سرم رو تکون دادم و دستم رو روی صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم…
سامیار رو به سامان گفت:
-گوشی رو میدم به سوگل خودش میخواد بهت بگه..
گوشی رو گرفتم و روی گوشم گذاشتم:
-سامان..
مهربون گفت:
-جانم..چی شده؟..
-مادر جون هم کنارته؟..
-نه من تو اتاقم..برم پیشش؟..
-اره..بذار رو بلندگو..
“چشمی” گفت و با مکث گفت:
-اول به من نمیگی چی شده؟..داشتی به کشتنم میدادیا…
با ذوق گفتم:
-نه میخوام به دوتاییتون با هم بگم..
-باشه صبر کن..
منتظر شدم و رو به سامیار گفتم:
-کاش کنارشون بودیم عکس العملشون رو میدیدیم…
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-اره دیگه با مامان دوتا میشدین قشنگ فیلم هندیش می کردین…
-نه سه تایی..به عسلم می گفتم بیاد..
با خنده چشم غره ای بهم رفت و قبل از اینکه چیزی بگه، صدای سامان اومد:
-سوگل..گذاشتم روی بلندگو..زودتر بگو چی شده..
من هم روی بلندگو گذاشتم و گوشی رو جلومون گرفتم و با خوشحالی مادرجون رو صدا کردم:
-مامان..سلام..
صداش کمی ضعیف بود و معلوم بود از گوشی فاصله داره:
-سلام عزیزم خوبی؟..
انگار که جلومِ و من رو میبینه، با ذوق سرم رو تکون دادم:
-خوبم مرسی..شما خوبین؟..
-خوبیم دخترم..اتفاقی افتاده؟..
اخ که با هربار دخترم گفتنش، با اون لحن گرم و مادرانه، دلم پر پر میزد براش…
اون یکی دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-اره ولی اتفاق خوب افتاده..
-چی شده؟..
لبم رو جمع کردم و با پررویی گفتم:
-اینجوری که نمیگم..باید مژدگونی بدین..
با خنده گفت:
-چشم مژدگونی هم میدم..بگو چی شده؟.
به سامیار نگاه کردم که با لبخند نگاهش به من و ذوق زدگیم بود…
من هم لبخند زدم و با خوشحالی گفتم:
-دخترمون امروز اولین حرکتش رو کرد مامان بزرگ جونش…
چند لحظه اونور خط سکوت شد و بعد سامان با تعجب گفت:
-یعنی چی؟..این الان چیز خوبیه یا بد؟..
سامیار زد زیر خنده و من هم از لحن بامزه ش خنده ام گرفت و گفتم:
-چیز خیلی خوبیه..
-یعنی چه جوری؟..تو شکمت حرکت کرده؟..
قبل از اینکه جوابش رو بدم، با تعجب گفت:
-اِ مامان..چرا گریه میکنی؟..
وقتی دیدم مادرجون هم به گریه افتاده، من هم که اشکم دم مشکم بود، درجا زدم زیر گریه…
سامیار با حرص و بلند گفت:
-لا اله الا الله..چه خبرتونه شما..
بعد مادرش رو مخاطب قرار داد و گفت:
-مامان من اینو به زور اروم کرده بودم..
مادرجون که صداش نزدیک تر شده بود با گریه گفت:
-چیکار کنم مادر..خیلی خوشحالم..دست خودم نیست…
-هیچکدومتونم که دست خودتون نیست..فقط عسل رو کم داریم..زنگ بزنین باهم مرثیه سر بدین….
مادرجون با بغض گفت:
-باشه مادر ببخشید..یه لحظه از خود بیخود شدم..ببخشید…
با گریه رو به سامیار گفتم:
-چیکار به ما داری..دوست داریم گریه کنیم..
چپ چپ نگاهم کرد:
-اخرش از دست شما سرمو میکوبونم به یه جا راحت میشم…
مادرجون با میانجی گری گفت:
-خیلی خب..دیگه گریه نمیکنیم..
سامیار کلافه گفت:
-اخه این گریه هاتون رو مخ منه..عصبیم میکنه..
مادرجون دوباره با ملایمت گفت:
-باشه مامان جان..ببخشید..
چند لحظه سکوت شد و بعد یهو سامان خیلی بامزه گفت:
-من نفهمیدم چی شد..
بی اختیار هممون از لحنش که مثل پسربچه های خنگ شده بود، زدیم زیر خنده…
نیم نگاهی به سامیار کردم و به سامان گفتم:
-باید داداشتو میدیدی..
سامیار خنده ش رو جمع کرد و با اخم گفت:
-اِ..
دوباره خندیدیم و بعد مادرجون با محبت گفت:
-سوگل جان..دخترم؟..
دوباره دلم یه حالی شد از دخترم گفتنش و با ذوق گفتم:
-من فدای شما بشم..میگی دخترم اصلا دلم میخواد پرواز کنم از خوشحالی…
با خنده و مهربونی گفت:
-دخترمی دیگه..
-من چه جوریه این همه محبتتون رو جبران کنم..
-همین که پسر سر به هوامو سر و سامون دادی و نوه ام تو شکمته، ده هیچ جلویی…
-من اینقدر محبت دیدم از شماها که صد هیچ عقبم و حالا حالاها نمیتونم جبرانش کنم…
مهربونی و گرمهای صداش بیشتر شد:
-به این چیزها فکر نکن..تو دختر این خونواده ای..هرکاری کنیم برای دخترمون کردیم..وظیفمونه…
چیزی نداشتم در جواب این همه محبت بگم و مادرجون هم منتظر حرفی از من نشد و گفت:
-چیزی هوس نکردی برات درست کنم؟..
با خجالت گفتم:
-نه ممنون..
-یه وقت دلت چیزی خواست تعارف نکنیا..بیا همینجا برات درست میکنم…
-چشم..مرسی..
سامیار تو جاش جابجا شد و با کمی حرص گفت:
-خانم فقط لواشک و الوچه و خوراکی های ترش میخوره…
بق کرده نگاهش کردم:
-خب هوس میکنم..
-معده ت داغون میشه اخرش..
مادرجون از اونور خط گفت:
-راست میگه مامان..فقط اندازه ای که هوستو رفع کنه بخور..زیادیش اذیتت میکنه…
حتی با اوردن اسم لواشک و الوچه هم دهنم اب افتاد و با هوس گفتم:
-فقط هوس چیزهای ترش میکنم..وای دلم خواست..
مادرجون و سامان بلند خندیدن و سامیار غر زد:
-الله اکبر..
با خنده گفتم:
-این حاملگی من سامیارو به خدا نزدیک تر کرده..همش درحال ذکر گفتنه…
بی اختیار دوباره گفت:
-لا اله الا الله..
سامان اونور غش کرد از خنده و من و مادرجون هم بلند خندیدیم…
سامیار با حرص غرید:
-تا تو این بچه رو به دنیا بیاری من دیوونه نشم خوبه…
-نه تورو خدا..بچه ام بابای دیوونه میخواد چیکار..
مادرجون با خنده گفت:
-الهی من قربون شما مامان و بابا و بچه اتون بشم..
با سامیار همزمان گفتیم:
-خدانکنه..
مادرجون باز خندید و مهربون گفت:
-من برم غذام رو گازه..نمیایین امشب اینجا؟..
قبل از اینکه من چیزی بگم، سامیار سریع گفت:
-نه نمیاییم..
چشم هام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم و مادرجون گفت:
-وا..چرا پسرم؟..
-بابا بذارین یه شبم سر خونه و زندگیمون باشیم..
مادرجون دوباره خندید و گفت:
-باشه پسرم..اینجام خونه خودتونه..روی سر ما جا دارین..هرموقع بیایین خوشحال میشیم…
با ذوق گفتم:
-من فردا میام..
سامیار با تعجب نگاهم کرد و گفتم:
-من تنهایی میترسم تو خونه..
-چرا؟..خونه جن داره؟..تا دیروز نمی ترسیدی الان ترسو شدی؟…
مادرجون با تشر گفت:
-دعواش نکن..زن حامله میترسه تنها بمونه..تو که میری سرکار خب سوگلم بیار اینجا..چیکارش داری….
-میارم ولی از بهونه هاش خنده ام میگیره..خب بگو میخوام برم اونجا چرا الکی میگی میترسم…
لب هام رو جمع کردم:
-به خدا میترسم..امروز تا بیایی همش فکر می کردم تو خونه یه صداهایی میاد..مثل روح همش تو خونه چرخیدم از ترس….
اخم هاش رفت تو هم و جدی شد:
-چرا زنگ نزدی بیام؟..
-گفتم کار داری مزاحمت نشم..
با حرص غرید:
-مزاحم؟..
نگاهم رو ازش گرفتم و مادرجون گفت:
-اشکال نداره..صبحها که میری سرکار سوگل رو بیار اینجا و بعداز ظهرها هم بیا دنبالش..اینجوری خیال منم راحت میشه دیگه همش نگرانش نمیشم…..
سامیار نگاهش رو به گوشی دوخت و گفت:
-اره میارمش..با این حرفاش دیگه تو خونه تنها باشه، فکر منم پیشش میمونه…
-بیایین عزیزم..ما که خوشحال میشیم..پس منتظرتم فردا سوگل…
“چشمی” گفتم و مادرجون خداحافظی کرد و رفت و من تازه یاده سامان افتادم و گفتم:
-سامان..
با کمی مکث صداش اومد:
-جونم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخیییییییی چ خانوادا خوب و مهربونی هستن
خیلی رمان خوبیه مرسی واقعا