بغضم گرفت و دستم رو روی دهنم گذاشتم و با غصه نگاهش کردم…
سامیار دست سوگل رو بالا برد و پشت دستش رو مهربون بوسید و با لبخند گفت:
-خواب ندیدی..همینجاست نره خرت..
چشم های سوگل گرد شد و خواست نیم خیز بشه که مامان و سامیار اجازه ندادن و سامیار با حرص گفت:
-بخواب..حالتو نمیبینی؟..به خدا میزنم این مرتیکه رو از وسط دوتاش میکنم…
خنده ام گرفت از لحنش و لبم رو گزیدم تا خنده ام معلوم نشه…
مامان با نیم نگاهی بهم، دستش رو دراز کرد:
-بده اون اب قند رو..
لیوان رو به مامان دادم و نگاهی به سورن کردم که با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و کمی دورتر ایستاده بود….
پوفی کردم و سرم رو تکون دادم و رفتم جلو تر و نزدیک سوگل ایستادم…
مامان با محبت نگاهش کرد و گفت:
-پاشو دخترم..پاشو این اب قند رو بخور..فشارت خیلی پایین بود…
سوگل خواست مخالفت کنه که سامیار با حرص و چشم غره گفت:
-غلط میکنی نمیخوری..پاشو ببینم..
سوگل بی حرف نگاهش کرد و بعد سرش رو تکون داد و خودش رو کشید بالا و لیوان رو با تشکری کوتاه از مامان گرفت…..
با ابروهای بالا رفته داشتم نگاهشون می کردم..این دیگه چه مدلش بود…
اگه کسی این جمله رو با این لحن به من گفته بود، نگاهشم دیگه نمی کردم چه برسه اطاعت از خواسته ش….
چقدر عجیب و غریب بودن..
سوگل اب قند رو با چشم غره و نگاهِ خیره ی سامیار تا ته خورد و بعد لیوان خالی رو به دستش داد و همینطور نگاهش کرد که سامیار مهربون گفت:
-افرین دختر خوشگلم..
سوگل چپ چپ نگاهش کرد و با بی طاقتی گفت:
-سورنم کو؟..
اخم های سامیار دوباره تو هم رفت و عصبی گفت:
-اگه دوباره حالت بد بشه، همین الان راه میوفتیم برمیگردیم تهران..فهمیدی؟…
سوگل بی حرف نگاهش رو تو خونه چرخوند که سامیار محکم و جدی گفت:
-فهمیدی سوگل خانوم؟..
سوگل سرش رو به تایید تکون داد و نگاهش به من افتاد که لبخندی زدم و با دستم به سورن که اون طرف تر بود اشاره کردم….
نگاهش بی قرار چرخید اون سمت و با دیدن سورن دوباره زد زیر گریه و سامیار غرید:
-لا اله الا الله..
سورن قدم تند کرد به طرف خواهرش و اون هم دست هاش به طرفش دراز کرد…
سورن کنارش روی کاناپه نشست و دوباره تو بغل هم فرو رفتن…
سوگل پیراهن سورن رو چنگ زد و سرش رو تو گردنش فرو کرد و زار زد:
-اخ..سورن..من مردم از دوریت..مردم از دلتنگیت..سورن چیکار کردی..چیکار کردی….
سورن صورتش رو تو موهای سوگل فرو کرد و نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
-ببخشید نفسم..ببخشید..
انگار سوگل تازه داشت می فهمید اتفاق خوبی افتاده و این مثل یک معجزه اس که برادرش الان کنارش بود….
محکم سورن رو تو بغلش فشرد و با گریه، نفس بلندی کشید و گفت:
-خدارو شکر..خداروشکر..خدایا شکرت..
***************************************
روی پله، جلو در ساختمان نشستم و نگاهم رو به اسمون دوختم…
سکوت و تاریکی همه جارو پر کرده بود و حسرت می خوردم به حال کسانی که الان راحت و اسوده خوابیده بودن….
اهی کشیدم و با صدای پایی از پشت سرم با ترس و تعجب چرخیدم…
با دیدن سوگل که یک شال رو دور شونه هاش پیچیده و دست هاش رو بغل کرده بود و به سمت من می اومد، جا خوردم…..
با عجله خواستم از جام بلند بشم که دستش رو بلند کرد و مهربون گفت:
-بشین عزیزم..
لبخند زدم و گفتم:
-شما هم خوابتون نبرد؟..
ابرویی بالا انداخت و درحالی که کنارم روی پله می نشست گفت:
-ما؟..نمی دونم..اما من خوابم نبرد..
متوجه منظورش شدم و خنده ی ارومی کردم..از اینکه جمعش بسته بودم متلک می گفت…
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به اسمون خیره شدم…
با مکث کوتاهی صداش رو شنیدم:
-تو چرا نتونستی بخوابی؟..
شونه ای بالا انداختم:
-نمی دونم..هرچی چرخیدم خوابم نبرد..
سرم رو چرخوندم سمتش و نگاهم رو به شکمش دوختم که یک دستش رو روش گذاشته بود…
لبخندم رو پررنگ تر کردم و گفتم:
-دخترِ یا پسر؟..
لبخنده نازی روی لب هاش نشست و با عشقی خاص گفت:
-دختر..
-خدا حفظش کنه..
تشکری کرد و دوباره چند لحظه بینمون سکوت شد و این دفعه سوگل این سکوت رو شکست:
-خیلی دوست دارم بدونم تو و سورن چطور اشنا شدین..سورن چطور سر از اینجا دراورده..درمورد کل این یک سال کنجکاوم…..
با یاده روز اشناییمون که روز معمولی هم نبود و هردو تو شرایط سختی بودیم، لبخند زدم…
دست هام رو دورم گرفتم و گفتم:
-فکر کنم بهتر باشه خوده سورن تعریف کنه براتون..
با صمیمیت دستش رو دور بازوم پیچید و گفت:
-نمیشه تو یه ذره ازش رو بگی؟..
سرم رو چرخوندم طرفش که با مظلومیت نگاهم می کرد و سرش رو روی شونه کج کرد و منتظر خیره شد بهم….
خنده ام گرفت و سری تکون دادم و با مکث گفتم:
-ما با هم تصادف کردیم..
هین بلندی گفت و با چشم های گرد شده نگاهم کرد..
سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی لبم رو گزیدم..اگه اتفاقی تو اون تصادف برای کسی می افتاد، هیچوقت خودم رو نمی بخشیدم…..
تمام اون تصادف و اتفاقاتش تقصیر من بود..
همینطور سرم رو پایین انداخته بودم که دستش رو روی شونه ام کشید و گفت:
-خداروشکر بخیر گذشته..
لبخنده تلخی زدم و سرم رو تکون دادم:
-زیادم بخیر نگذشت..سورن مدت ها بیهوش بود..من دستم شکست..همراهمم جفت پاهاش شکست و حتی خطر فلج شدنم داشت اما خوب شد خداروشکر…..
با استرس بازوم رو فشرد و گفت:
-خداروشکر الان خوبین..کی همراه تو بود؟..
چشم هام رو محکم بهم فشردم و نمی دونستم چی بگم که صدایی از پشت سر اومد و نجاتم داد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.