با چشم هایی اشک الود نگاهش کردم که “نچی” کرد و نیمخیز شد…
دستش رو روی زانوم گذاشت و مهربون گفت:
-خوبم عزیزم..ببین بلند شدم دیگه..چیزی نیست..
-نه نه..بلند نشو..بخواب..
خنده ی ارومی کرد اما یه لحظه از درد چشم هاش رو جمع کرد و درهمون حال گفت:
-به زور میخواهی بندازیم تو جا؟..
-نه اخه بلند بشی بدتر میشی..دراز بکش..
-خوبم سوگل..
تو جاش نشست و تکیه داد به تاج تخت و به مادرِ نگرانش نگاه کرد و گفت:
-ببین الکی مامانم نگران کردی..
-الکی؟..اگه خودتو ببینی اینجوری نمیگی..
نگاهش رو بینمون چرخوند و مهربون گفت:
-به خدا بهترم..
به مادرجون نگاه کردم که سری به تاسف تکون داد و گفت:
-برم یه دمنوش گیاهی درست کنم بلکه بهتر بشه..براش خوبه…
-اره اره..دستتون درد نکنه..دکتر که نمیاد..
مادرجون دستی به صورت سامیار کشید و از جاش بلند شد…
کمی نگاهش کرد و بعد خم شد روی موهای سامیار رو بوسید و گفت:
-دردت به جونم..
دوتایی با سامیار همزمان گفتیم:
-خدا نکنه..
لبخندی بهمون زد و درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-الان یه دمنوش درست میکنم میارم..
سامیار دستی به موهاش کشید و گفت:
-میاییم پایین..
تا خواستم چیزی بگم اخمی بهم کرد و من هم ساکت شدم…
مادرجون رفت و در اتاق رو هم بست..
چرخیدم سمت سامیار و دستش رو توی دوتا دستم گرفتم و گفتم:
-راستشو بگو..بهتری؟..
-اره عزیزم..بهتر شدم..
کمی نگاهش کردم و یهو گفتم:
-بگو به جون دخترمون..
ابروهاش رو انداخت بالا و حیرت زده صدام کرد:
-سوگل..
-اگه راستشو میگی پس قسم بخور..
لبخندی روی لبش نشست و دستم رو برد بالا و بوسید:
-حالا چرا جون دخترمون..جون سوگل بهترم..
با لج گفتم:
-نه نه..پس داری دروغ میگی..
-سوگل..
لب برچیدم و بق کرده گفتم:
-خب اونو بیشتر دوست داری..
چشم هاش گرد شد و دستم رو کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد:
-این چه حرفیه..شما دوتاتون جون منین..مگه میشه یکی رو بیشتر دوست داشته باشم…
-داری دیگه..دارم میبینم..اونو خیلی بیشتر دوست داری…
محکم تو بغلش فشردم و با خنده روی موهام رو بوسید:
-عزیزدلم..حسودی میکنی؟..
مثل دختربچه های لوس سرم رو به نشونه ی مثبت تو بغلش بالا پایین کردم که صدای خنده ش بلند تر شد….
سرم رو بلند کرد و دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با محبت لب زد:
-من اونم چون دختر تواِ اینقدر دوستش دارم..چون از وجوده تواِ…
-دروغگو..
-دروغ نمیگم..من کی بهت دروغ گفتم..
با اخم بامزه ای نگاهش کردم و لب هام رو جمع کردم و با ناز گفتم:
-یه اندازه دوستمون داشته باش..وگرنه نیومده داره بهش حسودیم میشه…
محکم تر بغلم کرد و سرش رو برد تو گردنم و زیر گوشم پچ زد:
-تورو بیشترم دوست دارم..
از داغی نفسش مورمورم شدم و سرم رو کج کردم..
انگار دخترمون اونجا بود که اینجوری اروم تو گوشم پچ پچ میکرد یه وقت صداش رو نشنوه…
دستم رو بردم تو موهاش و لبخند زدم:
-میدونم برای اینکه دلمو خوش کنی اینجوری میگی اما حتی الکیشم قشنگه…
پیشونیش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-الکی نمیگم..سوگل؟..
اینقدر مهربون و با ارامش صدام کرد که دلم ضعف رفت و با عشق گفتم:
-جونم..
-میدونی این لحظه که دوتاتون تو بغلم هستین رو با دنیا عوض نمیکنم..چه حس خوبیه داشتن شما….
چشم هام رو بستم و سرم رو به سرش تکیه دادم:
-منم عاشق این لحظه های سه نفرمونم..دلم پر پر میزنه واسه وقتی که دخترمون تو بغلم باشه و تو دوتامونو تو بغلت بگیری….
-اخ اخ..پس کی میرسه اون روز..
لبخندم پررنگ تر شد:
-چیزی نمونده..چشم روی هم بذاریم اون روزم میرسه به امید خدا…
کل صورتش رو به کنارِ گردنم چسبوند و دیگه چیزی نگفت…
من هم تو سکوت مشغول نوازش موهاش شدم و گذاشتم این ارامش بینمون حاکم باشه…
نفس های اروم و منظم سامیار نشون میداد اون هم ارومِ و به این ارامش نیاز داشت…
کاش هیچ چیزی این ارامش رو ازمون نگیره..حاضر بودم نصف عمرم رو بدم اما این لحظه های اروم و زیبا بینمون ابدی باشه….
پلک هام رو روی هم گذاشتم و با خیالی اسوده نفسم رو فوت کردم بیرون…
نمی دونم چقدر گذشت اما مدت زیادی بود که همونطور نشسته بودیم و تو حال خودمون بودیم که مادرجون از بیرون صدامون کرد….
صداش ضعیف بود و انگار داشت از پایین صدامون می کرد…
چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی سر سامیار برداشتم…
نفسی کشیدم و اروم صداش کردم:
-سامیار..
خش دار و اروم جواب داد:
-جون سامیار..
لبخندم پر بود از حس زیبایی که از اغوش پر ارامشش گرفته بودم…
دستم رو روی سرش کشیدم:
-بریم پایین؟..مادرجون صدامون میکنه..
بوسه ای به گردنم زد و ازم فاصله گرفت..لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
-بهتری؟..
صورتم رو تو دست هاش گرفت و اروم روی لب هام رو بوسید:
-اره عشقم..
-خداروشکر..
این دفعه من رفتم سمتش و لبش رو بوسیدم اما تا خواستم فاصله بگیرم دستش رو پشت سرم گذاشت و اجازه نداد….
عمیق و طولانی مشغول بوسیدنم شد و من هم همراهیش کردم…
کمی که گذشت مادرجون دوباره صدامون کرد و با اکراه از هم فاصله گرفتیم…
لب های خیس و داغم رو کشیدم تو دهنم که با اون چشم های خمارش به لب هام که هنوز تو دهنم بود نگاه کرد و لب زد:
-جون..
خندیدم و دستش رو گرفتم:
-بریم دیگه..الان مادرجون میاد بالا..
خم شد پیراهنش رو از پایین تخت برداشت و درحالی که تنش می کرد و دکمه هاش رو میبست گفت:
-عجب گیری کردیم امروزا..
بلند تر خندیدم و دستم رو تو دست دراز شده ش گذاشتم و با کمکش از روی تخت بلند شدم…
جلوی اینه دستی به موهام و صورتم کشیدم و لباسم رو مرتب کردم و با هم از اتاق رفتیم بیرون….
مادرجون با یک ماگ بزرگ پایین پله ها ایستاده بود و منتظرمون بود…
لبخندی بهش زدم که نگاهِ نگرانش رو به سامیار دوخت و گفت:
-بهتری مامان جان؟..
سامیار یک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو تکون داد:
-اره خوبم..
از اخرین پله پایین رفتیم و همگی راه افتادیم سمت سالن…
مادرجون ماگ سفید رنگ تو دستش رو گرفت سمت سامیار و مهربون گفت:
-بیا پسرم..اینو بخور برات خوبه..
سامیار صورتش رو تو هم کشید و گفت:
-نه نه نمیخوام..حالم خوبه..
بازوش رو گرفتم و با اعتراض گفتم:
-یعنی چی نمیخوام..دکتر که نمیایی حداقل اینو بخور…
به ماگ تو دست مادرجون نگاه کرد و با انزجار گفت:
-دوست ندارم..بدم میاد از این چیزا..
روی مبل دو نفره کنار هم نشستیم و مادرجون هم کنارمون ایستاد…
یه جوری که انگار داره بچه دو ساله ش رو راضی میکنه، با منت و لحنی پر محبت گفت:
-بخور پسرم..بدمزه نیست..با نبات شیرینش کردم برات…
با اخم و منتظر به سامیار نگاه کردم و سامان با تعجب گفت:
-چی شده؟..
با حرص نگاهم رو از سامیار به سمت سامان چرخوندم و گفتم:
-داریم پادشاه رو راضی به خوردن داروی گیاهی میکنیم…
سامان و عسل زدن زیر خنده و سامیار شاکی صدام کرد:
-سوگل..
-بله..بله..جونم..
با اخم نگاهم کرد که من هم اخم کردم و قاطع و محکم گفتم:
-سامیار باید بخوری..حرفی دیگه نشنوم وگرنه میبرمت دکتر…
نگاهش رو ازم گرفت و با اکراه ماگ رو از دست مادرجون گرفت و دوباره صورتش رو جمع کرد و انگار که زهر دادیم دستش محتویات داخلش رو نگاه کرد…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پاااارت نیسسسست😐😐😐
پارت نداریم امروز؟؟