رمان پروانه میخواهد تو را پارت 34

4.5
(2)

 

 

سر به طرفین تکان می‌دهم:

-هیچی.

می‌خواهم سر بچرخانم که چانه‌ام را با ملایمت نگه می‌دارد:

-سر هیچی با بابا درمیفتی؟ سر هیچی یهو نصفه شب یاد عمو عادل میفتی؟

عطر کرم مرطوب‌ کننده‌ای که از دستانش ساطع می‌شود را عمیق بو می‌کشم:

-جوابای بابا تو رو قانع میکنه؟

ابتدا گنگ نگاهم می‌کند و بعد پلک می‌بندد:

-چه اهمیتی داره برکه. اینکه بابا از مسیح خوشش نمیاد، مال امروز و دیروز نیست. از وقتی یادم میاد از مسیح و زن‌عمو خوشش نمیومده. دیگه چه فرقی داره چرا خوشش نمیاد؟

-برای من فرق داره.

مبهوت که نگاهم می‌کند؛ از روی تخت بلند می‌شوم:

-متاسفانه یا خوشبختانه نمی‌تونم به خاطر خوشامد بابا از مسیح فاصله بگیرم. نمی‌تونم وقتی تو حیاط یا کوچه می‌بینمش، عین یه غریبه بهش سلام کنم و از کنارش رد بشم.

-چرا بی‌منطق شدی برکه؟ چند وقته دیگه درس و دانشکده‌ت شروع بشه خودمونم به زور تو خونه می‌بینیمت، چه برسه بخوای مسیح رو ببینی. به اندازه‌ی کافی تنش داریم این روزا. تو دیگه بدتر نکن. سلامتی و خواست بابا مهم‌تره یا نوع رفتارت با مسیح؟

پلک روی هم فشار می‌‌دهم و پوزخندی تلخ می‌زنم. چرا هیچکس مرا نمی‌فهمد؟ چرا باید از مسیح، از پسرعمویم فاصله بگیرم وقتی هیچ بدی از او ندیده‌ام؟ دنبال لجبازی نیستم. فقط یک دلیل قانع کننده می‌خواهم تا بگویم چشم.

سکوتم آنقدر طولانی می‌شود که بهار به ناچار اتاق را ترک می‌کند. ثانیه‌ها فکر می‌کنم. به همه چیز و همه کس. به کاوه، به بابا، به مسیح و پروانه.

باید به سراغ امین بروم. او حتما چیزهایی از پروانه می‌داند که گردنبندش را هنوز پس از سال‌ها می‌شناسد. وگرنه چه دلیلی دارد آنطور واکنش نشان دهد؟

اما قبلش باید گردنبند را به صاحبش برگردانم. سمت گوشی روی میز می‌روم و برای مسیح می‌نویسم:

” سلام. یه امانتی پیش من داری که باید بهت پس بدم. فردا کِی خونه‌ای؟ ”

می‌خواهم ارسال کنم که نگاهم سمت ساعت روی دیوار کشیده می‌شود‌. عقربه‌هایی که ساعت یک بامداد را نشان می‌دهند، منصرفم می‌کنند.

 

 

 

پنجره‌های خانه از هر سمتی باز هستند تا هوای گرم و دم کرده‌ی خانه جایش را به نسیم شبانگاهی باغ بدهد. دور سفره‌ی آبی رنگ خانجون نشسته‌اند. صدای برخورد کفگیر با کف دیس سکوت بینشان را می‌شکند. تلویزیون روی شبکه‌ی یکی از سریال‌های خانگی تنظیم است و می‌بیند که خانجون حین گذاشتن پارچ آب، تمام حواسش به فیلم در حال پخش است.

اهورا بشقاب پر از برنج را جلوی دستش می‌گذارد و با چشم به بشقاب اشاره می‌کند:

-بسم‌الله.

بوی برنج و خورشت قیمه مشامش را پر می‌کند اما برعکس همیشه اشتهایی ندارد. ذهنش مشغول است. صدای برکه مانند مجری سر صبح برنامه‌های رادیو درون مغزش با کیفیت بالا پخش می‌شود و هر بار به جمله‌ی “کاوه نامزد من نیست” می‌رسد، سقوط سنگ‌ریزه‌های ریز را درون قلبش حس می‌کند. پلک روی هم فشار می‌دهد. قاشق میان دستش معلق مانده و سنگینی نگاه اهورا و حتی خانجون را حس می‌کند.

نفس محبوسش را رها می‌کند و قاشق به دهان می‌برد. یکی پس از دیگری. دهانش مدام پر و خالی می‌شود اما هیچ از مزه‌ی غذا نمی‌فهمد. مغزش جایی میان احساسات ضد و نقیضش گیر کرده و دیگر وقتی برای لذت بردن از طعم غذا ندارد. در عمر بیست و چندساله‌اش هرگز دچار این حال نشده است. چندین شب و روز است که به سال‌هایی که گذرانده فکر می‌کند. به دوران دانشگاه و دخترانی که همکلاسی‌اش بودند. به بعد از دانشگاه و دخترهایی که در دورهمی‌های دوستانه‌ می‌دید. برعکس میلاد که ید طولایی در ارتباط با دختران داشت، او تقریبا صفر بود. نه اینکه نخواسته باشد، نشده بود. چند باری هم به دخترها نزدیک شده بود، اما بدخلقی‌‌اش ان‌ها را رانده بود. خودش هم البته تلاشی نمی‌کرد برای بهتر رفتار کردن. شاید چون زمانی برای این مدل شیطنت‌ها نداشت. هیچوقت نتوانسته بود آنقدر خودش را درگیر روابطی این چنینی کند. تا مامان پری بود؛ تمام هم و غمش پری و سلامتی‌اش بود. پری که رفته بود؛ غم رفتنش او را به انزوا کشانده و از او یک بدخلقِ بی‌اعصاب به جا گذاشته بود که کمتر کسی تحملش می‌کرد‌. و حال کسی پیدا شده بود که برعکس بقیه، از بدخلقی‌هایش نمی‌گریخت. کسی که سال‌ها کنار گوشش رشد کرده بود اما هیچوقت برایش جز دخترِ علی چیز دیگری نبود. حتی جایگاهی به اندازه‌‌ی جایگاه یک دخترعمو.

سفره جمع می‌شود‌ و خانجون همراه با دسته‌ای بشقاب‌ها از جا برمی‌خیزد. اهورا به دنبالش پارچ آب را برمی‌دارد و سمت آشپزخانه می‌رود. به زخم روی انگشت اشاره نگاه می‌کند. صبح که خرده‌ شیشه‌ها را جمع می‌کرد، تکه‌ای شیشه پوستش بریده بود. آقاجان به سمت میناهای داخل قفس می‌رود:

-اهورا بابا اون ظرف آب مینا رو پر کردم، یادم رفته بیارم وصل کنم. کنار سینک مونده بیارش.

به دو مینایی که هر کدام در یک قفس هستند نگاه می‌کند. ذهنِ بازیگوشش جمله‌ی برکه را یادش می‌اندازد‌ و میان پریشانی‌اش لبخندی محو روی لبش می‌نشیند.

صدای بازیگر سریال وقتی که می‌گوید:

-دوست داشتن رو بلدی اصلا؟

او را به خود می‌آورد‌. نگاهش به سمت تلویزیون کشیده می‌‌شود. انگار از یک برج چند طبقه سقوط کرده باشد.

کلافه از روی زمین بلند می‌شود‌. عصبانی می‌شود از خودش؛ از مسیحی که خط قرمزهایش را زیر پا گذاشته و خود را دچار دخترک موحنایی کرده. دچار دختری که ته‌تغاری علی است. دختری که هنوز هم به درستی نمی‌داند نامزد کاوه هست یا نه‌. دروغ که نمی‌گفت، می‌گفت؟ دلیلی ندارد دروغ بگوید آن هم در مورد چنین موضوعی.

به کنار پنجره‌ی سالن می‌رود. نگاهش که به بوته‌ی گل رز کنار باغچه میفتد، بی‌قرار هر دو دستش را پشت گردنش قلاب می‌کند.

کِی انقدر دچارش شده بود؟

 

****

 

 

 

****

هوا به نسبت دیروز خنک‌تر است اما انقدر دل دل کرده‌ام که ساعت نزدیک به یازده است و خورشید بساطش را وسط آسمان پهن کرده. دستپاچه کتونی‌های سفید را به روی زمین پرت می‌کنم و به دنبالش سرم را جلوی آینه‌ی داخل راهرو می‌‌برم. گوشه‌ی شالِ ابی رنگم به داخل لا خورده است. دستی به لبه‌ی شال می‌کشم و بلند می‌گویم:

-من رفتم.

بند کتونی را گره می‌زنم که سایه‌‌ی مامان رویم میفتد و بعد صدای قدم‌هایش است که کنارم متوقف می‌شود:

-صبر کن ببینم… برکه؟!

پا جابه جا می‌کنم و بَند آن یکی کتونی‌ام را هم گره می‌زنم:

-جان.

-نمی‌خوای از پریشب و رستوران بگی؟

مکث می‌کنم. نفسم را به آرامی فوت می‌کنم و وقتی از جا بلند می‌شوم؛ نگاه مامان هم همراهم به بالا کشیده می‌شود. به جا کفشی تکیه می‌دهد و منتظر ابرو بالا می‌دهد.

-چی باید بگم؟

اخم می‌کند:

-لوس نشو برکه‌. خودت هم خوب میدونی چی باید بگی.

کیفم را از جاکفشی کنارش برمی‌دارم و روی شانه می‌اندازم:

-من دیرم شده. میشه بمونه بعدا که اومدم حرف بزنیم؟

خیره‌ی چشمانم مصمم و جدی می‌گوید:

-نگران دیر رسیدنی یا داری از جواب دادن در میری؟

نمایشی می‌خندم:

-چرا باید از جواب دادن در برم؟

-دیشب هم به بهار چیزی نگفتی. چی‌شده؟

پس دلیل یکدفعه‌ای سر درآورن خواهرم از اتاقم؛ خبر گرفتن از جزئیات رابطه‌ی من و کاوه بود، نه یک دلتنگی خواهرانه.

این روزها هر چقدر تلاش می‌کنم صبورتر باشم و کمتر پوزخند بزنم گویا دنیا هم با من لج کرده است و پوزخند شده عضو جدا نشدنی.

-برگردم حرف می‌زنیم.

-پس یه چیزی شده.

از سر استیصال پلک می‌بندم. اگر تایید کنم، تا تمام و کمال از ماجرا سر درنیاورد، رهایم نمی‌کند و رسما باید قید رفتن به مغازه‌ی آقاجون را بزنم.

پلک که باز می‌کنم، نگران جلو می‌آید:

-چرا چیزی نمیگی؟

چشم می‌دزدم و نگاه به ساعت روی دستم می‌کنم:

-دیرم شده واقعا.

و مجالی برای اعتراض بیشتر نمی‌دهم و با گام‌هایی بلند از او می‌گریزم. “برکه” گفتن‌هایش هم نمی‌تواند متوقفم کند.

تاکسی اینترنتی جلوی در منتظرم است. وقتی که روی صندلی عقبش جا می‌گیرم، روکش‌های داغ صندلی مانند قیر به تنم می‌چسبند.

ماشین که از جا کنده می‌شود، شیشه‌ی سمت خودم را بالا می‌کشم:

-ممکنه کولر رو روشن کنین؟

راننده پراخم نگاهم می‌کند و با اکراه کولر را روشن می‌کند. هجوم هوای خنک از میان پر‌ه‌های دریچه کولرِ ماشین کمی از التهابم می‌کاهد. سر به پشتی صندلی می‌چسبانم. خیره‌ی درختان کوچه باغ که تند از مقابلشان می‌گذریم، گوشی را بالا می‌آورم و نگاهی می‌کنم به پیامی که از دیشب برای فرستادنش دو دلم. در نهایت انگشتم روی ارسال را لمس می‌کند و پیام به آنی برای مسیح فرستاده می‌شود.

 

 

 

ساعتی بعد در خلوت‌ترین و گرم‌ترین ساعات روز، ماشین جلوی مغازه‌ی آقاجون نگه می‌دارد. تشکر می‌کنم و پیاده می‌شوم. پراید نقره‌ای به محض پیاده شدنم مجال نمی‌دهد، گازش را می‌گیرد و پرسرعت وارد خیابان می‌شود.

کیف آویزان روی بازویم را از گردن رد می‌کنم و به طرف هایپر مارکت می‌روم. کارتن‌های خالی جلوی در که به شکل به هم ریخته‌ای روی هم افتاده‌اند خبر از آمدن بار جدید برای مغازه دارد.

وارد مغازه می‌شوم و در وهله‌ی اول امین که روی زانو جلوی قفسه‌‌ها نشسته است نگاهم را پر می‌کند. کارتنی پر از شامپو کنار دستش است که تند تند دستمال می‌کشد و داخل قفسه‌ی پیش رویش می‌چیند. چشم می‌گردانم و آقاجون را بالای پله‌های گوشه‌ی مغازه که انتهایش انبار است، می‌بینم.

-سلام.

نگاه هر دویشان به سمتم کشیده می‌شود. آقاجون شوکه و خندان از پله‌های فلزی پایین می‌آید:

-سلام به روی ماهت بابا. خوش اومدی.

لبخند می‌زنم و نگاهم را سمت امین می‌کشانم. به محض تلاقی نگاهمان، چشم می‌دزد و به انتهای مغازه می‌رود. واکنش‌هایش به این معنی است که امروز کار سختی پیش رو دارم. آنطور که از ظواهر امر پیداست؛ باز کردن قفل دهانش کار آسانی نیست.

آقاجون چهارپایه‌ای پلاستیکی کنار صندلی پشت دخل می‌گذارد:

-بیا بشین.

روی چهار پایه می‌نشینم و او صندلی را به سمتم می‌چرخاند. تسبیح دستش را روی شیشه‌ی پیشخان می‌گذارد و مقابلم می‌نشیند:

-چه خبر بابا؟ از این ورا؟

-یه کاری این اطراف داشتم، گفتم بیام یه سری هم بهتون بزنم.

گوشه‌ی چشمان گود رفته‌اش چین میفتد:

-خوب کردی.

بعد هم نیم‌خیز می‌شود و صدا بلند می‌کند:

-امین جان بابا، دو تا نوشیدنی خنک بیار. برای خودتم یادت نره.

-نمی‌خواد آقاجون.

نمایشی اخم می‌کند:

-تعارف نداریم که.

صدای اعلان گوشی که بلند می‌شود، ناخودآگاه دستپاچه می‌شوم و این از نگاه آقاجون دور نمی‌ماند. در دل می‌نالم:

“ای بمیری برکه که رسوای عالمی! ”

کنجکاوی مجبورم می‌کند، علی‌رغم نگاه‌های وزن‌دار آقاجون، قفل گوشی را باز کنم.

” خواب‌زده شدی کپتن؟ کدوم امانتی؟ ”

امین همراه با دو شیشه‌ی نوشیدنی می‌آید و حواس آقاجون که پی باز کردن درب بطری‌ها می‌رود، تند تایپ می‌کنم:

“دیدمت میگم. کِی میای؟ ”

به ثانیه نمی‌کشد که جوابش می‌آید:

” نگو که امانتیت، مینای روپایی زن آقاجونه! ”

خنده‌ام را می‌بلعم و لب زیر دندان می‌کشم.

“خیر.”

“خداروشکر. غروب می‌بینمت پس”

 

 

 

بیشتر از ده دقیقه است که بدون حرف، در و دیوار مغازه و قفسه‌های پر از خوراکی را رصد کرده‌ام. امین هر بار کارتن جدیدی را جلوی پایش می‌کشد و تمام محصولات داخل کارتن را که می‌چیند، کارتنِ خالی را به بیرون می‌برد. نگاهی به ساعت مچی روی دستم می‌کنم. عقربه‌هایی که نشان می‌دهند، نزدیک اذان ظهر است اما گویا آقاجان نماز ظهر امروز را نمی‌خواهد به مسجد برود‌. چیزی که رویش حساب کرده بودم تا بلکه بتوانم در آن زمانی که مسجد است، با امین صحبت کنم.

بیش از این نمی‌توانم معطل کنم. نرگس؛ یکی از همکلاسی‌هایم در کافه‌‌ای وسط شهر منتظرم نشسته است‌. قوطی خالی از نوشیدنی را روی پیشخان می‌گذارم و علی‌رغم میلم از روی صندلی بلند می‌شوم:

-با من کاری ندارین آقاجون؟

نگاه آقاجون همراهم بالا کشیده می‌شود:

-به این زودی میری؟

-آره. با یکی از دوستام قرار دارم.

سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و همزمان که بلند می‌شود، کشوی دخل را بیرون می‌کشد:

-منم باهات تا سر خیابون میام. وقت نمازه.

برای لحظه‌ای چنان خوشحال می‌شوم که آثارش در صدایم هم مشخص می‌شود:

-قبول باشه.

جعبه‌ی عینکش را برمی‌دارد و با لبخندی مهربان، دست پشت کمرم می‌گذارد:

-بریم بابا.

و همراه هم از کنار امین می‌گذریم. خیابان به نسبت نیم ساعت پیش شلوغ تر است و همینکه قدم داخل خیابان می‌گذاریم، صدای اذان هم از گلدسته‌های مسجد سر خیابان بلند می‌شود. گام‌هایمان خود به خود شتاب می‌گیرند و جلوی مسجد که می‌رسیم، آقاجان با خداحافظی بلندی به داخل می‌رود‌. کمی منتظر می‌مانم و در نهایت با گام‌هایی بلند به طرف مغازه برمی‌گردم. وقت زیادی ندارم، چرا که آقاجون می‌داند که امین به خاطر تکلمش نمی تواند مشتری‌ها را راه بیاندازد و زود برمی‌گردد. با همین فکر قدم‌‌هایم سرعت می‌گیرند و تقریبا می‌دوم. جلوی مغازه که می‌رسم، سینه‌ام از دویدن به سوزش افتاده است. بی‌معطلی وارد مغازه می‌شوم و به انتهایش، جایی که یخچال‌ها قراردارند می‌روم. پشت به من مشغول مرتب کردن داخل یخچال است.

-سلام.

شانه‌هایش از صدایم بالا می‌پرند و شوکه به سمتم می‌چرخد. دست روی پیشانی خیس از عرقم می‌کشم و لبخند مسخره‌ای می‌زنم:

-خوبی؟

با اخم رو برمی‌گرداند و با جا به جا کردن بطری‌های دلستر عملا مرا نادیده می‌گیرد. آنقدر وقت ندارم که بخواهم مقدمه چینی کنم. از آن مهم‌تر، برکه‌ی منطقی درونم که مدام مرا از کنکاش در گذشته‌ نهی می‌کند را به زور راضی کرده‌ام تا اینجا بیاید. می‌ترسم سر رسیدن آقاجون همان بهانه‌ای باشد که دیگر پِی این گردنبند را نگیرم.

کیفم را باز می‌کنم و تند گردنبند را بیرون می‌کشم.

 

 

 

با یک گام بلند راه امین که قصد دارد به طرف دخل برود را سد می‌کنم. گردنبند را مقابل صورتش تکان می‌دهم:

-این گردنبند پروانه‌ست درسته؟

با چشمانی وق زده به گردنبند نگاه می‌کند، بدون هیچ واکنشی.

-این گردنبند رو کجا دیدی؟ تو انباری؟

نام انباری کافی است تا نگاه ترسیده‌ و متعجبش به چشمانم دوخته شود. سیب آدمش تکان می‌خورد و قدمی رو به عقب برمی‌دارد.

حیران از واکنشش جلو می‌روم:

-اون روز تو انباری چی دیدی؟ این گردنبندو؟

شتاب‌زده می‌چرخد و گامی فاصله می‌گیرد که بی‌نفس زمزمه می‌کنم:

-گردنبندو ندیدی مطمئنم. تو از چیز دیگه‌ای داری فرار می‌کنی.

مکث می‌کند اما برنمی‌گرد‌. نگاهم سمت دستانش کشیده می‌شود که لرزش کمی دارند. قلبم و مغزم هر دو خبر از واقعه‌ای شوم می‌دهند. نمی‌خواهم منفی باف یا متوهم باشم اما دلیل این واکنش‌ها چه چیزی می‌تواند باشد؟ چه در هفده سال گذشته رخ داده است؟ چرا گردنبند پروانه باید امین را انقدر به هم بریزد؟ به خاطر نوعِ مرگ پروانه یا موضوع چیز دیگری است؟

دفترچه و خودکاری از کیف بیرون می‌کشم. کنارش می‌روم و دفترچه را سمتش می‌گیرم:

-برام بنویس از کجا این گردنبند رو می‌شناسی.

بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دفترچه بیاندازد، از کنارم می‌گذرد. عصبی به رفتنش نگاه می‌کنم:

-با حرف نزدنت داری بهم ثابت میکنی که یه چیزی هست. یه چیزی که تو از گفتنش وحشت داری. وگرنه چرا باید یه گردنبند تو رو انقد بهم بریزه؟ اصلا تو چرا باید این گردنبند رو بشناسی؟

وسط مغازه می‌ایستد. به سمتم که می‌چرخد، نگاهش پر از درماندگی‌ست.

به خودم جرات می‌دهم و فاصله‌ی بینمان را پر می‌کنم. مقابلش می‌ایستم:

-روزی که عمو عادل کشته شد، تو خونه باغ بودی مگه نه؟

سردرگم نگاهم می‌کند.

-پروانه رو بعد از اون اتفاق یادته؟ چیکار می‌کرد؟ ناراحت بود؟

سر به طرفین تکان می‌دهد و این یعنی نمی‌خواهد حتی کلمه‌ای بگوید. همین که می‌خواهم سوال بعدی را بپرسم، مردی جوان وارد مغازه می‌شود‌. امین به تندی از مقابلم می‌گذرد و پشت دخل می‌رود‌. بر شانس مزخرفم لعنت می‌فرستم. نگاهی به مردِ جوان و امین می‌اندازم و به ناچار مغازه را ترک می‌‌کنم.

از ابتدا هم مشخص بود که امین حرفی نمی‌زند. بی‌خود این همه راه را آمده بودم.

برای تاکسی دست بلند می‌کنم و به محض اینکه تاکسی می‌ایستد، عمو اهورا را می‌بینم که سلانه سلانه به طرف مغازه می‌آید. معطل نمی‌کنم و قبل از اینکه عمو متوجه‌ام شود، روی صندلی عقب تاکسی می‌نشینم.

 

 

 

نرگس می‌گوید و می‌گوید و با چشمانی براق می‌خندد. در تمام حرکاتش شادابی و سرزندگی به وضوح قابل دیدن است. برعکس منِ این روزها.

با حرص و خنده از غفوری؛ یکی از همکلاسی‌‌های آقایی که روز اول، سر کلاس گفته بود:

” زن‌ها نمی‌تونن خلبانای خوبی بشن”

و حال خودش از این حرفه کنار کشیده بود، می‌گوید و لبخندی محو روی لبم جا می‌گیرد. هر دو می‌دانیم که آینده‌ی کاری برایمان آنقدر محو و نامعلوم است که گاهی خودمان را هم به ترس می‌اندازد اما امید و عشق به پرواز ما را سرپا نگه داشته.

به لاک صدفی روی ناخن‌هایش و تصویر هواپیمایی که روی انگشت اشاره‌‌اش طراحی شده زل می‌زنم و بعد به دستبند روی دست خودم. دستبندی مشکی رنگ که هواپیمایی کوچک دو بند مشکی را به هم متصل کرده است. ناگهان حس می‌کنم چقدر دلم می‌خواهد نشستن در کاکپیت¹ و پرواز را تجربه کنم.

نفس عمیقی می‌کشم و نرگس، موهای چتری‌اش را از روی چشمانش کنار می‌زند:

-وای انقدر دلم می‌خواد تتو کنم.

متعجب لنگه ابرو بالا می‌دهم:

-تتو کن تا بخورنت. سری قبل که رفتم چکاپ پزشکی به حرفمم اعتنا نکردن و تمام بدن‌مو بررسی کردن.

می‌خندد و چال روی گونه‌اش نمایان می‌شود:

-خاک بر سرشون خب.

تن جلو می‌کشد و دستانش را روی میز می‌گذارد:

-بابا شاید یکی بخواد جای خصوصی بدنشو تتو کنه به سازمان هوایی چه؟! فضول مکان‌های خصوصی بدن هم هستن؟

لب‌هایم کِش می‌آیند و معذب نگاهی به اطراف می‌اندازم:

-یکی می‌شنوه.

نی آبمیوه را به دهان می‌کشد و با چشمانی پرشیطنت ابرو بالا می‌دهد:

-به درک خب. بشنوه.

سکوت می‌کنم و موزیک بی‌کلامی که در حال پخش است این سکوت را پر می‌کند. نرگس نگاهش را به میز کناری که دختر و پسر جوانی هستند می‌کشاند و قلپی دیگر از آبمیوه‌اش می‌خورد.

پشت به صندلی می‌چسبانم و باد خنک اسپیلت صورتم را هدف می‌گیرد. به لب‌های رژ خورده‌اش که نگاه می‌کنم، پلکی می‌زند و دست زیر چانه می‌زند:

-از خودت چه خبر؟ بیشتر از یه ماه ازت بی‌خبر بودم. واتس‌آپ هم که فقط میای سُک‌سُک می‌کنی.

-از اوضاع خونه که برات گفتم یه بار. سقط بچه‌ی بهار، مشکلاتش با همسرش و بعدم جدا شدنش همه‌مون رو درگیر و افسرده کرده.

دستش به نشانه‌ی همدلی جلو می‌آید و گرمایی لذتبخش را به پوستم منتقل می‌کند:

-الان خوبه؟ خودت خوبی اصلا؟ حس می‌کنم یه چیزیت هست برکه. همه چیز فقط بهار نیست.

همه چیز بهار نیست و چه خوب مرا فهمیده است. کاوه را هم کنار بگذارم، پروانه و گردنبندش را چه کنم؟ به زودی کلاس‌هایم شروع می‌شود و این حجم از درگیری، مرا از پا درمی‌آورد.

صدای پیامِ موبایلم بلند می‌شود و نگاه هر دویمان به سمت گوشی جا مانده روی میز کشیده می‌شود. نامِ “مکانیک اخمو” ابروهایش را بالا می‌برد و لحنش آغشته به خنده می‌شود:

-جان… جان… چه اسمی هم!

خنده‌ام می‌گیرد اما اخم می‌کنم. مقابل نگاه کنجکاوش پیام را باز می‌کنم:

“خونه‌ام.”

همین کلمه‌ی تک حرفی و دیگر هیچ. به ساعت گوشی نگاه می‌کنم و خطاب به نرگس می‌گویم:

-بریم؟

 

 

****

کاکپیت: اتاقک خلبان

 

 

**

گوشی به دست سمت یخچال می‌رود. لیوان را زیر آبسردکن می‌گیرد و میان صدای شر‌شر آب، محمدی؛ املاکی سر خیابان می‌گوید:

-امروز ساعت هشت خوبه؟

عقبگرد می‌کند و همراه لیوان روی صندلی داخل آشپزخانه فرود می‌آید:

-لوکیشن بفرستین میام.

مکالمه‌شان را خلاصه می‌کند و کمی بعد تماس را به پایان می‌رساند. نگاهی به ساعت روی دیوار سالن می‌اندازد. هنوز تا غروب آفتاب زمان زیادی مانده است اما بازدید از خانه‌ای که یکباره پیدا شده، مجبورش می‌کند برای برکه بنویسد، خانه است.

به قطرات آبی که از دیواره‌ی لیوان شرّه می‌کنند زل می‌زند‌. هر چه فکر می‌کند به این نتیجه می‌رسد که بهتر است، خانه‌ای اجاره کند.

احساسش به برکه اگر چه مانند پیچک، به تک تک سلول‌های بدنش گره خورده است اما خودش بهتر می‌داند که هنوز نمی‌تواند آینده‌ای مشترک با برکه ترسیم کند‌. هنوز آنقدر گیج و سردرگم است که نمی‌داند با این حس نو پا چه کند. با برکه‌ای که دخترِ علی است و حال عزیز او چه کند؟!

باید دور شود و مدتی با خود خلوت کند‌. باید به زندگی‌اش، به نمایشگاه سروسامان دهد. باید خودش را مشغول کند تا شاید بتواند میل و کشش نسبت به برکه را کنترل کند. می‌شود؟!

غرق در افکارش است که صدای موتورِ ماشینی از بیرون، او را به خود می‌آورد. از جا بلند می‌شود و از لابه لای پرده‌ی توری به بیرون نگاه می‌کند. چیزی مشخص نیست. قدم سمت سالن برمی‌دارد و این بار از پشت پنجره‌ی هال به بیرون نگاه می‌کند. ماشین سفید رنگ علی را می‌بیند که در جای همیشگی‌اش پارک می‌کند. کلافه از پنجره فاصله می‌گیرد‌. نگاهش را سمت گوشی روی کانتر می‌کشد. طی یک تصمیم ناگهانی، سوئیچ و گوشی را برمی‌دارد و سر راهش هم، کلاه کاسکت روی عسلی را. با گام‌هایی بلند به طرف موتورش می‌رود و همزمان برای برکه تایپ می‌کند:

“کجایی؟”

ترک موتور می‌نشیند و از گوشه‌ی چشم می‌بیند، علی از پله‌های خانه‌اش بالا می‌رود. استارت می‌زند و صدای پیامک گوشی بلند می‌شود:

“سلام. نزدیک خونه‌‌ام”

“سر چهارراه نزدیک خونه منتظر بمون.”

گاز می‌دهد و موتور از جا کَنده می‌شود. از حیاط که خارج می‌شود، لحظه‌ای دسته‌های موتور را رها می‌کند و کلاه کاسکت را روی سر می‌گذارد.

نرسیده به چهار راه، گوشه‌ی خیابان می‌ایستد. چشم می‌چرخاند به دنبال دخترک موحنایی. همین که موبایل بیرون می‌آورد تا با او تماس بگیرد، تاکسی زرد رنگ آن‌طرف خیابان نگه می‌دارد و برکه پیاده می‌شود.

می‌بیند که دخترک بند کیف را روی دوش می‌اندازد و نگاه سرگردانش را در اطراف می‌چرخاند‌.

برایش دست بالا می‌برد و تکان می‌دهد.

برکه بالاخره متوجه‌اش می‌شود. نگاهی به سمت راست خیابان می‌کند و بعد با گام‌هایی بلند از میان ماشین‌ها به سمتش می‌آید.

-سلام.

نه کلاه از سر برمی‌دارد نه از روی موتور پایین می‌آید. به پشت سرش اشاره می‌کند:

-علیک. بشین.

برکه مبهوت به موتور و بعد به او زل می‌زند:

-کجا می‌ریم؟

چرا نمی‌تواند به لحنِ متعجب و چشمان درشت شده‌ی برکه نخندد؟ چه مرگش است که کوچکترین حرکات دخترک برایش خوشایند است؟

میان صدای بوق ماشین‌ها و همهمه‌ی خیابان مجبور است، بلندتر صحبت کند:

-بریم یه جایی که طوطی روپایی زن نشونت بدم.

 

 

 

برکه با چشمانی خندان نگاهش می‌کند:

-جدی پرسیدم.

چه خوب که او را از پشت کلاه نمی‌بیند و می‌تواند بیشعور‌ترین ورژن از خودش باشد.

-جدی‌ام. تو که مینای روپایی زن نشون ندادی، حداقل بریم طوطی رو ببینیم.

برکه لب روی هم می‌فشارد و نگاهِ دودلی به موتور و پشت سرش می‌اندازد.

نمی‌تواند جلوی دهانش را بگیرد و با خباثت می‌گوید:

-نگران اسلامتی باز؟

برکه اینبار دیگر به راحتی می‌خندد و در همان حال نزدیکش می‌شود‌. بند کیف را از گردنش رد می‌کند و با یک حرکت پشت سرش جا می‌گیرد.

-زود برمی‌گردیم که؟

کلاه از سر بیرون می‌آورد و به طرفش می‌گیرد:

-بستگی به طوطی داره.

نگاه برکه پر از حرص می‌شود:

-باید به مامان خبر بدم.

کلاه را روی سرش می‌گذارد:

-قبل تاریکی میایم.

و با اخم به کیف روی دوش برکه اشاره می‌کند:

-بقیه‌شم که بلدی دیگه. کیف و اسلام و اینا.

می‌گوید و دستان برکه که تیشرت تنش را چنگ می‌زنند، قلبش پرقدرت می‌کوبد. گویی بخواهد قفسه‌ی سینه را بشکافد و بیرون بپرد. دست خودش نیست وقتی زمزمه می‌کند:

-سفت بگیر.

خواهش دلش است یا نگرانی برای نیفتادن او؟

پلک می‌فشارد. نگاه عقب می‌کشد و به کفش‌ برکه که پشت کفش او قرار گرفته است زل می‌زند. بعد به رنگ سبز چراغ راهنمایی. لحظه‌ای بعد گاز می‌دهد و پرسرعت وارد خیابان می‌شوند. از کنار ماشین‌های پارک شده، عابران و مغازه‌های حاشیه‌ی خیابان به سرعت عبور می‌کنند و هر بار که از لابه لای ماشین‌ها سبقت می‌گیرد، شدت فشار دستان برکه بیشتر می‌شود.

قطعا فرصت طلب است که سرعت موتور را بالاتر می‌برد و بیشتر ویراژ می‌دهد تا تن برکه را از فاصله‌ای نزدیک‌تر لمس کند‌. لمسِ گرمای جانِ کسی که برایش عزیز و مهم شده است. کسی که مامان پری نیست اما اندازه‌ی او برایش مهم شده.

از میان ماشین‌ها، از میان راننده‌هایی که عده‌ای متعجب و عده‌ای خندان نگاهشان می‌کنند عبور می‌کنند و صدای هوهوی باد گوشش را پر می‌کند. لحظه‌ای به آسمان صافی که رو به نارنجی شدن می‌رود نگاه می‌کند. غروب خورشید نزدیک است و باید تا قبل از ساعت هشت، او را برگرداند.

از اولین تقاطع می‌پیچد و حین پیچیدن که موتور کمی به سمت زمین متمایل می‌شود، دستان برکه تیشرت را ول می‌کند و محکم پهلویش را می‌چسبند. لبش کِش می‌آید و بدجنس است اگر دلش نخواهد این دست‌ها رهایش کنند؟

از همه بدتر این است که نمی‌داند باید او را کجا ببرد؟ چرا چیزی از دنیای دخترانه و سلایق مو حنایی نمی‌داند…

صفحه‌ی گوشی را بالا می‌آورد و به ساعت نگاه می‌کند. ناچار کنار پارک بزرگی که همان حوالی است نگه می‌دارد. در این زمان کم و علی که در خانه منتظر برکه است، جای بهتری نمی‌تواند پیدا کند.

 

 

 

برکه با یک پرش کوتاه از روی موتور پایین می‌آید. کلاه را از سر برمی‌دارد و شال کج شده‌اش را مرتب می‌کند. در همان حال نگاهِ متعجبش اطراف را می‌کاود.

پارک شلوغ است و صدای خندیدن و جیغ‌های از سر شادی تمام محوطه را در بر گرفته است.

مقابل برکه می‌ایستد و کلاه را می‌گیرد:

-دنبالش نگرد.

برکه متعجب لب می‌زند:

-چی؟

جلوتر از برکه، وارد مسیر سنگ‌ فرشی که بین درختان پارک قرار دارد، می‌شود:

-طوطی رو می‌گم.

صدای قدم‌های برکه را پشت سرش حس می‌کند و کمی بعد حضورش را شانه به شانه‌ی خودش.

-چه قشنگه.

همراه هم از کنار دو پسر جوانی که والیبال بازی می‌کنند، می‌گذرند. از روی شانه نگاهش می‌کند:

-نیومده بودی؟

برکه با ذوق نگاهش را در فضای سبز می‌چرخاند:

-نه. مسیرم به این سمت نیفتاده بود.

بعد قدمی جلوتر می‌رود و با لبخند دور خودش می‌چرخد:

-وای اینجا جون میده برای پیاده‌روی صبح.

دست داخل جیب می‌برد و به لب‌های کِش آمده‌ی برکه نگاه می‌کند‌. باورش نمی‌شود، یک پارک معمولی او را اینطور سر ذوق بیاورد. خوشحال کردن دخترک ساده‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد.

برکه با همان لبخند راهش را به سمت محوطه‌ی بازی بچه‌ها کج می‌کند. به صندلی فلزی که گوشه‌ای از محوطه‌ و مقابل سرسره‌هاست اشاره می‌کند:

-اونجا بشینیم؟

تنها سر تکان می‌دهد. پشت سرش و پا به پای دخترک به طرف صندلی زرد رنگ می‌رود‌.

این مسیحِ جدید، حتی برای خودش هم ناشناخته است. اینکه به دنبال دخترِ علی پارک را قدم بزند و به تماشای لبخندِ نشسته بر لب‌هایش بنشیند‌.

کنارِ هم به روی صندلی می‌نشینند و نگاهِ براق برکه به بچه‌هایی که از پله‌های سرسره مارپیچ بالا می‌روند دوخته می‌شود‌.

پشت به صندلی می‌چسباند و پاها را به عرض شانه باز می‌کند:

-گفتی یه امانتی پیشت دارم.

گردن برکه به آنی سمتش می‌چرخد. دست سمت شال روی سرش می‌برد و لبه‌‌ی آن را پشت گوش می‌برد. نگاهش زمین را هدف گرفته‌ است وقتی می‌گوید:

-آره.

با اینکه فکر نمی‌کرد؛ امانتی که برکه از آن می‌گفت، چیز مهمی باشد اما حالا و با دیدن واکنش‌هایش کنجکاو می‌شود. دست پشت صندلی می‌گذارد و رو به برکه می‌نشیند:

-خب؟

برکه سر بلند می‌کند و با مکث لبخند می‌زند. لبخندی کمرنگ.

-قبل از نشون دادنش، میشه چندتا سوال بپرسم؟

اخم میان ابروانش می‌نشیند و نگاهش باریک می‌شود:

-سوال؟!

برکه لب تو می‌کشد و سر سمت بازی‌ بچه‌ها می‌کشاند‌:

-یه چندتا سوال دارم راجع به… یکی.

مکث می‌کند و سکوت ایجاد شده را صدای گریه‌ی دختر بچه‌ای که از تاب افتاده است می‌شِکند‌. نگاه هر دو به طرف دختربچه‌‌ی گریان کشیده می‌شود. برکه تا می‌خواهد از جایش برخیزد، سروکله‌ی مادر کودک پیدا می‌شود و او سر جایش می‌نشیند. هر دو به دختربچه‌ای که به پهنای صورت اشک می‌ریزد، چشم دوخته‌اند‌.

دختربچه‌ی گریان، کف دستان خاکی‌اش را به زیر چشمانش می‌کشد و اشک و خاک قاتی می‌شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.......F
.......F
1 سال قبل

فقط یه سوال
نویسنده به این خوبی چرا گاف داده آخه
مگه ماه رمضون نیست مگه اینا روزه نمیگرفتن پس چرا نزدیک اذان ظهر نوشیدنی خوردن؟🤔🤔

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

منم نمیخوام نظر بدم 😂 چون همیشه عالی بوده عالی پارت دادین دیگه جای برا نظرم نمونده

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
1 سال قبل

عااالی♥️♥️♥️🌱🌱🌱🦋🦋🦋

یلدا
یلدا
1 سال قبل

وویییی… کی ساعت6:40 میشه آخه…

...
...
1 سال قبل

قربون نویسنده و ادمین عزیز ♥️♥️♥️

یلدا
یلدا
1 سال قبل

شیر مادر نان پدرحلالت نویسنده جان😀

سحر
سحر
1 سال قبل

عالی بود نویسنده جان❤💖

سحر
سحر
1 سال قبل

چقد خوب میشع عماد نسترن رو طلاق بده آنخخخ اونموقع عروسیه😁

علوی
علوی
پاسخ به  سحر
1 سال قبل

زن حامله رو نمی‌شه طلاق داد

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x