سورن لبخنده کمرنگی زد و سری تکون داد:
-فرصت زیادی نداشتم..خودمو با یک تاکسی به بیرون از شهر رسوندم..نمی دونم بگم شانس یا چی..یک پژو با دیدنم لب جاده نگه داشت..تنها بود..ازش پرسیدم کجا میره..گفت مسافرکش نیست و چون تنهاست، می خواد یه همسفر همراهش داشته باشه که تا اونجا تنها نمونه……
سوگل هم لبخنده محوی زد و اهسته گفت:
-اونم مقصدش شمال بود..
سورن هم با لبخند سری به تایید تکون داد و کمی سکوت کرد…
سوگل هم بی حرف و منتظر خیره شد بهش که لبخند اروم اروم از روی لب های سورن محو شد و لب زد:
-گوشی که سرهنگ بهم داده بود رو همونجا انداختم دور و تو یک تصمیم انی سوار ماشین شدم…
-چرا گوشی رو انداختی؟..شاید اگه گوشی همراهت بود اینقدر ازت بی خبر نمی موندیم…
-نخواستم ردیابی بشم..ترسیده بودم..شاهین همیشه یک قدم ازمون جلو بود..نمی خواستم هیچ ردی از خودم به جا بذارم..اینجوری احساس امنیت بیشتری می کردم..تصمیم داشتم رسیدم اونجا بهتون خبر بدم..البته هیچ شماره ای هم جز شماره ی تو حفظ نبودم…..
سوگل سری به تایید تکون داد و نفس عمیقی کشید:
-خب..با پرند چه جوری اشنا شدی؟..گفت باهم تصادف کردین…
لب های سورن کش اومد و اروم زد زیر خنده..
سوگل با تعجب نگاهش کرد و سورن با خنده گفت:
-نزدیکی های شهر بودیم و چیزی نمونده بود برسیم..یه دفعه با یک ماشین که درست رانندگی نمی کرد و از لاین خودش خارج شده بود، تصادف کردیم….
سوگل هم از خنده ی سورن خنده ش گرفت و با صدایی که همچنان گرفته بود گفت:
-راننده ی اون ماشین هم کسی نبود جز پرند..
سورن خنده ش رو اروم جمع کرد و اخم هاش رو کشید توهم و سرش رو به منفی تکون داد:
-نه..پرند کنار راننده بود..اما کسی که باعث تصادف شد پرند بود..دست تو فرمون انداخته بود و تعادل ماشین رو بهم زده بود..برای همین ماشینشون از لاین خارج شده بود و باعث شد بخوریم بهم….
سوگل با گیجی نگاهش کرد و با تعجب گفت:
-چرا؟!..
سورن سکوت کرد و سوگل متوجه شد سورن نمی خواد در این مورد حرف بزنه…
سرش رو تکون داد و درحالی که همچنان تو بهت بود، بحث رو عوض کرد:
-پس اینجوری اشنا شدین..
سورن سرش رو به تایید تکون داد:
-اره..بعدم بخاطره کاری که کرده بود و چون باعث تصادف شده بود، عذاب وجدان داشت و دیگه منو ول نکرد…
سوگل از لحن سورن خنده ش گرفت و لبخنده محوی روی لب هاش نشست:
-پرند گفت یه مدت تو کما بودی؟!..
-اره..چند روزی بیهوش بودم و وقتی بهوش اومدم و فهمیدن اونجا غریبم، با اصرار زیاد منو بردن خونه اشون..تو بیمارستان متوجه ی اعتیادم شده بودن..منو بردن پیش یک دکتر و تحت نظر اون دکتر رفتم تو ترک…..
سوگل دوباره بغض کرد:
-خدا خیرشون بده..
سورن سر تکون داد و غمگین گفت:
-اره..اگه اونا نبودن نمی دونم چه بلایی سرم می اومد..البته هنوز تموم نشده..خریت من همچنان ادامه داره..
سوگل با ترس و دلهره نگاهش کرد:
-چیکار کردی؟!..
سورن سرش رو پایین انداخت و با لحنی پر از شرم گفت:
-تو ترک بودم و حالم اصلا خوب نبود..یک روز که تو خونه تنها بودم، رفتم بیرون بلکه حالم بهتر بشه..تو یک پارک نشسته بودم که از شانس گندم یک موادفروش متوجه ام شد و اومد بهم گفت اگه مواد میخوام داره…..
سوگل هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت و نالید:
-نگو که ازش گرفتی؟!..
سورن سرش رو پایین تر انداخت و صورتش خیس از عرق شد و اروم و با شرمندگی گفت:
-حالم خوب نبود..وسوسه شدم..
-گرفتی؟!..
چشم هاش رو محکم بهم فشرد و لب زد:
-گرفتم..
سوگل دستش رو محکم روی گونه ش زد و با اون یکی دستش سینه ش رو چنگ زد و نالید:
-خاک بر سرم..خاک بر سرم..
سورن هم موهاش رو چنگ زد و با بغض ادامه داد:
-پرند و خاله وقتی فهمیدن چیکار کردم، نشستن جلوم و ساعتها گریه کردن..از شرمندگی نمی دونستم چیکار کنم..پشیمون بودم..یکی از بدترین روزهای زندگی بود..با دست های خودم گند زده بود به تمام اون سختی ها و دردهایی که کشیده بودم و همینطور کل زحمتی که اونها برام کشیده بودن……
سوگل چشم هاش رو بسته بود و انقدر حالش بد بود که نمی دونست چی بگه…
پر صدا گریه می کرد و تو دلش نفرین و لعنت به شاهین می فرستاد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.