زبونش رو روی لبش کشید و با تردید گفت:
-می خوام یه چیزی بگم..
مامان لبخندی بهش زد و مهربون گفت:
-جانم پسرم..بگو..
سورن نیم نگاهی به من انداخت و با من من گفت:
-با اجازه تون می خوام خونه بگیرم..
درحالی که فنجون رو سمت لبم می بردم، خشکم زد و دستم توی هوا موند…
فکر کردم اشتباه شنیدم و گفتم:
-چی؟!..
دوباره با زبون لبش رو خیس کرد و اهسته گفت:
-می خوام یه خونه اجاره کنم..
مامان هم مثل من تعجب کرده بود و گفت:
-خونه بگیری؟..چرا؟!..
سورن نگاهش رو از من دزدید و به مامان نگاه کرد و گفت:
-اینجوری بهتره..تقریبا یک سال و نیمه که مزاحم شما هستم..بالاخره که باید مستقل بشم…
من همینطور بهت زده و خیره نگاهش می کردم و اخم های مامان توی هم رفت و گفت:
-مگه ما حرفی زدیم یا اینجا بهت بد می گذره؟..خودت می دونی ما از اینکه تو اینجایی خیلی خوشحالیم….
-می دونم..مگه میشه اینجا بهم بد بگذره..خدا شاهده اینجارو مثل خونه ی خودم می دونم و همونقدر راحتم اما….
بالاخره از گیجی دراومدم و اخم های من هم توی هم رفت و جدی گفتم:
-اما چی؟!..
از نگاه کردن به من فرار می کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
-اما باید مستقل بشم..اینجوری خیلی بهتره..
مامان محکم و با جذبه گفت:
-هیچم بهتر نیست..من اجازه نمیدم از اینجا بری..تا وقتی که اینجایی، باید توی همین خونه بمونی…
من هم با اخم سرم رو به تایید تکون دادم و با حرص به سورن نگاه کردم…
دست هاش رو توی هم قفل کرد و به مامان نگاه کرد:
-خواهش می کنم اجازه بدین..من بیشتر اینجام فقط برای اینکه خونه داشته باشم یه واحد نزدیک همینجا اجاره می کنم..قرار نیست که از اینجا برم یا دیگه نیام…..
-اخه چرا همچین کاری بکنی..اینجا خونه ی توام هست..
لبخندی به مامان زد و گفت:
-باور کنین منم اینجارو خونه ی خودم می دونم..فقط برای مستقل شدن همچین کاری میکنم…
مامان هم لبخند زد:
-اینجا راحت نیستی..واسه همین میخواهی بری..
هول زده به مامان نگاه کرد و کامل چرخید طرفش و تند گفت:
-نه..نه به خدا اینطوری نیست..اگه خونه ی پدرمم بودم بازم همین کارو می کردم..اینجا هیچ فرقی با خونه ی پدری برام نداره..به جون خودت جدی میگم….
-اخه پس چرا می خواهی بری؟..دلیلت برام قانع کننده نیست سورن…
من همچنان خیره و ساکت بهش نگاه می کردم و حرفی نمی زدم…
خودشم می دونست الان چقدر ناراحت و عصبیم برای همین اصلا بهم نگاه نمی کرد…
دوباره لبخندی به مامان زد و گفت:
-باور کنین هرروز میام اینجا..فقط می خوام یه خونه داشته باشم..من مگه بدون دیدن شما می تونم زندگی کنم….
-وقتی اینجا خونه داری چرا یه خونه دیگه هم بگیری پول اضافه بدی؟…
-باور کنین اینجوری بهتره..
مامان لبخنده غمگینی زد و اروم گفت:
-دوست ندارم بری..خودت میدونی اینجا خونه ی تواِ..اگه فکر میکنی ما حتی یه ذره ناراحتیم…
سورن پرید تو حرفش و سریع گفت:
-این چه حرفیه..من یک سال و نیمه اینجام..حتی یک روزم احساس مزاحم بودن نداشتم..حتی خونه ی خواهرمم اینقدر راحت نبودم..بهتون قول میدم حتی یک روزم از دستم راحت نباشین و هرروز بهتون سر بزنم…..
مامان که کنار سورن روی مبل دو نفره نشسته بود، دستش رو دراز کرد و دست سورن رو توی دستش گرفت و با محبت گفت:
-اگه فکر میکنی با اینجا بودنت ما راحت نیستیم خیلی از دستت ناراحت میشم…
سورن دست مامان رو فشرد و با لحن خودش گفت:
-به جون خودت اینجوری نیست..
-اگه اینجوری راحت تری حرفی نیست..به خاطره راحتی خودت اگه می خواهی بری برو..اما مدیونی اگه بخاطره ما بری….
چشم هام از حرف ها و توافقشون گرد شده بود و حتی من رو ادم حساب نمی کردن که نظرم رو بپرسن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.