رمان پروانه میخواهد تو را پارت 55

5
(2)

 

-قیافهم شبیه مال باختهها هست یا نیازه تفم بمالم زیر

چشمام؟

سپیده با جیغ پشت گردنش میکوبد:

-اه حالمو به هم زدی عوضی!

لبخند که نرم روی لبم مینشیند؛ به یکباره به خودم

میآیم. لبخندم میماسد. اینجا چه میکردم؟ چرا آمده

بودم؟ او دوستانش را دارد. همانهایی که همیشه کنارش

بودهاند. چه احتیاجی دارد به دختر علی؛ عامل تمام

بدبختیهایش؟

بخشی از وجودم با بیرحمی میگوید:

“مگه قرار نبود خیالت که از طرف مسیح راحت شد

برای همیشه از زندگیش بری؟ خب پس الان خوب نگاه

کن. حالش خوبه. دوستاشم کنارشن. احتیاجی هم بهت

نداره برکه. موندی که چی؟”

نمیخواهم بغض کنم اما گلویم و بینیام میسوزد. همین

که میخواهم دور شوم، عمو اهورا شوکه صدایم میکند:

-برکه… چرا اونجا واستادی؟

انتهای جملهاش همراه است با چرخش سرها و زل زدن

چندین جفت چشم کنجکاو. بزاق دهانم را به سختی

میبلعم و نگاهم ناخواسته به دنبا ِل او میدود. سرش را

به سختی از روی بالشت بلند کرده و متعجب خیرهام

است. انگار باور ندارد حضورم را. پلک که میزند،

قلبم هری پایین میریزد…

میلاد یکه خورده د ِر یخچال را میبندد. در نگاهش

چیزی است که حالم را بد میکند. انگار با نگاهش بگوید

آمدهای که چه؟

واقعا با چه رویی به اینجا آمده بودم؟ آن هم وقتی

هیچکس منتظرم نیست؟

سپیده زودتر از بقیه به خود میآید و لبخند دندان نمایی

همراه با چشمک میزند:

-به به…سلام خلبان.

به دنبال ردی از تحقیر یا دلسوزی در نگاهش میگردم

و وقتی که مهنا هم لبخندی مهربان به رویم میزند،

مطمئن میشوم که جز میلاد، بقیه از چیزی خبر ندارند.

ناچارا قدم داخل اتاق میگذارم و صدایم میلرزد:

-سلام.

و نگاهم به سرعت به طرف او کشیده میشود که چشم

به گچ پایش دوخته و اخم کمرنگی هم میان ابروهایش جا

خوش کرده. توقع هر عکسالعملی را دارم جز اینکه سر

بچرخاند، نگاهم کند و با مکث بگوید:

-سلام.

قلبم لحظهای از حرکت میایستد و بعد دیوانهوار خود را

به سینه میکوبد.

“جوابتو داد برکه. جوابتو داد…”

همین وقت دست عمو اهورا دور بازویم میپیچد و زیر

گوشم پچ میزند:

-تنها اومدی؟

همراهش کشیده میشوم به طرف تخت و مهنا دست یخ

زدهام را میفشارد:

-چطوری؟

 

آخرین تصاویری که به یاد داشت نشستن برکه و علی

توی تاکسی بود. آن لحظات پر از خشم و حرص بود.

شکل آتشفشان خاموشی که دیدن علی، فعال کرده بود.

ماشین بدقلقی کرده و روشن نشده بود. برف میبارید

و برکه و علی، لحظه به لحظه دورتر میشدند. استارت

زده بود؛ نه یک بار که چند بار… و بالاخره راه افتاده

بود.

بعد از آن تصاویر محو بودند؛ به یکباره کنترل فرمان

از دستانش خارج شده و تا به خود بجنبد، ماشین غلت

خورده بود. با هر غلت ماشین، تنش تاب خورده و بعد

شیشههای تکه تکه شده رویش فرود آمده بود. صدای

بوقهای متوالی و بلند ماشینها را میشنید. دویدن آدم ها

و فریادهایشان را حس میکرد اما نمیتوانست پلک باز

کند. انگار اعضای بدنش از آن او نبودند که نمیتوانست

تکانشان دهد. ترس وجودش را پر کرده بود. او که به

سر نترس داشتن در میان دوستانش معروف بود، حالا

وحشت کرده بود. او؛ همانی که بارها از خدا مرگ را

خواسته بود و چند باری هم با تمسخر به خدا گفته بود

این دنیا ارزانی خودش، در آن ثانیهها، اما از مرگ

ترسیده بود. از بسته شدن پروندهی زندگیاش و رفتن. و

همانجا بود که فهمیده بود زندگی شیرین است. حتی اگر

تا گردن در لجن فرو رفته باشی هم دل کندن سخت

است. همان وقتی که دست و پا میزد تا زنده بماند، تا به

آدمهای بیرون ماشین که به هم میگفتند او مرده بفهماند

هنوز زنده است، دریافته بود که واقعی شدن شوخی

مرگ وحشتناک است. میان ترس و تقلا برای زندگی،

تصویر مامان پری و بعد چشمان اشکی برکه پشت

پلکهایش جان گرفته بود و کم کم در سیاهی فرو رفته

بود.

حالا اینجا است. روی تخت بیمارستان با ساق پای

شکسته و تنی کوبیده. نقطه به نقطهی تنش درد دارد و با

اینکه زمینگیر شده اما خوب میداند که قسر در رفته

است. حتی اگر میلاد عکس پراید مچاله شده را هم نشان

نمیداد، میدانست که از چه مهلکهای جان سالم به در

برده است.

نگاه از پتو میگیرد و سر میچرخاند سمت برکه. در

حلقهی دوستانش معذب ایستاده است. تکهای از موها

روی پیشانیاش افتاده و لبخندی بیجان هم روی لبش

سنجاق است.

 

اگر هنوز در روز قبل، یا همان دقایق قبل از تصادف

بود، قطعا مثل حالا انقدر آرام نبود. قطعا اینطور بیصدا

ننشسته بود و حتی جواب سلام دخترک را هم با “گورتو

گم کن” پاسخ میداد. اما سلام داده و دلش مثل همیشه

لرزیده بود. نخواسته بود دوستانش از چیزی مطلع شوند

یا تاثیر ساعتها فکر و تنهایی بود را نمیدانست اما

دیگر جنگی با برکه ندارد. خوبی بیمارستان این است که

ساعتها و دقیقهها در اینجا کش میآیند و او در چند

ساعتی که نگاهش سقف اتاق را میکاوید، به همه چیز

 

فکر کرده بود. هر چقدر در دو هفتهی گذشته درگیر

بغض و کینه و خشم بود و مغز مجالی برای حلاجی

اتفاقات نداشت، در عوض امروز را خوب فکر کرده

بود. انگار این تصادف آمده بود تا او را به خود بیاورد.

تا برای دقایقی هم که شده، کینه و خشم را کنار بگذارد.

برکه همچنان معذب و ساکت است. کنار مهنا ایستاده و

هر از گاهی لبخندی بیرنگ رو به صحبت بقیه میزند.

زیر چشمانش گود رفته و استخوان گونهاش بیرون زده.

به دخترک سخت میگذرد؟ حالا که دیگر آن خشم افسار

گسیخته کمرنگتر شده، بهتر میتواند درک کند، برکه

کسی بود که دفتر پروانه را به او داده بود. چطور

میشود دختری با این وجدان بیدار از هیولایی چون

علی باشد؟ باور کردنی نیست و شاید برای همین بود که

فکر میکرد برکه از قصد راجع به امین چیزی نگفته

است. اما ندادن دفتر و از بین بردنش راحتترین راه

برای از پنهان کردن گذشته بود.

کلافه از افکار ضد و نقیضی که رهایش نمیکنند، پوف

میکشد و همین لحظه برکه سر بلند میکند و نگاه

خیرهاش را شکار میکند. قلبش مثل یک پسر هجده ساله

به تپش میافتد. “گوم گوم… گوم گوم…”

اخم میکند و نگاهش را که به پتو میدوزد، تشر میزند:

“بمیر! ”

همین وقت تقه نیمه باز

ِر

ای به د اتاق میخورد. سر که

میچرخاند نگاهش در چشمان اشکی خانجون مینشیند.

عماد یک بازویش را گرفته و کاوه با لبخندی موقر

بازوی دیگر را. شوکه میشود. اهورا قدم تند میکند

سمتشان و خانجون لبخند لرزانی به رویش میزند. بعد

همانطور که با کمک کاوه و اهورا جلو میآید،

بغضکرده زمزمه میکند:

-تصدقت برم… چیشدی تو؟

پایان جملهاش همراه است با ُسریدن اشک از گوشهی

چشمهایش. شوکه و مبهوت پلک میزند و باور ندارد

پیرزن با این حالش به بیمارستان آمده است؛ آن هم برای

ملاقات او. یکهو موجی از احساسات غریب دورهاش

میکنند. احساساتی چون شرم، دلتنگی و پشیمانی.

او در این یک هفتهای که پیرزن گوشهی خانه افتاده بود

حتی یک زنگ هم نزده بود. نه وقتی بیمارستان بود به

دیدنش رفته بود و نه بعدترش.

نزدیک تخت که میرسد، میلاد و سپیده عقب میکشند و

پیرزن دو دستی به حفاظ تخت چنگ میاندازد. نگاه

اشکیاش را در صورت او میچرخاند و بعد روی پای

گچ گرفتهاش مکث میکند:

– چه بلایی سر خودت آوردی؟

اشکها از گوشهی چشمان پیرزن راه گرفتهاند و او

هنوز در بهت و ناباوری دست و پا میزند.

 

خجالت زده است و دچار وجدان درد. تمام هفتهی پیش

را چشم بسته بود روی موجود قد کوتاه مقابلش. هر

زمان که خوبیهای پیرزن در نظرش پررنگ میشد و

به وجدانش فشار میآورد، تصاویر کمکاریاش در

روزهای ابتدایی مرگ عادل را جایگزین میکرد.

میترسید نگرانی برای خانجون، حواسش را از علی و

انتقامش پرت کند. میترسید به دیدنش برود و پیرزن از

او بخواهد، دست از علی بشوید. نه اینکه حرف گوش

کن باشد و علی را رها کند، اما از ناامید کردن پیرزن

فرار میکرد. در حقیقت از خو ِد خانجون هم دلخور بود.

تمام این سالها با سکوتش راه را برای شاخ شانه

کشیدنهای علی باز کرده بود. دلخور بود اما

نمیتوانست منکر حسش به خانجون باشد. هر چقدر هم

پیرزن پر از اشتباه باشد، حسی عمیق میانشان جریان

دارد.

خانجون انگشت لرزانش را نوازش گونه روی رد

آنژیوکت میکشد و همزمان قطرهی اشکش روی پتو

میچکد:

-بمیرم برات… تمام بدنت خط و خشه چرا؟

ناخواسته زیرلب زمزمه میکند:

-خدا نکنه.

چشمان پر آب خانجون میچسبد به نگاهش. لبهای

کوچکش میلرزد و چقدر برکه شبیهش است.

-دلم برات یه ذره بود…

سکوت میکند و ادامه نمیدهد. اما او در دلش جمله را

کامل میکند:

“چرا جواب زنگامو نمیدادی؟ ”

شرمندهتر میشود و معذب سر روی بالشت جا به جا

میکند. عماد نفسش را فوت میکند و پیش میآید. دست

روی شانههای خانجون میگذارد:

-بیا بشین. سر پا نمون.

پیرزن نگاه بارانیاش را به پسر بزرگش میدوزد:

-همین جا خوبه مادر.

میلاد برای تغییر جو شیطنت میکند و سرش را از میان

تنهی کسری و عماد جلو میبرد:

-د ِل دل کندن نداره ها مسیح! چقدر تو خرشانسی اخه!

لبخند روی لب همه مینشیند و خانجون میان اشک ملایم

میخندد. نگاه او اما روی لبخند معذب برکه میماند.

دخترک چسبیده به سپیده نگاهش را به زمین دوخته و

انگار معذب است.

اهورا فرز صندلی مشکی را از کنار دیوار میکشد کنار

پای خانجون:

-بشین خانجون.

خانجون که مینشیند، کاوه جلو میآید. نگاهش به آنی

سمت برکه می چرخد. خودش هم نمیداند چرا، ولی

هنوز هم به توجههای برکه نسبت به کاوه حسادت

میکند. برکه اما حتی سر بلند نمیکند.

کاوه خم میشود و پتوی روی پایش را بالا میگیرد.

نگاه دقیقی به گچ پا میاندازد و بعد عینک ُسر خورده را

بالا میدهد:

-بهتری؟ درد نداری؟

اخرین دیدارشان برمیگشت به آن روز توی کوچه و

کتککاری. هنوز کبودی کمرنگ زیر چشمانش قابل

دیدن است و چه تناقض عجیبی با لبخند نشسته بر

لبهایش دارد. برعکس کاوه، او لبخند نمیزند و تنها به

تکان سرش اکتفا میکند.

 

لبخند کاوه پهن میشود:

-خوبه.

به این فکر میکند که این بشر اصلا چیزی به اسم

دلخوری به گوشش خورده؟ بعد از آن مشتهایی که

روانهاش کرده بود، حداقل انتظار این برخورد خونسرد

را ندارد. از گوشهی چشم میبیند که کسری نگاهش را

در جمع میچرخاند و بعد به ساعت مچیاش چشم

میدوزد:

-با اجازهتون دیگه ما بریم. تو امشب پیشش هستی

میلاد؟

میلاد که کنار اهورا دست به جیب ایستاده، تند سر تکان

میدهد:

-آره. آره. هستم.

عماد که تا الان کمرش را به دیوار تکیه داده بود و با

نوک کفش روی زمین میکوبید میگوید:

-لازم نیست میلاد جان. من میمونم.

اهورا به عماد نگاه میکند:

-من هستم داداش. دیشبم تا صبح بیدار بودی. برو خونه

یکم استراحت کن.

میلاد دوستانه پشت اهورا را لمس میکند:

-خودتم دیشب نخوابیدی. تعارف که نداریم. برو خونه

استراحت کن. من هستم خیالتون تخت.

اهورا تا میخواهد مخالفت کند، او روی تخت تکانی

میخورد و جیر جیر تخت نگاهها را به سمتش میکشاند:

-میلاد بمونه. کارش دارم. شما برین.

و زیر چشمی به برکه نگاه میاندازد. خودش هم نمیداند

دنبال چه چیزیست. فقط از اینطور ساکت بودن برکه

کلافه شده.

دوستانش به هم اشارهای میکنند و مهنا اولین نفر است

که برای خداحافظی پیش قدم میشود. سرش را خم

میکند به طرفش و لبخند میزند:

-مواظب خودت باش. چیزیام خواستی تعارف نکن

خب؟

به روی دختری که همیشه خواهرانه خرجش کرده لبخند

کوتاهی میزند:

-ممنون.

سپیدهی پرشر و شوری که از وقتی خانجون و عماد آمده

بودند، کنار یخچال ساکت ایستاده بود، بعد مهنا جلو

میآید. خم میشود و گونهاش را تند میبوسد:

-زود خوب شو بیشعور.

صدایش از بغض میلرزد و قبل از اینکه او فرصت کند

پاسخی بدهد، دور میشود. همین وقت موبایل کاوه زنگ

میخورد و او با عذرخواهی از اتاق بیرون میزند.

محسن نفری بعدیست که جلو میآید و دستش را فشار

میدهد:

-چیزی نمیخوای از بیرون؟

سر به نفی تکان میدهد.

-مواظب خودت باش. فردا میام باز.

کسری آخرین نفر است. دستش را میگیرد و خم میشود

کنار گوشش میگوید:

-شب تصویری زنگ میزنم اویلو ببینی. نگران

نمایشگاه هم نباش. حواسمون هست.

بعد یکی یکی با خانجون و بقیه خداحافظی میکنند و از

در بیرون میروند. نگاهش به اهورای ایستاده در

چهارچوب و نگاه ِکش آمدهاش است که منصور با

پلاستیکی موز پیدایش میشود.

 

معذب و درمانده به اندک برف آب شدهای که از روی

بوتهایم راه گرفتهاند زل میزنم. از بس در این دقایق

سرم را خم کردهام، مهرههای گردنم درد گرفتهاند. اما

تجویز بهتری برای قلب عاشقی که از یک نگاه او طاقت

از کف میدهد ندارم. بوی عطر شیرین سپیده سردردم

را تشدید کرده و این میان نگاههای معنادار عمو اهورا

به رویم بدتر به حالت غریبم دامن میزند. بیش از صد

بار از خودم پرسیدهام:

” اینجا چیکار میکنی برکه؟ مگه چند ساعت قبل

تصمیمتو برای رفتن نگرفتی؟ اصلا اوکی، اومدی

مسیحو ببینی دلت آروم بگیره. خب دیدی دیگه. چرا

واستادی بازم؟ ”

اما نیرویی در من است که نمیگذارد بروم. نیرویی که

دلش ماندن و بیشتر دیدن مسیح را میخواهد؛ حتی اگر

بارها برایش شرح دهم من و مسیح برای هم تمام شدهایم!

کسری که ساز رفتن کوک میکند، بالاخره سرم را بالا

میآورم. برای فرار از زیر نگاه بقیه، سر در اطراف

میچرخانم. دو تختی که یکیشان در گوشهایترین

قسمت اتاق است، فقط دو همراه دارد و همراهان تخت

نزدیک در اتاق، مثل ما پرجمعیت هستند. نگاهم روی

دختربچهی در اغوش پدرش و پستونک صورتی رنگ

روی دهانش مکث میکند که تلفن کاوه زنگ میخورد و

با گامهایی بلند بیرون میرود. به روی چشمان دختر

بچه لبخند میزنم و لبخندم انگار کارساز است که دهانش

باز میشود و پستونک به آرامی همراه آب دهانش کش

میآید. لبخندم را کش میدهم و ناگهان در آغوش سپیده

و مهنا فرو میروم. هر دو با محبت خداحافظی میکنند

و چقدر خوب است که نگاه آنها هنوز مثل سابق است و

خبر از چیزی ندارند.

میلاد و اهورا برای بدرقهشان تا جلوی در اتاق میروند

و همین وقت بالاخره دایی منصور پیدایش میشود.

انگار با خودش گرما بیاورد، به یکباره یخهایم آب

میشوند و لبخندی واقعی روی لبم مینشیند. نگاهش که

در نگاهم گره میخورد، دلنشین پلک بر هم میکوبد و با

آرامش به طرف مسیح میرود. احوالش را میپرسد و

در همان حال با عمو عماد دست میدهد. بعد متواضعانه

روی زانو خم میشود. شمرده و باحوصله از عمل قلب

خانجون و حالش میپرسد. انگار نه انگار همان مردی

است که به خون پسر خانجون تشنه است. نفس عمیقی

میکشم و همین که سر میچرخانم به طرف پنجره،

نگاهم قفل چشمانش میشود. نفسم برای لحظهای بند

میرود. انتظار دارم با اخم روی برگرداند یا مثل همان

دقایق اول نگاهش را به سرعت بگیرد اما این بار انگار

فرق دارد که با خیرگی نگاهش قصد دارد جانم را به لبم

برساند. آب دهانم را به زور قورت میدهم و همینکه

مثل احمقها لبخند میزنم، حس میکنم لحظهای

 

چشمانش میخندند، اما به سرعت نگاه میچرخاند به

طرف سقف.

 

قلبم طوری به تقلا افتاده است که خجالتزده قدمی از

یخچال فاصله میگیرم تا مبادا رسوا شوم. به بهانهی

شستن دستهایم رو به روی روشویی داخل اتاق

میایستم و آب را باز میکنم. درونم داغ کرده و تبدار

است. خدایا چطور میخواهم برم وقتی با یک نگاه

اینطور به هم میریزم؟

-بریم دایی؟

شوکه به عقب میچرخم و نگاهم میلغزد روی او. با

خطی میان ابرو به عمو عماد زل زده و طوری وانمود

میکند که انگار سوال دایی را نشنیده است. غم عالم

انگار به دلم بریزد. رفتنم برایش مهم نیست؟

دایی روی نگاه گیجم لبخند میزند و سوالش را دوباره

تکرار میکند:

-بریم؟

آنقدر درگیر عکسالعملهای او هستم که گیج میپرسم:

-کجا؟

سرش به آنی به سمتم میچرخد و قلبم دوباره ضرب

میگیرد. دایی که چشم غره میرود، دستپاچه کف دستان

خیسم را به روی پالتو میکشم و سر تکان میدهم:

-بریم. بریم.

و قلبم یک صدا فریاد میزند “بریم و زهرمار!”

خانجون در سکوت و غمگین به من زل زده است که به

طرفش میروم. همین که زیر نگاه سنگین مسیح خم

میشوم و گونهی خانجون را میبوسم، پرستار هم روی

اتاق می

ِر

د کوبد.

-وقت ملاقات تمومه. اتاقو خالی کنین لطفا.

در اتاق همهمه راه میافتد و همراهیهای تختهای

دیگر بلند بلند شروع به صحبت و خداحافظی میکنند.

میان شلوغی که یکهو در اتاق اوج گرفته است خانجون

به بازویم چنگ میاندازد:

-کمک میکنی بلند شم مادر؟

زیر بغلش را میگیرم و عمو عماد هم به کمکم میشتابد.

خانجون با نفس نفس خود را به تخت میرساند:

-دیشب یه تیکه از انبار مغازه اتیش گرفته. آقات از

صبح درگیر بود. کارش تموم بشه میاد پیشت. یه وقت

فکر نکنی فراموشت کرده مادر.

شوکه به خانجون نگاه میکنم و مسیح متعجب سرش را

کمی از روی بالشت بلند میکند:

– آتیش گرفته؟ برایچی؟

خانجون با غصه سر تکان میدهد:

-سیمای برق اتصالی کردن انگار. خداروشکر خیلی

خسارت ندیده… نگران نباش.

بعد خم میشود و به زحمت لبهایش را به گونهی مسیح

میرساند:

– فردام میام. مواظب خودت باش جگر گوشه.

کمی بعد، وقتی که خانجون هم عزم رفتن میکند و دایی

میان چهارچوب در منتظرم میایستد، بالاخره پاهایم را

مجبور به حرکت میکنم. لحظهی اخر که برمیگردم و

نگاهش میکنم، سرش را سمت پنجره چرخانده است.

وارد راهرو میشویم و تلفن دایی زنگ میخورد. با اخم

به صفحه زل میزند و آهسته و طوری که خانجون و

عمو نشنوند میگوید:

-وکیله.

 

لپش را پر باد میکند و در میانهی راهرو یکهو قدمهایش

را تند میکند:

-میرم حیاط. نزدیک در خروجی بمون میام.

و به این شکل مرا با خانجون و عمو عماد تنها

میگذارد. نزدیک در خروجی که میرسیم، شال پشمی

که روی شانههای خانجون افتاده را جلو میکشم و عمو

عماد کلافه میگوید:

-فردا نیا. چند روز دیگه مرخص میشه و حالشم که

خوبه. تو این هوا و بخیههای تازه جوش خورده میای که

چی مادر؟

قدمهای خانجون کنار صندلیهای فلزی کنار دیوار از

حرکت میایستد و متعجب به عمو نگاه میکند:

-دلم طاقت میاره مگه؟ بچهمه. همینجوری هم کاری از

دستم برنمیاد. یه دیدنشم نیام؟

عمو نفسش را فوت میکند:

-برای حال خودت میگم…

خانجون دلگیر به میان حرفش میرود:

-تو نگران خودت و زندگیت باش.

همین وقت درهای شیشهای باز میشوند و باد سرد

همراه با زنی جوان داخل میآید. لرز که به تن خانجون

میافتد، عمو دست دور شانهی خانجون حلقه میکند:

-اهورا کجا موند؟ سوئیچ دستش مونده.

خانجون پشتش به دیوار سرد تکیه میدهد و خسته

میپرسد:

-نسترن کجاست؟ خبر داری؟

عمو زیر لب چیزی با غرغر زمزمه میکند و خانجون

با اخم میپرسد:

-میخوای طلاقش بدی واقعا؟

نگاه عمو که به رویم میچرخد، معذب چشم میدزدم و

نگاه سرگردانم را به آدمهای بیرون میدوزم.

-مادرش دیشب زنگ زد هر چی از دهنش دراومد گفت.

صدای عمو پر از خشم پنهان شده است:

-گه خورد زنیکه!

-تکلیف اون بچه چی میشه عماد؟ طلاق به این راحتیه

مگه؟ خونه و زندگیت به نامشه. میگیره ازت.

پوزخند عمو نگاهم را به طرفش میکشاند.

-یه خونه به نامشه که جهنم! بچه هم…

لب روی هم فشار میدهد. پا به پا میشود و کلافه دست

روی صورتش میکشد:

-نمیخوادش. از بعدی که گفتم طلاق میگه نمیخوادش.

 

-گفتی طلاقت میدم اونم از حرصش اینجور گفته تو رو

بترسونه! بچه مگه بدون مادر میشه؟

پوزخند عمو این بار بلندتر است:

-عروستو نشناختی پس. وقتی بگه میندازمش میرم،

یعنی بچه رو میندازه.

خانجون که انگار سر دلش باز شده باشد، با غیظ سر

میجنباند:

-سلیقهت بود که! عاشقش بودی که! فکر کردی چه

تحفهایه. مار آوردی تو خونهت بفرما حالا…

عمو با درد زمزمه میکند:

-چه میدونستم قبلا چه گههایی خورده!

-میدونستی هم چشمات کور بود!

درهای شیشهای که اینبار باز میشوند عمو اهورا با

گامهایی بلند خود را به ما میرساند. نفس نفس زنان

 

سوئیچ را به طرف عمو عماد میگیرد:

-بخاری ماشینو روشن کردم گرم شه. بریم.

کنارم میایستد و زیر بازوی خانجون را میگیرد. عمو

عماد که تا لحظاتی پیش از نگاه به چشمانم فراری بود،

بالاخره مخاطبم قرار میدهد:

-داییت کجا رفت؟ زنگ بزن بگو بیاد جلوی خروجی

سوارش کنیم.

لبخندی کوتاه میزنم:

-نه ممنون. فکر کنم آژانس گرفته خودش.

-تعارف میکنین؟

همراهشان قدم برمیدارم:

-نه چه تعارفی آخه.

خانجون دلخور زمزمه میکند:

-یه سرم به منه پیرزن بزن. چشمم خشک شد به در

که…

وارد حیاط که میشویم، ارام و محتاط در آغوشش

میگیرم:

-فردا یه سر میام.

و در دل اضافه میکنم: ” کی میدونه. شاید روزای اخر

باشه. ”

چشمانش را ذوق پر میکند:

-فردا؟

از خودم بدم میآید وقتی اینطور ناباور میپرسد.

-آره. میام حتما.

میبوسمش و ملایم پشتم را نوازش میکند.

دقایقی بعد در حصار دو پسرش آهسته و ارام به طرف

ماشین میرود. دایی را از دور میبینم که نزدیک

میشود. یقهی کاپشنش را بالا زده و سر توی یقهاش

فرو برده. رو به رویم که میایستد نفسش را ها میکند:

-اسنپ گرفتم الان میاد.

-برکه خانم؟

صدای میلاد نگاه متعجب هر دویمان را به عقب

میچرخاند. میلاد با گامی بلند کنارمان میایستد و

لبخندی سرسری به رویم میزند:

-مسیح کارتون داره.

و با مکث اضافه میکند:

-گفت صداتون کنم.

 

بیقرار به پشتی صندلی سرد بیمارستان تکیه میدهم و

پاهایم را در هم قلاب میکنم. قلبم طوری محکم میکوبد

که حس میکنم هر لحظه امکان دارد قفسهی سینهام را

بشکافد و بیفتد وسط راهرو؛ روی زمین.

فکر به اینکه مسیح چه حرفی دارد اسید معدهام را

تحریک میکند و دلم را به هم میپیچاند. وقتی میلاد

گفت میخواهد مرا ببیند، کسی انگار قلبم را چنگ زد.

دایی نگاهش جدی شد و دهان باز کرد چیزی بگوید که

نگاهش به من افتاد. نمیدانم چه در چشمانم دید که با

مکث نفسش را فوت کرد:

-با آژانس برگرد. دیرم نکن.

بعد پیشانیام را بوسید و با گامهایی بلند ترکمان کرد.

حالا اینجا پشت در بستهی اتاق منتظرم تا ملحفهی

تختها تعویض شود و بتوانم داخل بروم. امیدوارم این

برزخی که درونش دست و پا میزنم زودتر تمام شود.

صدای کشیده شدن تی به روی زمین و بوی تند سفید

کننده نگاهم را به سمت چپم میکشاند و کاوه را پشت

سر مردی که مشغول تی کشیدن است میبینم. او هم مثل

من، از دیدنم تعجب کرده است. به قدمهایش سرعت

میدهد و کنارم که میرسد، زودتر میگویم:

-فکر کردم رفتی.

کیفش را در دست جا به جا میکند:

-نه هنوز. یکی از دکترای اینجا رفیقمه. زنگ زد رفتم

پیشش. بعدم با هم یه سر پیش دکتر مسیح رفتیم.

پشت از صندلی جدا و نگران نگاهش میکنم:

-وضعیتش چطوره؟

با طمانینه کنارم روی صندلی مینشیند و کیفش را روی

پا میگذارد:

-درشت نی خرد شده.

ترسیده نگاهش میکنم و او به رویم لبخند میزند:

-خوب میشه نگران نباش. فقط یه مدتی درگیر

فیزیوتراپیه. بعد دوباره میتونه سر پا شه.

نفس راحتی که میکشم از چشمش دور نمیماند و

لبخندش پهنتر میشود:

-تو چرا نرفتی هنوز؟

نگاهم را به کیف قهوهایاش میدوزم:

-میلاد با سرپرستار صحبت کرده که یه چند دقیقهای برم

پیشش.

سکوتش که طولانی میشود سر بلند میکنم. متفکر به

من زل زده و همین باعث میشود دهانم به گلایه باز

شود:

-حتما الان باز میخوای بگی ته رابطهی شما دو تا

بنبسته و…

به میان حرفم میآید:

-نه… راستش به خاطر اون روز بهت یه عذرخواهی هم

بدهکارم.

ابروهایم که بالا میپرند، چشمانش را به کفشهای

چرمش میدوزد:

-قبل این ماجراها میخواستم زنگ بزنم ولی نشد. در

مورد اون روز… واقعا قصد بدی پشت حرفام نبود. فقط

یه نگرانی برادرانه بود که خب… فکر میکنم بد مطرح

کردم. یا شایدم به قول معروف کاسهی داغتر از آش

شدم.

کامل به طرفم میچرخد. طوری که زانوهایمان به هم

میچسبند.

-درست میگفتی. هیچکس حق دخالت تو زندگیتو

نداره. حتی اگه نگرانت باشه.

مغزم برای حلاجی حرفهایش به پت پت افتاده و او

لبخند مستاصلی میزند:

– بابت رفتار مضحک اونشب تو خونهی خانجون هم

معذرت میخوام. فکر میکردم اگه هر چی زودتر

بگم قصد ازدواج با کس دیگهای رو دارم، فشارا از

روم برداشته میشه و زودتر بیخیال میشن. حقیقتا به

تنها چیزی که فکر نکردم غرور تو بود.

حس حقارت دوباره در

ِن

یاد آن شب در آشپزخانه و آ

ذهنم جان میگیرد. پوزخندی میزنم و در دل میگویم:

“رسم دنیا انگار اینجوریه. همه فقط به فکر خودشونن.

حتی به قیمت له کردن بقیه. ”

اما خیرهی جنگل نگاهش میگویم:

-ولی من خوشحال شدم کسی تو زندگیت هست.

ناباور پلک میزند. اینبار منم که لبخند میزنم:

-اسمش چیه؟

-محدثه.

-پرستار بود؟

-هوم.

-چه خوب. همکار بودنم یه حسنه. کی شیرینی

میخوریم؟

کمی از آن حالت بهت بیرون میآید و عینک ُسر خورده

روی بینی را با انگشت به بالا هل میدهد:

-نمیدونم. فعلا که اوضاع خونه یکم به هم ریخته.

اتاق با صدای قیژی باز می

ِر

همین وقت د شود و قامت

میلاد پدیدار.

***

 

صدای قدمهای آرام و با طمانینه برکه را حس میکند،

اما نمیخواهد برگردد و نگاهش کند. خودش را

میشناسد؛ خو ِد بیتابی که در برابر برکه از همیشه

ضعیفتر است. باید مسیحی را که با حس عطر او، وا

داده را جمع و جور کند؛ حتی به قدر چند ثانیه.

پتو میان انگشتانش مچاله میشود که برکه کنار تخت

میایستد. زمزمهی آرامش قلبش را نوازش میکند.

-سلام…

لبهای درماندهاش را به هم فشار میدهد و نگاه به

آسمان خفه و شیشهی بخار گرفته میدوزد. با خود فکر

میکند چرا امروز آفتابی نیست؟ چرا همهچیز انقدر

دلگیر است؟ دلش یک آفتاب گرم و نوری که تا تختش

کش آمده باشد میخواهد. نوری که شاید بتواند از سردی

و برودت مکالمهی امروزش بکاهد…

به ناچار دل از پنجره می َکند و بالاخره سر به سمت

برکه میچرخاند. قلبش با دیدن آن آبیهای براق یک

سقوط سهمگین را تجربه میکند و بعد بیقرار خود را

به سینه میکوبد؛ مثل ماهی دور افتاده از آبی که بال بال

میزند و بغض چون گردویی کوچک راه گلویش را

میبندد. کاش به این نقطه نمیرسیدند!

در جواب “سلام” ش سر تکان میدهد. لبخن ِد غمگین

برکه عمیق میشود. حتی همین لبخند کوچک وکمرنگ

هم بقدری قوی است که توان از پا در آوردنش را دارد.

نفسش را محکم رها میکند؛ امان از بغضی که او را

شکل پسربچههای پنج ساله بیقرار کرده است.

با چشم به تک صندلی کنار یخچال اشاره میکند:

-بشین.

در دل اضافه میکند: “حرفام زهرداره، خسته میشی. از

پا در میای…”

برکه رد نگاهش را میگیرد و معذب به طرف صندلی

میرود. در این فاصله او نگاهش را روی هم اتاقیهایش

که یکی گوشی به دست و دیگری در خوابی عمیق است

میچرخاند و قبل از نشستن برکه آرام میگوید:

-بیارش نزدیک تخت بشین.

برکه صندلی را کنار تخت میگذارد و با چشمانی لرزان

مینشیند. چشمانی که داد میزند پر از استرس و

اضطراب است.

نگاهش را به انگشتان دستش میدوزد:

-خوبی؟ پات درد…

سر بلند میکند و پردهای نازک از اشک روی ان

مردمکهای لرزان را پوشانده است:

-پات درد نمیکنه؟

نفسش از این نزدیکی بند آمده است. انگار برای اولین

بار است که برکه را اینطور نزدیک خود دارد. شاید هم

به خاطر آخرین بار بودن است…

 

نگاه نگران برکه همانقدر که طعم شیری ِن مهم بودن را

در رگهایش جاری میکند، همانقدر هم شرمندهاش

میکند. نگاهی که یادش میآورد چطور به او پرخاش

کرده بود. اما امان از غرور… امان از کینهای که سر

دلش جا خوش کرده است.

حس غریبی دارد. شبیه مسافرانی شده که بلیط یکطرفه

به غربت را در دست دارند… قبل از تمام این اتفاقات

دنبال بیشتر دیدن و خلوت با برکه بود و حالا دلش فرار

و گریختن میخواهد.

حال برکه هم انگار بهتر از او نیست. این را از

انگشتانی که در هم میپیچاند و نگاههایی که از او

فراری بود حس میکند. به انگشتان باریک و بلندش زل

میزند و بعد به دستبن ِد ظریف هواپیمایی که روی مچش

جا خوش کرده. لبخندی پرحسرت روی لبش مینشیند:

“دوست داشتم پرواز باهاتو تجربه کنم خلبان. نشد.

نمیشه…”

وزنهای چند تنی روی سینهاش نشسته است که قصد خفه

کردنش را دارد. چطور باید این رابطه را تمام میکرد

وقتی حتی دیدن و نفس کشیدن عطر برکه هم او را به

هم میریزد؟ این چه بلایی بود که در بیست و هفت

سالگی بر سرش آمد؟ او که داشت زندگیاش را میکرد،

چرا باید دل میباخت به کسی که سهمش نبود و حال به

این نقطه میرسید؟

زبان سنگین شدهاش را تکان میدهد:

-خوبه.

همین یک کلمه را هم به زور میگوید و بعد به سرعت

نگاهش را به گچ پا میدوزد. نمیخواهد حالا و در این

لحظات، به روز تصادف و آخرین تصاویری که از

برکه در ذهنش مانده فکر کند. فراری است از هر

چیزی که رد کمرنگی از علی داشته باشند. به جایش باید

به دیشب و بعد اتاق عمل فکر کند. به چشمان نگران و

ترسیده آسانسور. به عطر تنش و شاید

ِر

ی برکه جلوی د

حتی باید به همین حالا فکر کند. به حالایی که برکه در

کنارش نشسته است و از آن لحظات پر از اضطرابی که

درون پراید مچاله گذرانده خبری نیست. اما نمیشود؛ نه

تا وقتی که علی آن بیرون برای خود میچرخد و دو تن

از عزیزان او زیر خاک هستند.

مستاصل پلک روی هم فشار میدهد. سکوت بینشان

بیش از حد کش آمده و باید از جایی شروع کند. خیلی

وقت ندارد…

نگاهش هنوز به پای گچ گرفته شدهاش است که بیمقدمه

میپرسد:

-فردا هم میخواستی بیای؟

با اینکه دوست دارد بشنود ” معلومه که میام. این چه

حرفیه؟ ” اما نگاهش را به برکه میدوزد که ابتدا گیج

نگاهش میکند و بعد دستپاچه زبان روی لبهای ترک

خوردهاش میکشد:

-چیزی… شده؟

 

پلک میزند و قبل از اینکه دوباره غرق آن دو دریای

آبی رن ِگ م ّواج شود، پا روی قلب زبان نفهمش میگذارد

و سرد زمزمه میکند:

-اگه قرار بوده فردا بیای، نیا… لطفا.

برکه یکه خورده نگاهش میکند. یکی دو بار پلک

میزند تا اینکه ناباورش لب میزند:

-چی؟

 

همین وقت آسمان غ ّرش بلندی میکند و نور رعد و برق

لحظهای فضای بینشان را روشن میکند. اندکی بعد، در

میان صدای بارانی که نم نم به شیشه میخورد میگوید:

-نیا اینجا. نمیخوام مجبور باشم پیش بچهها ادا دربیارم.

قلبش با بهت تشر میزند: “مگه امروز ادا درآوردی

عوضی؟ چرا چرت میگی؟ ”

به برکه نگاه میکند. انگار گرد مرگ رویش پاشیده

باشند. رمق از نگاه دخترک رفته و چشمانش چون نگاه

عروسکهای پشت ویترین خالی از حس و زندگی شده

است. دستانش مانند دو چوب خشک از دو طرفش

آویزانند و قطرهای اشک گوشهی چشمانش دل دل

میزند.

دیدن این حال برکه برایش مثل جان دادن است. دیدن این

حال و روزشان مثل جدا شدن روح از جسم است؛ سخت

و طاقتفرسا. انگار بخواهد چاقویی را در قلبش فرو

کند، تا ته بچرخاند و بعد به تماشای مرگ هر دویشان

بنشیند. اما مجبور است. او آدم فراموش کردن گذشته

نیست. او آد ِم بخشیدن و رها کردن نیست و میداند که

این دمل چرکی باز سر باز میکند و زهرش را به جان

برکه میریزد… و او این را نمیخواهد. گرفتن تقاص

گناه علی از برکه را نمیخواهد. پس باید بگوید و

تمامش کند. یکبار چاقو زدن به برکه بهتر از هر روز

زخم زدن و آزار دادنش است.

بیقرار، بریده و خسته سرش را روی بالشت جلو

میکشد و به دستان مشت شدهی برکه و لبهای به هم

فشردهاش نگاه میکند. نگاهش را به زمین دوخته و

تلاشش برای محکم بودن ستودنی است.

چشم روی موجود دوست داشتنی مقابلش میبندد و

صادقانه و رگباری میگوید:

-نبین الان روی تخت افتادم و بهت لبخند میزنم. نبین

آرومم و عین آدم جوابتو میدم. من هنوز همون آدم

کلهخرابیام که سایه به سایه دنبالت بود تا برسه به

بابات…

سر برکه که بالا میآید و نگاه خیسش در نگاه او

مینشیند؛ انگار جانش را بگیرند. سیب آدمش تکان

سختی میخورد:

-قرار نیست از گذشته دست بکشم. قرار نیست بذارم

بابات راست راست بگرده و به ریشم بخنده. دیگه دنبال

کشتنش نیستم…

اینجای حرفش که میرسد، دوباره خشم در رگ و پیاش

میجوشد. دندان روی هم میساید و نفسش را محکم

فوت میکند. نباید به افکارش اجازهی پیشروی بدهد. نه

نباید به کشتن علی فکر کند. تنها کاری که باید بکند این

است که علی را به قانون بسپارد. حتی اگر لازم بود

برای نابودیاش پاپوش بدوزد!

 

-ازش شکایت میکنم. امینو پیدا میکنم و میارم شهادت

بده. هر کاری لازم باشه برای رسواییش میکنم. فقط…

نمیخوام تو وسط ما باشی. بذار بیشتر از این گه نخوره

به خاطرههایی که ساختیم…

نیشخندی پر از خشم روی لبش مینشیند. نیشخندی که تا

عمق جان خودش را هم میسوزاند.

-دیگه نیا. فکر کن مسیح دیروز تو تصادف مرده.

صدای برکه انگار از فاصلهای دور بلند شود؛ بیجان

است.

-میشه از مرگ نگی مسیح…

نگاه شوکهاش روی لبهای لرزان برکه مینشیند.

همزمان مرد تخت کناری تکان میخورد و صدای

جیرجیر فنرها میانشان دیوار میکشد.

برکه به سختی برمیخیزد. میلرزد اما میایستد و با

همان دستانی که رعشه گرفتهاند بند کیفش را روی شانه

میاندازد:

-خداروشکر که زندهای.

و قبل از اینکه آن قطره

ِن

ی اشک بازیگوش از چشما

دلخورش بچکد، در میان بهت و چشمان گشاد شده او

میچرخد:

-امیدوارم زودتر خوب شی…

صدایش پر از دلگیری و بغض انباشته است.

برکه قدم اول را که برمیدارد، او هنوز باور ندارد که

تمام شده و دیگر نداردش. حیران به قدمهای نامتعادل

برکه زل میزند و قدم دوم به سوم و چهارم که میرسد،

قلبش ناگهان ورم میکند و بزرگ میشود؛ انگار که

دیگر در قفسهی سینه جا نمیشود و احساس خفگی

میکند.

اتاق که می

ِر

برکه به د رسد، با مکث میچرخد و

نگاهشان برای چند ثانیه در هم قفل میشود. نفسش را

بریده بریده بیرون میدهد و درست زمانی که باور

میکند دخترک را دیگر از دست داده، برکه مسافت رفته

را با گامهایی بلند برمیگردد. نگاه متعجب تخت کناری

همراه با گامهایش کش میآید و کنار تخت او که

میایستد، تلاشش برای لبخند زدن میشود خطی کج و

لرزان روی لبها.

-میشه منم حرف بزنم؟

دست لرزانش را بالا میگیرد. بغض لانه کرده در

چشمانش حالا چنگ انداخته به صدایش.

-فقط حرف. دعوا نداریم. گلایه هم ندارم. فقط عین دو تا

آدم بالغ… میخوام حرف بزنیم.

نفس کم میآورد. لبهای لرزانش را به هم کیپ میکند

و با نگاهی پرآب، خیرهی چشمان او زمزمه میکند:

-بزنیم؟ بعدش قول میدم برم و سایهمم نبینی.

بغض برکه او را هم آلوده میکند. عین یک مرض

مصری به جانش میافتد و صدایی از درونش فریاد

میزند: “من بمیرم برای بغضت که”

 

برکه نفسی میگیرد. دو دستش را بند حفاظ تخت میکند

و نگاه سرخش را به او میدوزد:

-یادته اون شبو؟ همون شبی که بالاخره منه موش

فضولو قبول کردی؟ یادته بهت گفتم از ۲۷سالگی

میترسم؟

به انگشتان برکه که روی حفاظها فشار میآورد و سفید

شده زل میزند و هوا چقدر کم است…

-امروز ولی از ۲۰سالگی وحشت دارم. از… تکرار

این روزا حتی توی خواب.

 

دخترک لبخند میزند اما درد دارد:

-نمیدونم اینا رو که میگم در موردم چطوری فکر

میکنی ولی دلم میخواد بگم… کاش برگردیم به همون

روزا که تنها دغدغهام تموم کردن دورههای خلبانی و

پرواز بود. همون روزایی که کاوه گفته بود حسم به

برکه برادرانهست و من نشسته بودم بالای سر رویایی

مرثیه میخوندم که اصلا رویا نبود. ببین چقدر

درموندهام که حاضرم برگردم به همون روزایی که از

نسترن حرف میخوردم ولی تو این جهنم دست و پا

نمیزدم…

بالاخره مقاومتش درهم میشکند و اولین قطرهی اشک

به زیر گلویش راه میگیرد:

-میدونم که گفتم نمیخوام گله کنم ولی… من نه اندازهی

تو، اما بیشتر از توان خودم زجر کشیدم این روزا. انقدر

بهم سخت گذشته که کوچیکترین دلخوشیها هم ازم

دوری میکنن. انقدر سخت که حس میکنم دیگه روزی

رو نمیبینم که وسط قالیایی که آفتاب روش پهن شده

دراز بکشم و خانجون موهامو ببافه. مامان غر بزنه چرا

کوتاه نمیکنی و من فقط نگران امتحانم باشم…

قطرهی اشک بعدی هم میچکد. سرش را نزدیکتر

میبرد. آنقدر که فاصلهی بین صورتهایشان یک کف

دست میشود و صدای قلب او را درمیآورد.

-قبل اینکه بگی، خودم میدونستم که ته این رابطه

بنبسته. اومده بودم دلم آروم بگیره و راحتتر بتونم

تصمیمم رو بگیرم…

به چشمانش زل میزند و سخت زمزمه میکند:

-ممنون که مطمئنم کردی. حالا دیگه بدون عذاب وجدان

میتونم برم… دلم برات تنگ میشه مکانیک.

بعد به یکباره فاصله میگیرد و انگار هوا با شدت وارد

ریههای او شود؛ مثل کسی از آب بیرون کشیده میشود!

نگاه بیقرار و شوکهاش هنوز گیر چشمان برکهای است

که حتی حالا هم، در عین بیگناهترین، جای محق بودن

آرام است.

برکه بعد از مکثی کوتاه میچرخد و همزمان لب

میزند:

-خیلی مواظب خودش باش.

اینبار دیگر نمیماند؛ طوری با گامهای بلند اتاق را ترک

میکند که حتی گرد هم به پایش نمیرسد. میان صدای

بارانی که بیوقفه به شیشه میکوبد و در حالی که

نگاهش سقف را نشانه گرفته، دانهی اشک گرم راهش

را از میان چشمش باز میکند….

 

به پشتی تخت تکیه داده و پای گچ گرفتهاش را دراز

کرده است. صدای خش خش کشیده شدن تی روی

زمین، از راهرو شنیده میشود. نزدیک یازده صبح

است و آفتاب بالاخره از میان ابرها خودی نشان داده.

بعد از چند روز بارش بیوقفهی باران و برف، امروز

هوا گرم شده. نفس عمیقی میکشد و بوی سفید کننده

سینهاش را پر میکند. دکتر نیم ساعت پیش او را دیده و

بالاخره رضایت داده بود مرخص شود. با اینکه بودن

در فضای بیمارستان برایش آزاردهنده است اما وقتی

دکتر با لبخند گفته بود میتواند برود، خوشحال نشده

بود. خوشحالی مال کسی است که منتظری در خانه

داشته باشد نه او.

اتاق می

ِر

نگاه ناامیدش را سمت د چرخاند؛ به امید اینکه

شاید ببیندش. پوزخندی برای خودش میزند و زیر لب

میغرد:

“آره حتما میاد! احمق!”

با اینکه میداند سه روز پیش در همین اتاق، پروندهی

رابطهشان را بسته بود، اما هنوز رفتن همیشگی برکه را

باور نکرده است و ته دلش کورسویی امید دارد. به

افکارش نیشخند میزند و پلک روی هم فشار میدهد.

خودش را درک نمیکند؛ مگر خودش نخواسته بود برکه

برود؟ مگر هنوز دنبال زمین زدن علی نیست؟ پس چرا

این نبودن برکه، این یکهویی رفتنش بختک شده و روی

تنش سایه انداخته؟

سه روز است طوری هوا برای تنفس کم میآورد که

انگار زیر آوار گرفتار باشد. سه روز است که چشمانش

بیهوده به در دوخته میشوند… و حالا هنوز هم منتظر

است که برکه بیاید و ببیندش؟! مسخره است. کاش قلب

احمقش بفهمد برکه حتی اگر برگردد هم چیزی تغییر

نمیکند. خانه ویران شده و حتی دستان صادق برکه هم

از پس درست کردنش برنمیآیند.

میلاد کاپشنش را روی تخت میگذارد و جفت دمپایی

دستانش را روی زمین پرت میکند. از صدای برخورد

صندلها به روی زمین، شانههایش بالا میپرند و حباب

افکارش میترکد.

میلاد همانطور که زیر چشمی حواسش به اوست، سر

داخل کیف ورزشی روی تخت فرو میکند و غر

میزند:

-ای بابا… این کلاهتو کجا گذاشتم!

به اجبار چشم از در میگیرد و خسته به میلاد زل

میزند:

-کلاه چی؟

میلاد لحظهای دست از گشتن میکشد و با اخم نگاهش

میکند:

-کلا ِه… لااله الاالله. دخیل بستی به در، که چی؟ ریدی

آبم قطعه… بسه دیگه.

 

بعد هم مجال نمیدهد و تند به طرف یخچال کوچک

میرود. همانطور که یکی یکی پاکتهای آبمیوه و

کمپوت را روی میز کشویی میچیند، پوزخند میزند:

-گفتی برو، رفت دیگه. منتظر چی هستی؟ قراره معجزه

بشه؟

همین وقت عماد با برگهای در دست وارد اتاق میشود:

-جمع کردین؟

میلاد در یخچال را میبندد:

-تمومه حاجی.

عماد کنار تخت میایستد. به آنژیوکت مانده در دست او

نگاه میکند:

-اینو چرا نکندن هنوز؟

به عماد نگاه نمیکند و خود را سرگرم موبایلی که میلاد

برایش آورده نشان میدهد:

-گفتن بعد گرفتن برگهی ترخیص.

-آهان.

از گوشهی چشم میبیند که عماد به طرف عصای تکیه

 

زده به دیوار میرود. کمی بعد همراه عصاها کنار او

ایستاده است و نگاهش بیهدف اتاق را میکاود. هر دو

خوب میدانند که عماد از نگاه به او فراری است؛ شبیه

بازماندههای جنگی هستند که وقتی به هم مینگرند،

تصاویر اتفاقات وحشتناکی که از سر گذراندهاند در

ذهنشان تداعی میشود…

نمیداند در سر عماد چه میگذرد و جز همان شبی که

آشفته به سوئیت پناه آورده بود، دیگر کلامی راجع به

گذشته میانشان ردوبدل نشده بود، اما نگاههای

فراریاش میگفت که هنوز سرگردان و شوکه است و

نتوانسته اتفاقات را هضم کند. نه از علی میگفت، نه

انیس و نه از بقیه. برعکس او که پیگیر آن گذشتهی

لعنتی بود، عماد انگار یک طورهایی فرار میکرد از

واقعیت و همه چیز.

حتی وقتی دیشب، کنار پنجره و در تاریکی ایستاده بود

و بیمقدمه گفته بود:

-مهریهشو گذاشته اجرا.

لحنش پر از پریشانی و گیجی بود. انگار نمیدانست باید

چه کند. یا چطور باید زندگیاش را مدیریت کند…

بعد پوزخند زده و نگاه لرزانش که در نگاه او نشسته

بود گفته بود:

-زورش اومده گفتم طلاق. داره هر کاری میکنه تا فشار

بیاره روم. فکر میکنه به خاطر خونه و ماشینی که به

نامشه کوتاه میام…

نیشخند زده بود:

-نمیای؟

عماد با اخم و درماندگی لب زده بود:

-دیگه نه.

-اون بچه…

-بخواد میتونه تا هفت سالگی یا هر وقت خواست

نگهش داره…

دیگر چیزی نپرسیده بود. قلبا راضی بود از اینطور

آواره شدن نسترن. نسترنی که عاشق زندگی پر از تجمل

و سفرهای آنچنانی بود و اگر عماد پولش از پارو بالا

نمیرفت شاید حتی به سمتش هم نمیامد، حالا داشت

بانک بزرگی به اسم عماد را از دست میداد و این برای

نسترن حکم طناب دار را داشت. نسترن… آخ که اگر

باردار نبود، دو مشت روانهاش میکرد تا حداقل آتش

سینهاش کمی آرام گیرد.

میلاد ساک را روی دوش میاندازد و کمک میکند

کاپشن را تن بزند. دقایقی بعد با دو عصا زیر بغل اتاقی

را که هنوز عطر برکه در مولکولهای هوایش حضور

دارد را ترک میکنند.

 

 

شلوغ بود. عطر سوپ و برنج

دم کشیده واحد نقلیاش را پر کرده بود و صدای

همهمهی دوستانش حتی از راه پلهها هم شنیده میشد.

وارد خانه که شده بود، اویل بود که دلتنگ به طرفش

دویده بود. سگ دوست داشتنی و وفادارش.

توقع دیدن هلن را در خانهاش نداشت. اما هلن با لبخند به

متعجب عماد او را در

ِن

پیشوازش آمده و مقابل چشما

آغوش گرفته بود. همان لحظه نگاهش گره خورده بود به

برق حلقه هلن. میلاد گفته بود هلن

ِن

ی ساده میان انگشتا

به همراه همسر جدیدش به مسافرتی کوتاه که بیشتر حکم

ماه عسل داشته رفتهاند و برای همین هم امروز، تازه

خبر تصادف او را شنیده است. نمیدانست سپیدهی

وابسته به هلن، چطور با این ازدواج کنار آمده اما رفتار

عادی و شیطنتهای همیشگیاش نشانی از دلخوری

نداشت.

فکر میکرد مرخص که بشود، باید دیوارهای بلند و

خانهی غرق سکوت را تحمل کند اما دوستانش مثل

همیشه سنگ تمام گذاشته بودند. هر یک به طریقی از

اوی

ِل

کارشان مرخصی گرفته بودند تا در خانه به استقبا

بدعنق و اخمو بروند.

اهورا هم بود. اگر چه، از ابتدا تا انتهای مهمانی کنج

مبل گز کرده بود و فقط

هر از گاهی در جواب صحبتهای مهنا سر بالا میآورد

و خیرهاش میشد، اما همین حضورش هم دلگرمی بود.

چند باری که مچ نگاهش را گرفته بود، اهورا فوری

چشم دزدیده بود. در نگاهش نوعی خجالت توام با

دلگیری موج میزد. انگار هم، از یکهویی دل کندنش از

آنها و سر نزدن به خانجون از او دلگیر بود و هم

شرمنده بود از گذشتهای که هیچکدام درش دخیل نبودند.

نفسش را فوت میکند و بشقاب نیمه خورده را روی مبل

کنار پایش میگذارد. میان صدای برخورد بشقابها و

خندهی دختران، سفرهی ناهار جمع میشود. عماد

بلافاصله سوئیچش را برمیدارد و ضمن تشکر از هلن

بابت ناهار، کنار گوش او خم میشود:

-باید یه سر برم گالری. زود برمیگردم.

تنها سری کوتاه تکان میدهد. کمی بعد که عماد خانه را

ترک میکند، هلن هم لباس پوشیده عزم رفتن میکند و

پشت سرش یکی یکی بچهها بلند میشوند. هلن با لبخند

میگوید:

-ما هم دیگه کم کم رفع زحمت کنیم یکم استراحت کنی

عزیزم. میام بهت سر میزنم.

روی سرش را میبوسد:

-هر چند که دوست داشتم بمونم تا چشم آبیتو ببینم ولی

انگار امروز قسمت نیست.

ابر غم به یکباره روی قلبش مینشیند. آخ از آن چشمان

آبی که پدرش را درآوردهاند… حتی حالا که خودش

میخواهد برکه را فراموش کند، بقیه کمر همت بستهاند

که نگذارند.

 

نمیداند در جواب نگاههای کنجکاو هلن چه بگوید که

میلاد به دادش میرسد:

-داروهات کجا بود بیارم؟

میان سروصدای بچهها که دم رفتن راهرو را پر کرده

است، اهورا در حالی که یک دستش را از آستین کاپشن

رد کرده و درگیر آن یکی آستین است کنارش روی مبل

مینشیند.

میلاد با لبخندی گشاد در را میبندد و به طرف آشپزخانه

راه میافتد:

-هر کی چای میخواد یه آهانی اوهونی بگه…

اهورا بیتوجه به

 

مزه پرانیاش چشم میدوزد به گچ پای

او. نفسش را فوت میکند:

-خانجون امروز وقت دکتر داشت. باید برای چک

وضعیتش میرفت. گفت شب میاد پیشت.

و با پوزخند طعنه میزند:

-البته اگه هنوز ما و اون پیرزن برات مهم هستیم!

دهان باز میکند چیزی در جواب گلهی اهورا بگوید که

صدای زنگ آیفون در خانه طنینانداز میشود. نگاه هر

دو به طرف آیفون کشیده میشود و میلاد با گامهایی بلند

از آشپزخانه بیرون میزند:

– ای دهنشون سرویس که باز سوئیچ جا گذاشتن!

میلاد گوشی آیفون را با حالتی ما بین حیرت و گیجی

سرجایش میگذارد و رو به نگاه منتظر آن دو کوتاه

میگوید:

-کاوه و انیس خانومن.

ابروهایش ناخواسته بالا می پرند:

-کی؟

گیج و منگ به اهورا زل میزند و به این فکر میکند که

انیس اینجا؟ میلاد شوخیاش گرفته؟ حتی به یاد ندارد

آخرین باری که همدیگر را دیدهاند چه زمانی بوده است!

چه برسد به اینکه عمهاش بخواهد به خانهی او بیاید…

اهورا هم مثل او جا خورده است. چشمان گرد شده و

دهان نیمه بازش که این را میگویند. با مکث نگاه از او

میگیرد؛ سر میچرخاند به سمت میلاد و نامطمئن

میپرسد:

-آبجی انیس خودمون؟

میلاد شانه بالا میاندازد و برای باز کردن در ورودی

پیش قدم میشود:

-آره با آقای دکترن.

طوری سکوت میانشان سایه میشود که جز صدای

خراب آب، صدایی دیگر از کسی در

ِر

چک چک شی

نمیآید. کمی بعد صدای بالا آمدن آسانسور و ایستادنش

در طبقه به تکاپو میاندازدش. میلاد کنار در به انتظار

میایستد. اهورا تا نیمهی سالن پیش میرود که همان

وقت صدای کشیده شدن چند جفت کفش روی زمین و

“سلام” گفتن کاوه راهرو را پر میکند. به فاصلهی کمی

از آن، صدای آرام زنانهای هم سلام میکند. اهورا با

شنیدن صدای انیس دیگر معطل نمیکند و قدم تند میکند

به طرف در. فقط اوست که با همان پای گچ گرفته روی

مبل خشکش زده و نگاهش روی در قهوهای مانده. اهورا

در را تا انتها باز میکند و بعد کاوه، هیکل گوشتالود

انیس است که پوشیده در پالتوی مشکی و شال پشمی

کرم میان چهارچوب در پیدایش میشود. اهورا گیج و

ناباور که دست پشت انیس میگذارد و به داخل دعوتش

میکند:

-سلام آبجی. چه بیخبر…

 

انیس بیتوجه به سوالهای پشت هم اهورا، نگاه لرزانش

را مستقیم به او میدوزد و زمزمه میکند:

-سلام.

نمیداند چه بگوید یا اصلا چه عکسالعملی نشان بدهد.

گیج است و مغزش خستهتر از آن که بتواند حضور

انیس را تحلیل کند. از روی عادت سری برای انیس

تکان میدهد و اهورا که سکوت او را میبیند، پیش قدم

میشود و خواهرش را به طرف مبلها دعوت میکند.

صدای تیک تیک ساعت میان سکوت سنگینی که فضا

را در بر گرفته، زنگدار تر از همیشه به نظر میرسد.

کاش حداقل یکی تلویزیون را روشن میکرد تا صدای

ساعت اینطور روی اعصابش نباشد. نگاهش را سمت

اهورا میکشد. درگیر ریز ریز کردن پوست پرتقال

درون پیش دستی است. کنارش کاوه با فاصلهی کمی به

لیوان چای میان دستانش زل زده. انیس دورتر از آنها،

کنج کاناپه و سر در گریبان، با کارد روی پوست سیب

بیهدف خط میکشد. دستانش لرزش اندکی دارند و

زنجیر دستبند روی مچش با هر حرکت موج میگیرد.

هر سه طوری غرق در افکارشان هستند که انگار قرار

نیست هرگز این سکوت شکسته شود. کلافه نگاهش را

سمت ساعت روی دیوار میکشاند. ده دقیقه از زمانی که

کاوه و انیس آمدهاند میگذرد و جز همان مکالمات

تکراری احوالپرسی و چگونگی تصادف، حرف

دیگری بینشان ردوبدل نشده. البته همینها هم برایش

عجیب بوده. اینکه انیس از اوضاع پایش بپرسد و

نگاهش نگران باشد برایش غریب است. سالهاست که

طبق قراری نانوشته، از هم دوری میکنند. از همان

وقتی که نگاههای انیس نسبت به پری رنگ عوض

کردند و او را به خاطر پروانه رنجاندند، او تصمیم

گرفت فاصلهاش را با عمه و بچههایش حفظ کند. حتی

چند باری که آن اوایل انیس تلاش کرده بود او را سمت

خود بکشاند، خودش نخواسته بود. از حس نگاه انیس

بیزار بود. از اینکه او را فقط پسر عماد میخواست و نه

پری بیزار بود. بعدها اما انیس هم از او فاصله گرفته

بود؛ به خاطر اینکه او پری را به همهشان ترجیح داده

بود یا به دلیل سبک زندگیای که در تضاد با خانوادهی

مذهبی انیس بود را نمیدانست اما به مرور این فاصلهی

بینشان عادی شد. طوری که حتی در آن برخوردهای

ماهی یکبار هم، جز سلام و احوال پرسی سر عادت،

کاری به کار هم نداشتند.

و حالا انیس اینجا بود؛ مثل عمهای نگران برادرزاده! و

البته شرمی که در پس نگاهش موج میزد!

تک خند میزند؛ حدس اینکه رو شدن گذشته انیس را تا

اینجا کشانده سخت نیست. فقط نمیداند چه از او

میخواهد و این سکوت کشدار و عادی رفتار کردن

بقیه هم کلافهاش کرده. طوری رفتار میکنند که انگار

این یک عیادت معمولیست و انیس؛ یکی از آن هزاران

باریست که پا به خانهاش گذاشته.

خسته از نشستن زیاد و آویزان بودن پایش، روی مبل

تکانی میخورد که چهرهاش از درد جمع میشود. اهورا

 

«شب ساعت 9 آنلاین باشین پارت آخر رو میزارم»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
‌𝓔𝓬𝓬𝓮𝓭𝓮𝓷𝓽𝓮𝓼𝓲𝓪𝓼𝓽
1 سال قبل

چقد واسه مسیحو برکه ناراحتم😭💔

خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
خری که همش تو رمان دونی پلاسه :/
1 سال قبل

اوه شت

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

اااااای واااای برمن
پارت آخر 💔 زلزله ۸ ریشتری هم اینجوری منو نلرزانده بود
😭 😭

Lilian
Lilian
1 سال قبل

پارت اخر؟؟؟؟؟😮
قرار بی سر و ته باشه یعنی
این رمان هنوز کلی جا برای ادامه دادن داره
برکه و مسیح چی میشن
علی و…
اصن شوکه شدم😑

ف.....
ف.....
1 سال قبل

واای پارت آخر بدون اینکه مسیح و برکه بهم برسن
دلم براشون کبابه بیشترهم برا برکه دلم میسوره برا قلب عاشقش

...
...
1 سال قبل

پارت آخررررر
برکه و مسیح چی میشننننن

ف.....
ف.....
پاسخ به  ...
1 سال قبل

آره واقعا اگ عشقشون بی نتیجه بمونه خیلی رمان با پایان کسل کننده ایی میشه
حتی میشد اینا بهم برسن براجبران تمام سختی هایی ک کشیدن مخصوصا مسیح ک باحضوربرکه فهمیده بود زندگی یعنی چه

Ada
Ada
1 سال قبل

وای پشمام نکنه تهش برکه و مسیح جدا بشن؟

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x