بی حرف نگاهش رو توی چشم هاش چرخوند و جوابم رو نداد…
با تعجب صداش کردم:
-سورن!..
دستش رو از موهام جدا کرد و اروم سرش رو خم کرد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند…
نفس گرمش رو توی صورتم بیرون داد و پچ زد:
-هرروز میومدم دیدنت..
از همون فاصله ی کم، چشم هام رو توی چشم هاش چرخوندم:
-کجا؟!..
-صبحها قبل از اینکه بری سرکار..یا گاهی بعد از ظهرها وقتی کارت تموم میشد، تا خونه دنبالت می اومدم…
اخم هام توی هم رفت و با حرص، جفت دست هام رو توی سینه ش کوبیدم و هولش دادم عقب:
-خیلی بدجنسی سورن..خیلی..خیلی..
درحالی که بخاطره فشار دست هام ازم کمی فاصله گرفته بود، اروم خندید و گفت:
-خیلی چی؟..
با حرص بیشتری توپیدم:
-هیچ کلمه ای برای توصیف کارت پیدا نمیکنم..
خنده ش بلندتر شد و مچ دستم رو گرفت و کشید..
سعی کردم دستم رو از دستش دربیارم اما اجازه نداد و کشوندم سمت مبل ها و مجبورم کرد بشینم…
خودش هم کنارم نشست و مچ دستم رو محکم تر گرفت تا یه وقت بلند نشم…
دستم رو توی دستش چرخوندم و با حرص گفتم:
-ولم کن..می خوام برم..
-چرا؟!..
-چرا؟..واقعا میپرسی چرا؟..گفتم ولم کن..
-بشین اینقدر وول نخور..مگه نیومده بودی حرف بزنیم..
عصبی و با تشر گفتم:
-پشیمون شدم..
-پرند..
بی حرکت شدم و چند لحظه بینمون سکوت شد و بعد سرم رو چرخوندم و با غصه نگاهش کردم…
غمگین و گرفته گفتم:
-میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟..میدونی چه حالی داشتم؟..اونوقت هرروز میومدی اما حتی نخواستی یکبار باهام حرف بزنی….
دستم رو ول کرد و نگاهش رو ازم گرفت و لبخنده تلخی زد:
-ازت ناراحت بودم..
-اگه بهم اجازه داده بودی برات توضیح میدادم..حتی مثل امروز عذرخواهی می کردم اما توی بی معرفت….
سرش رو چرخوند طرفم و اخم هاش توی هم رفت:
-من بی معرفت نیستم..فقط ناراحت بودم..خودتم میدونی حق داشتم…
-اما حق نداشتی باهام این کارو بکنی..حق نداشتی اینقدر ازم فاصله بگیری و حتی جواب تماس هامم ندی….
جواب نداد که دوباره خودم به حرف اومدم:
-باید میومدی حرف بزنیم..ازم دلیل کارمو بپرسی..بعد اگه قانع نمیشدی اونوقت میرفتی…
با مکث کوتاهی گفت:
-در این مورد حق با تواِ..ببخشید..
مشتی توی شونه ش کوبیدم و با بغض گفتم:
-نمیبخشم..چطور دلت اومد..
با یک حرکت کشیدم توی بغلش و محکم بین بازوهاش قفلم کرد…
دست هام رو که توی سینه ش جمع شده بود رو محکم بهش فشردم تا فاصله بگیرم اما اجازه نداد…
بغضم ترکید و با گریه گفتم:
-سنگ دل..چطور تونستی..
یک دستش رو از دورم بالا اورد و از روی شال روی سرم کشید و مهربون گفت:
-ببخشید..
-دلم تنگ شده بود..داشتم دق میکردم اما تو جوابمو نمیدادی..جوابمو نمیدادی…
با همون لحن پر محبت نازم داد:
-قربونش برم که دلش تنگ شده بود..ببخشید عزیزم..
چشم های خیسم رو بستم و سرم رو به سینه ش تکیه دادم و مشت هام رو باز کردم…
دستش رو دورم محکم تر کرد و با اون یکی دستش، شالم رو از روی سرم انداخت دور گردنم و انگشت هاش رو لای موهام فرو کرد….
بی حرف مشغول نوازش موهام شد و من هم با چشم های بسته، خودم رو به اغوش گرم و دست های پر نوازشش سپردم….
نمی دونم چقدر توی اون حال بودیم که فین فینی کردم و با بغض گفتم:
-دیگه این کارو نکن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.