دنیز با اخم نگاهشون کرد و با حرص رو به البرز گفت:
-بهتر از تو بودم که داشتی مارو از بالکن طبقه دوم پرت میکردی پایین که ببینی دور سرمون ستاره و کبوتر میاد یا نه….
البرز زودتر از همه خودش غش کرد از خنده و منم پق خنده رو زدم اما وسطش سرفه ام گرفت و به سرفه افتادم….
البرز پهن زمین شد از خنده اما کیان و دنیز که اون ها هم داشتن می خندیدن، با هول اومدن طرفم:
-ای وای چی شد..
دستم رو به سختی بلند کردم و به پاتختی کنارم اشاره کردم:
-اس..اسپری..
کیان سریع اسپری رو برداشت و برام زد و درحالی که لبخند روی لبم بود نفس کشیدم و حالم که بهتر شد دوباره اروم خندیدم….
البرز خندون نگاهم کرد:
-بهتری؟..
سرم رو تکون دادم که البرز رو به دنیز کرد و با ذوق گفت:
-اینو چرا خودم یادم نبود..تو که تعریف کردی یادم اومد..وای جدی جدی داشتم می انداختمتون پایین….
دنیز با خنده چشم غره ای بهش کرد و همون موقع مامان با هول وارد اتاق شد:
-چی شد..پرند..
وقتی نگاهش به چهره های خندون ما افتاد، نفسی کشید و چشم غره ای بهمون رفت:
-مگه بچه هستین..قلبم کنده شد..
بعد جلوتر اومد و گفت:
-بهتری؟..
دنیز دستمال رو از روی پیشونیم برداشت و مامان دستی به صورت و گردنم کشید و گفت:
-خداروشکر تبت کمتر شده..
بعد به بچه ها نگاه کرد و گفت:
-برم یه شربتی چیزی بیارم بخورین..
بچه ها کمی تعارف کردن و مامان از اتاق رفت بیرون..
لرز دوباره تو بدنم نشسته بود..پتو رو کشیدم بالا تا گردنم و به دنیز گفتم:
-دیگه دستمال خیس نذار..لرزم میگیره..
سرش رو تکون داد و کیان گفت:
-کاش میومدی می رفتیم دکتر، خیال ما هم راحت میشد..اخه چی شد یه دفعه؟…
نفسی کشیدم و چونه ام رو هم بردم زیر پتو و لب زدم:
-بعدا براتون تعریف می کنم..الان نمی تونم..
دنیز دستم رو گرفت و گفت:
-باشه..فعلا اگه میتونی یکم بخواب..
سرم رو تکون دادم و چشم های داغ و سوزانم رو بستم..
بچه ها تا جایی که می تونستن، اروم حرف می زدن که من بتونم بخوابم…
کمی که گذشت، هنوز بیدار بودم اما چشم هام بسته بود و فکر و خیال های زیادی تو سرم می اومد و می رفت…
بچه ها که فکر کردن من خوابم برده، اروم بلند شدن و از اتاق رفتن بیرون…
نمی دونستم باید چکار کنم..هیچ ایده ای نداشتم که چه طوری از این بدبختی جدید نجات پیدا کنم…
خودم رو زیر پتو جمع کردم و به پهلو شدم..
شاید باید با مامان حرف میزدم و بهش می گفتم دیروز چه اتفاقی افتاده و اقاجون چه حرف هایی بهم زده بود….
از طرفی هم از خودم حرصم گرفته بود که بهش جوابی نداده بودم و تو سکوت به حرف هاش گوش دادم و بعد هم خداحافظی کردم و اومدم خونه…..
فشار عصبی که با حرف هاش بهم وارد کرده بود، باعث شد به این حال و روز بیوفتم…
شاید اگه پدرم زنده بود، کسی جرات نمی کرد اینجوری برام تصمیم بگیره و من رو عروسک خیمه شب بازی خودشون بکنن….
می دونستم همه ی اینها کار اون کاوه ی عوضیه و اون این نقشه هارو کشیده بود…
می دونست من رو حرف اقاجون نمی تونم حرف بزنم و از طرفی خودشم حرفش توسط اقاجون خونده میشد….
کلافه پتو رو کمی عقب زدم و تو جام جابه جا شدم..
هرلحظه که بهش فکر می کردم، انگار حالم بدتر میشد و تمام تنم به عرق می نشست…
دستی به پیشونیم کشیدم و با صدای الارم پیامک گوشیم، دستم همونجا روی پیشونیم از حرکت ایستاد….
گوشه ی لبم رو جویدم و خواستم بی خیالش بشم اما حسی مانع شد…
دست دراز کردم و گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و رمزش رو وارد کردم…
شماره ناشناس بود و نمی شناختمش..
پیامکش رو باز کردم و ابروهام اروم اروم بالا رفت و با تعجب خوندمش…
“بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب بود ولی کمه کوتاهه بلند کن
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
😂 😂