==========================
از اسانسور خارج شدم و ظرف های غذایی که مامان داده بود رو با یک دست، به سینه و شکمم چسبوندم و با دست ازادم زنگ واحد رو فشردم….
با مکث کوتاهی در باز شد و سورن با شلوارک و تیشرت ساده ای تو قاب در پیدا شد…
لبخندی بهش زدم:
-سلام..
اون هم لبخند زد و دست دراز کرد و ظرف هارو از دستم گرفت و گفت:
-سلام..چه زود برگشتی..
از جلوی در کنار رفت و من رفتم داخل و در رو پشت سرم بستم و گفتم:
-مامان غذاهارو اماده کرده بود..همون جلوی در ازش گرفتم و اومدم…
راه افتاد سمت اشپزخونه و گفت:
-حسابی این مدت بهتون زحمت دادم..
-این چه حرفیه..
دنبالش رفتم توی اشپزخونه و گفتم:
-سورن من ماشین رو توی کوچه گذاشتم..نبردم پارکینگ، گفتم شاید بیرون کار داشته باشی…
ظرف ها رو روی کابینت گذاشت و گفت:
-کار خوبی کردی..
در ظرف هارو باز کرد و ادامه داد:
-فکر کنم هنوز گرم باشن..
-اره..نمیخواد گرم کنی..بیا بشین پشت میز من بشقاب و قاشق بیارم…
سرش رو برگردوند طرفم و با لبخند گفت:
-نه خودم میارم تو بشین..خسته ای..
مانتو و شالم رو دراوردم و گذاشتم روی پشتی صندلی و درحالی که می نشستم گفتم:
-چقدر تعارفی شدی سورن..من که کاری نکردم..بیشتر کارهارو خودت کردی…
مشغول اوردن بشقاب و قاشق و چنگال شد و من نگاهم رو از روی کانتر به سالن دوختم…
سورن با فاصله ی دوتا کوچه از خونه ی ما، توی یک اپارتمان هشت طبقه، واحد طبقه ی چهارم رو که نود متری و دو خوابه بود، اجاره کرده بود….
خونه مبله بود اما به یک سری تغییرات و خرید بعضی وسایل و کامل شدن نیاز داشت که دوتایی و گاهی با کمک مامان کارهاش رو انجام داده بودیم…..
امروز برای گردگیری و تمیزکاری و جابه جا کردن وسایل اومده بودم کمکش و بالاخره تموم شده بود…
ظرف و ظروف اشپزخونه رو کاملا عوض کردیم و همینطور سرویس خوابش رو…
تقریبا یک هفته، اجاره کردن خونه و خرید وسایل زمان برده بود…
اما امروز دیگه خونه تکمیل شده و برای زندگی اماده بود…
غصه دار شده بودم که از امشب سورن دیگه خونه ی ما نمی موند اما از طرفی هم برای مستقل شدنش خوشحال بودم….
همین که اومده بود اینجا و از شهر و خانواده ش جدا شده بود، برام کلی ارزش داشت و ارومم می کرد…
حداقل اینجوری می تونستم هرموقع که خواستم ببینمش و راه دور نبود…
با صدای سورن از فکر دراومدم و نگاهش کردم..
روی صندلی روبه روم نشسته بود و ماکارونی که مامان برامون درست کرده بود رو داخل دیس ریخته و وسط میز گذاشته بود….
بشقاب و قاشق و چنگال هم جلوی هردوتامون و یک تنگ اب و لیوان هم گذاشته بود و با لبخند نگاهم می کرد….
وقتی متوجه شد حواسم جمع شده، با چشم و ابرو اشاره کرد و گفت:
-شروع کن تا سرد نشده..
سرم رو تکون دادم و مقداری ماکارونی برای خودم داخل بشقاب ریختم و دوتایی تو سکوت مشغول خوردن شدیم….
هیچ صدای جز برخورد قاشق و چنگالمون تو خونه نبود و حرف نمی زدیم…
هردوتا غرق توی فکرهامون بودیم..
سورن معمولا سکوت نمی کرد و همیشه سعی می کرد حرف بزنه و نگذاره من فکر و خیال بکنم…
نمی دونم توی چه فکری بود که برخلاف همیشه سکوت کرده بود…
سیر که شدم، سرم رو بالا اوردم و متوجه ی سورن شدم که غذاش رو تموم کرده بود…
دست هاش رو توی سینه جمع کرده و خیره به من بود..
تنگ اب رو برداشتم و یه لیوان برای خودم ریختم و با خنده گفتم:
-چیه؟!..نگاه میکنی..
با همون لبخندش، سر تکون داد و اروم گفت:
-مگه چیزی زیباتر از منظره ی جلوم هست که نگاهش کنم…
لیوان توی دستم لرزید و نگاهم رو ازش دزدیدم و با دستی که می لرزید، اب رو سر کشیدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه کلا موضوع شده سورن بل اخره سوگل زایید یا ن
بابا کشتینموون دیگه اعتراف کنین دیگهههه