کنه و دروغ بگه ..…
این دفعه با صدایی بلند تر که شبیه به فریاد شده بود نعره کشیدم …میدونستم همین کافیه تا ضربان قلبش دیگه نزنه….
_منو مسخره میکنی؟
انگشت اشاره ام رو تهدید وار تکون دادم …
_ ببین بچه جون …داری بدجور رو مغزم راه میری ! خودتم خوب میدونی که داری دروغ میگی ….. کیا از اینجا خبر دارن ؟
_ب…بخ..بخدا.…من…د…دروغ…ن..نمیگم
میدونستم به حرف نمیاد ، بنابراین بهتره بگم از آخرین شانسش استفاده کردم ….
با اشاره به افرادم ، با لحن جدی و بیخیالی لب زدم….
_ دخلشو بیارین !
دخترک از شدت ترس با چشمایی گرد شده نگام میکرد …..قفسه سینه اش از شدت ترس بالا و پایین میرفت ….
حتی یه لحظه هم احساس ترحم رو به دلم راه ندادم….
مگه ممکن بود فراموش کنم که این انسانها چطور پدرم که یه ومپایر کامل و بی نقص بود رو به کشتن دادن ….دل رحمی و ترحم برای انسانها فایده ای نداره….
اونا لایق محبتو نداشتن….
کلافه چنگی به موهام زدم و از دختری که حالا با التماس ضجه میزد برای زنده موندن …. دور شدم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😍 😍 😍 😍 💗 💗
عالییییییییییییییییییییییی بی نظیرررررررررر پررفکتتتتتتتتتتتتتتتت
جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ ازاده جون مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
واااااااااااااااااااای خدااااااااااایااااااااااااشکررررررررررررررر💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲💃💃💃💃💃💃💃💃💃