***************************************
تازه از سر کار برگشته بودم و بعد از ناهار، توی اتاقم و روی تخت دراز کشیده بودم و تو چرت بودم….
زندگی به روال سابق برگشته بود و همه چیز شده بود مثل روزهایی که هنوز با سورن اشنا نشده بودیم….
همه چیز مثل گذشته بود جز من..
این حال من بود که تغییر کرده شده بود و هرروز بی قرار و بی قرارتر میشد…
کلافه تو جام جابه جا شدم و لای چشم های خمارم رو باز کردم…
فکر و خیال های تو سرم اجازه نمیداد خوابم ببره..هرلحظه از یه شاخه به شاخه ی دیگه می پرید و حالم رو بدتر می کرد….
خصوصا که مامان گفت امروز صبح سورن بهش زنگ زده و حالمون رو پرسیده…
درکنار دلتنگی زیاد، دلخور هم بودم..
چرا به من زنگ نمیزد؟..چرا از خودش شماره ای بهم نمیداد؟…
می دونستم اون مثل من نیست و دلیلی نداشت هرروز بخواد بهم زنگ بزنه و باهام در ارتباط باشه…
نمی دونم چرا دلخور بودم..دلیل موجه ای برای ناراحتیم نداشتم..اون که به من تعهدی نداشت…
همه ی اینارو می دونستم اما بازم ته دلم، توقع این همه بی خبری و بی محلی رو نداشتم…
مامان گفت حالش خوب بوده و خیالم راحت شد که حداقل اون خوبه…
روزها عکس هایی که توی گوشیم، باهم گرفته بودیم رو ورق میزدم و بغض بزرگ تو گلوم رو قورت میدادم….
دلم پر پر میزد واسه اینکه یک بار دیگه ببینمش..
نفسی کشیدم و با بلند شدن صدای گوشیم، سرم رو چرخوندم و دستم رو دراز کردم سمت عسلی و گوشی رو برداشتم….
نگاهم بهت زده به شماره روی گوشیم خیره موند و دلم هرهر ریخت…
اقاجون بود و من احساس کردم یهو سرم داخل یک ظرف اب داغ فرو رفت…
می دونستم باهام چکار داره اما نمی دونستم باید چی بهش بگم…
از جا پریدم و گوشی به دست از اتاق دویدم بیرون..
با دلهره مامان رو صدا کردم:
-مامان..مامان کجایی؟..
صداش رو از داخل اتاق شنیدم:
-اینجام پرند..چی شده؟..
دویدم سمت اتاقش و در رو به ضرب باز کردم..
جلوی در باز کمدش ایستاده بود و پشت به در اتاق بود که با وحشی بازی من با ترس چرخید طرفم….
با وحشت نگاهش کردم و گوشی رو بالا گرفتم:
-اقاجون زنگ میزنه..
چشم هاش گرد شد و متعجب گفت:
-خب زنگ بزنه..جواب بده ببین چیکار داره..
دست ازادم رو محکم کوبیدم تو پیشونیم و به خودم لعنت فرستادم که چرا تا الان موضوع رو براش تعریف نکردم….
لبم رو محکم گزیدم و کم مونده بود بزنم زیر گریه:
-مامان..یه چیزی شده..
با ترس راه افتاد طرفم و بازوم رو گرفت و کشید سمت تختخوابش و من رو روش نشوند و خودش هم کنارم نشست….
دستم رو توی دستش گرفت و با ارامش گفت:
-باشه عزیزم..اروم باش..چند نفس عمیق بکش..
چشم هام رو بستم و تند تند نفس کشیدم..
تماس قطع شده بود و می دونستم دوباره زنگ میزنه..
چشم هام رو باز کردم و به مامان خیره شدم که لبخنده محوی زد و اروم گفت:
-خیلی خب..حالا اروم تعریف کن ببینم چی شده..
مضطرب و با صدایی که به شدت می لرزید، شروع کردم به تعریف کردن اون روزی که کاوه اومد دنبالم و بردم پیش اقاجون….
صورت مامان هرلحظه بیشتر توی هم میرفت و چشم هاش برزخی میشد…
حرف های اقاجون رو که براش گفتم، اخم هاش شدید تو هم فرو رفت و دستم رو محکم فشرد…
حرفم که تموم شد، زدم زیر گریه و نالیدم:
-مامان..مامان من حالا چیکار کنم؟..
مامان محکم و حمایت گرانه کشیدم تو بغلش و با اطمینان گفت:
-نگران نباش..مگه من به همچین چیزی اجازه میدم..تورو به هیچ کاری نمی تونن مجبور کنن..مگه از رو جنازه ی من رد بشن..اروم باش..بسپارش به من…..
دست های مامان از عصبانیت به لرزش افتاده بود و به سختی داشت خودش رو کنترل می کرد…
با بلند شدنِ دوباره ی صدای گوشیم، تو جام پریدم و با وحشت به مامان نگاه کردم…
پلکی زد و گوشی رو از تو دستم بیرون کشید و من با ترس صداش کردم:
-مامان..میخواهی چیکار کنی؟!…
-تو همینجا بشین..من باهاش حرف میزنم..
تماس رو قبل از اینکه قطع بشه وصل کرد و درحالی که گوشی رو کنار گوشش می گذاشت، از جاش بلند شد و محکم جواب داد:
-الو..سلام..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی