رمان گرداب پارت 18

5
(1)

 

گردنم اتیش گرفت..انگار یه تیکه اتیش روی گردنم گذاشتن…

بی اختیار از حسی که بهم دست داد، ناله ی ارومی از ته گلوم دراومد…

بلافاصله از خجالت لبمو گزیدم و با چشمای بسته سرمو روی شونه ام کج کردم…

سامیار بی حرف لباشو فقط روی گردنم می فشرد و داشت دیوونه ام می کرد…

مشتامو باز کردم و دستامو دوباره بردم بالا و دور گردنش حلقه کردم و بدون هیچ فاصله ای تو بغلش فرو رفتم و بهش چسبیدم…..

دست های سامیار هم محکم دور کمرم حلقه شد و بوسه ی نرم و ارومی روی گردنم نشوند…

سرشو کشید عقب و یه دستشو فرو کرد تو موهام و سر منو هم یه کوچولو کشید عقب و از بالا تو چشم هام خیره شد…..

نگاهمو با خجالت ازش دزدیدم و خواستم سرمو بندازم پایین اما اجازه نداد…

با همون دستش که تو موهام بود سرمو محکم نگه داشت و خیره تو چشمای خمارم، با تردید و زمزمه وار گفت:
-چیکار میکنی که من اینقدر کشش دارم نسبت بهت…

دلم هری ریخت..یعنی من جذاب بودم واسش؟..وای قند تو دلم اب شد…

با ناز شونه هامو انداختم بالا و لبخنده بزرگی زدم و تو چشماش خیره شدم…

فشار دستشو تو موهام بیشتر کرد و سرشو یکم دیگه خم کرد به طرفم و بدون اینکه صبر کنه لبهاشو محکم و با فشار چسبوند به لبهام…..

چشمام بسته شد و جفت دستام تو موهاش فرو رفت…

همزمان با اولین حرکت لب سامیار روی لب هام نفس تو سینه ام حبس شد….

دستشو لابلای موهام کشید و حرکت لبهاش محکمتر شد و خشن تر شروع به بوسیدنم کرد…..
.

با اینکه از فشارِ محکم و خشنِ لب و دندونش دردم گرفته بود اما حس خوبش اینقدر بیشتر بود که نخوام عقب نشینی کنم….

موهاشو چنگ زدم و نفس زنان و بی اختیار همراهیش کردم…

همراهی منو که حس کرد، یه لحظه ازم جدا شد و با یه حرکت کشیدم سمت خودش…

با حرکت دستاش مجبورم کرد روی پاش بشینم…

معذب روی زانوش یکم جابجا شدم که دو طرف صورتمو گرفت و دوباره بی وقفه لبهای داغشو روی لبهام گذاشت….

لب هاشو حرکت میداد و پرحرارت میبوسیدم…

یه لحظه چشم هامو باز کردم و دیدم چشم هاشو بسته و با تمام وجود داره لب هامو میبوسه….

گاز ارومی از گوشه ی لبم گرفت که بی اختیار اه کوچیکی کشیدم و دست هام دوباره تو موهاش مشت شد…..

هیچکدوم از کارام دست خودم نبود..اینقدر هیجان داشتم که نمی فهمیدم چکار داریم میکنیم…

لبها و سرهامون میچرخید و هی زاویه بوسه رو عوض می کرد و از همه طرف می بوسیدم….

یه دستشو برد تو موهام و لای موهام میکشید و اون یکی دستشو از لبه ی تیشرتم اروم برد تو و کمر و پهلوم رو نوازش وار دست میکشید….

نوازشم میکرد و هرچند لحظه یه بار فشاری به کمر و موهام وارد میکرد و نزدیک ترم میکرد به خودش…

کم کم فشار بوسمون کم و کمتر شد و با یه بوسه ی کوچیک روی لبهام، بدون اینکه ازم جدا بشه لباشو روی صورتم حرکت داد و به طرف گوش و گردنم رفت….

لب خیسمو گزیدم و چشمامو محکم بهم فشردم…

لاله ی گوشمو به دهن گرفت و با اولین بوسه و مکی که زد بی اختیار اهی کشیدم و بلافاصله دوباره لبمو گزیدم و صدامو خفه کردم….
.

سامیار نفسشو تو گوشم فوت کرد و با “جونم”ی که گفت خشکم زد…

نه بابا؟..از این حرفا هم بلد بود؟…

یه لحظه از فکرم خنده ام گرفت..مگه اون ادم نبود…

با حرکتی که سامیار به بدنم داد از فکر بیرون اومدم و حواسم جمع شد…

هولم داد رو کاناپه و تا بخوام چیزی بگم، خم شد روم و اینقدر سریع شروع به بوسیدنم کرد که فرصت نداد و بدنم دوباره داغ شد….

مطمئن بودم سامیار از این فاصله صدای ضربان بلنده قلبمو شنیده چون یه لحظه ازم جدا شد و با لبخنده مخصوص خودش تو چشمام نگاه کرد و چهارانگشت دست راستشو روی قلبم کشید که باعث شد ضربانش بیشتر اوج بگیره….

اینقدر این کارش برام شیرین بود که لبخند زدم و دستمو لابلای موهاش کشیدم…

عکس العملم رو که دید خم شد روی قلبمو بوسید و دوباره اومد بالا…

از چونه ام شروع به زدن بوسه های ریز و پشت سر هم کرد و به طرف گردنم رفت…

همزمان دستشو روی شکمم کشید و لبه ی تیشرتمو گرفت و یکم که کشید بالا هوشیار شدم….

سریع دستشو چنگ زدم و همینطور که خودمو بالا میکشیدم لرزون و ترسیده صداش کردم:
-سامیار…

دستشو همونجا نگه داشت و سرشو اورد بالا..پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و خیره شد تو چشمام….

چشمای قرمزه شده اش رو تو چشمام چرخوند و سوالی هومی گفت…

اب دهنمو قورت دادم و نفس زنان گفتم:
-بهتره جلوتر نریم عزیزم…
.

گیج اخماشو کشید تو هم و سرشو تکون داد:
-چی؟

با چشمام اشاره ای به خودم و خودش کردم و با خجالت گفتم:
-بیشتر از این..چیز…

سریع منظورمو گرفت و خودشو از روم کشید کنار و کنارم روی کاناپه خودشو جا داد که باعث شد من بچرخم به پهلو تا جاش بشه….

یه دستشو برد زیر سرم و یه دستش رو هم انداخت روم و من تو بغلش با اون هیکل گنده اش گم شدم…

پیشونیمو بوسید و اروم گفت:
-بیشتر از اونم جلو نمی رفتم..می دونستم دوست نداری…

لبخند نشست روی لبام و اینقدر از اینکه خوب منو شناخته بود ذوق کردم که از روی پیراهن سینه اش رو که جلوم بود بوسیدم و نجوا کردم:
-مرسی…

حلقه ی دستاش رو محکمتر کرد و دیگه چیزی نگفت…

یکم که گذشت دستمو روی بازوش کشیدم و گفتم:
-من برم اتاقم..تو هم برو تو تختت راحت بخواب…

دستاش رو دورم محکمتر کرد و با بداخلاقی و خوابالودگی گفت:
-چه فرقی داره..همینجا بخواب دیگه…
-اخه…

-خوابم پرید بابا..چرا اینقدر نق میزنی..بگیر بخواب دیگه…

خنده ی ارومی کردم و دیگه چیزی نگفتم…

هنوز لحظه هایی که گذرونده بودیم رو هضم نکرده بودم..

واقعا این سامیار بود که اینقدر به من نزدیک شده بود؟..باورش خیلی برام سخت بود….

اما این چیزی بود که هرگز نمی تونستم ازش بگذرم..من عاشق این مرد بودم و تمام وجودم می سوخت واسه یه لحظه نزدیکی بهش…..

چشمامو بستم و خودمو تو بغلش جمع کردم..بینیمو چسبوندم به پیراهنش تا بوی تنش رو مستقیم نفس بکشم….

اینقدر فکر کردم و فکر کردم که نفهمیدم کی همونطور مچاله شده تو بغل سامیار به خواب عمیق و ارومی فرو رفتم…….
.

**********************************************

با شنیدن صدای سامیار که با کلافگی صدام میکرد، با سرعت بیشتری مشغول پوشیدن لباسام شدم و بلند گفتم:
-اومدم..اومدم..

شالمو روی سرم انداختم و جلوی ایینه ایستادم…

جلوی موهام رو فرق کج تو صورتم ریخته بودم و اون رژگونه زرشکی و رژلب تقریبا همرنگش پوست سفیدمو روشن تر از همیشه نشون میداد….

نفس عمیقی کشیدم و یه قدم رفتم عقب و به لباس هام نگاهی انداختم…

شلوار جین تنگ و مشکی رنگ..مانتوی جلو باز و بلند تا وسطای ساق پام و به رنگ سفید…

یه پیراهن مشکی ساده که تا وسطای رون پام میرسید هم زیر مانتو پوشیده بودم..

به همراه شال مشکی و کفش های پاشنه ١٠سانتی همرنگش….

این لباس هام تنها ستی بود که تا حالا نپوشیده بودم و یه جورایی مجلسی به حساب میومدن…

باید به سامیار می گفتم و هرچه زودتر می رفتیم لباس ها و وسایلم رو از خونه ی عمه ام میاوردیم..خیلی بهشون احتیاج داشتم….

کیفمو روی شونه ام انداختم و کفش هامو به دستم گرفتم و از اتاقم رفتم بیرون…

با سامیار داشتیم واسه شام می رفتیم بیرون…

صبح وقتی که می رفت سرکار بهم گفت واسه شب چیزی درست نکنم که دوتایی بریم بیرون شام بخوریم….

اینقدر ذوق کردم که نزدیک بود بپرم بغلش و محکم ماچش کنم…
.

خیلی خوشحال شدم از این پیشنهادش..

وقتی فقط تو خونه بودیم و رابطمون همینطور مجهول مونده بود، حس یه دوس دختر مخفی و تو خونه ای رو داشتم….

کسی که طرف نمیخواد باهاش تو مکانهای عمومی دیده بشه و فقط تو خونه میخوادش…

شاید اشتباه بود اما حسی بود که اذیتم میکرد…

برای همین با این کار سامیار خیلی بیش از اندازه خوشحال شده بودم و ذوق داشتم….

اینکه شونه به شونه ی سامیار راه برم واسم خیلی شیرین بود…

از عشق زیاد داشتم دیوونه می شدم..من و چه به این حرف ها و کارها…

از طرفی هم باید تا می تونستم به سامیار نزدیک می شدم..هرچی رابطمون نزدیک تر میشد، دست من بازتر بود برای فهمیدنِ همه چی….

به سامیار که رسیدم بی خیال این فکرها شدم و لبخندی روی لبهام نشوندم و گفتم:
-بریم..من اماده ام..

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-دو ساعته منو اینجا کاشتی..معلومه چیکار میکنی…

لبخندمو پررنگ تر کردم و همینطور که راه میوفتادم سمت در گفتم:
-وا کدوم دو ساعت..خیلی هم سریع اماده شدم..میدونی چقدر عجله کردم؟…

اینقدر از پرویی من تعجب کرد که جواب نداد و فقط با اخم و چپ چپ نگاهم کرد…

خنده ی ارومی کردم و کفش هامو پوشیدم..سامیار در خونه رو قفل کرد و با دستش به اسانسور اشاره کرد و دوتایی سوار شدیم….

بی حرف رفتیم پارکینگ و سوار ماشینش شدیم…
.

ماشین رو حرکت داد و بدون اینکه چیزی بگه از پارکینگ خارج شد و راه افتاد…

نیم نگاهی به نیمرخش انداختم..

با یه دستش فرمون رو و با اون یکی دستش دنده ی ماشین رو گرفته بود…

تمام حواسش به جلوش بود و با دقت رانندگی میکرد…

لبخندم کش اومد و دستمو گذاشتم روی دستش که روی دنده بود و با محبت گفتم:
-ممنون..

ابروهاش پرید بالا و نگاهه کوتاهی بهم انداخت و گفت:
-بابتِ؟

فشاری به دستش اوردم و گفتم:
-شامِ امشب..خیلی وقت بود تو خونه بودم و اصلا جایی نرفته بودم…

سرش رو تکون داد و چیزی نگفت…

منم تو سکوت خیره شدم به خیابونها و ماشین هایی که با سرعت و بعضیا اروم از کنارمون رد میشد که صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد….

قلبم ریخت و نامحسوس لرزیدم…

من جز دو نفر کسی رو نداشتم که بهم پیام بده..فقط شاهین خان بود و عسل…

یعنی الان کدوم یکیشون پیام داده بود..

بی توجه به صدای گوشی نگاهمو از شیشه کنارم به بیرون دوخته بودم که صدای بم و سنگینِ سامیار بلند شد:
-نمی خواهی ببینی کی بود؟

برگشتم طرفش و مثلا متعجب گفتم:
-چی؟

با چشم و ابرو اشاره ای به کیفم کرد و گفت:
-برات پیام اومد..

با دستپاچگی سریع زیپ کیفمو بازکردم:
-چرا چرا..حواسم نبود..

تو دلم دعا می کردم عسل باشه اما گوشی رو که دراوردم به شانس خودم لعنت فرستادم….
.

شاهین خان بود..

نیم نگاهی به سامیار انداختم و لبخنده مصنوعی زدم و گفتم:
-دوستم عسله…

مشکوکانه سرتکون داد و خودشو مشغول رانندگیش نشون داد…

با استرس پیام فرستاده شده رو باز کردم..

“کجا تشریف میبرین؟..نباید یه خبر بدی که چکار میکنین؟”

لبمو با استرس گزیدم و بی اراده نگاهم بالا اومد و دور و اطرافمو نگاهی انداختم…

انگار واقعا این دیوونه واسه ما بپا گذاشته بود که تمام کارهامونو بهش گزارش بدن…

نگاهه کوتاهی به سامیار انداختم که با اخم های درهم و بی حرف مشغول رانندگیش بود..دوست نداشتم یه چیزی پیدا بشه که شبمونو خراب کنه….

خیلی سریع واسه شاهین خان نوشتم که “شام میریم بیرون” و واسش فرستادم…

پوست لبمو جویدم و صدای گوشی رو قطع کردم..نمی خواستم صداش سامیار رو حساس کنه…

چند دقیقه بعد گوشی تو دستم لرزید و پیامی اومد..

بازش کردم و با دیدنِ پیامش ابروهامو با حرص تو هم کشیدم و نفسمو فوت کردم بیرون….

“اوکی..از این به بعد گزارش رفت و امد و کارهاتون فراموش نشه”

صورتمو جمع کرده بودم و با انزجار به گوشی نگاه می کردم که یه لحظه متوجه سنگینی نگاهه سامیار شدم…

فوری صورتمو به حالت عادی برگردوندم و لبخند مصنوعی هم روی لبهام نشوندم….

نباید به چیزی شک می کرد..حساس هم نباید میشد…

یه “اوکی” واسه شاهین خان فرستادم و بعد از پاک کردن همه ی پیام ها، گوشی رو دوباره انداختم تو کیفم…

یه ربع رو تو سکوت طی کردیم و بعد سامیار ماشین رو جلوی یه رستوران پارک کرد و اشاره کرد پیاده بشم……
.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شقایق
شقایق
1 سال قبل

میدونین برام سواله که چرا اینا اینقدر سریع سامیار پسر خاله شد….تازه سوگل یه جوری رفتار میکنه که انگار تمام عمرش عاشق سامیار بوده…..لاکردار هنو یه ماهم نشده خونشی چطور این جور عاشقش شدی…..به نظرم زیادی اغراق شده ….

ارزو
1 سال قبل

این رمان فقط این قسمتش از نظر من مشکل داره که اگه من یه نفرو بفرستم جاسوسی خونه یکی واسش بپا میذارم ولی دم به دقیقه اس ام اس نمیدم بهش !!! با هودم احتمال میدم یهو موبایلش یه جوری باشه که لو بره یا طرف مشکوک بشه !!! این جناب شاهین خان مغزش قد مرغه ؟!؟!؟😐😐😐

O-O
O-O
پاسخ به  ارزو
1 سال قبل

نه فقط این…بلکه سوگل هنوز هیچ کار خاصی برای بدست آوردن مدارک نکرده…مثلا هدفش همین بوده
تازه اون جا هم که رفت شرکتش، نویسنده هیچ توضیحی نداده بود در حالیکه اونجا می‌تونست یه اتفاقی بیفته که هیجانشو بیشتر کنه!

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x