دست هام رو توی هم پیچیدم و اروم گفتم:
-سورن باور کن به مامان هم گفتم که اصلا دوست ندارم به این موضوع فکر کنم..تازه تونستم از دست اون بی شرف نجات پیدا کنم..نمی خوام دوباره درگیر یه اتفاق تازه بشم…..
لبخنده تلخی زد و سرش رو تکون داد:
-اینارو به من نه، باید به مامانت می گفتی..
-به خدا گفتم..چی گفت بهت؟..
دوباره پوزخند زد و گفت:
-ازم خواست باهات حرف بزنم و راضیت کنم تا اجازه بدی بیان خواستگاری…
چشم هام رو بستم و با حرص گفتم:
-از دست مامان..من که گفتم نه..
-لابد محکم و صریح نگفتی..اگه همین حرف هایی که به من زدی، به مامانتم گفتی معلومه که راضی نمیشه…
-فردا باهاش صحبت میکنم..
سرش رو تکون داد و نیم نگاهی بهم انداخت:
-پدربزرگت دوباره زنگ زده؟..
چشم هام گرد شد و با تعجب گفتم:
-اینم گفت؟..مگه من چقدر تو اشپزخونه بودم که اینقدر حرف زدین؟…
نیشخندی زد و گفت:
-نظرش اینه عروس بشی دست از سرت برمیدارن..
-اره به خودمم گفت..
نگاهش رو کامل و متفکرانه به طرفم چرخوند و اروم گفت:
-فکر بدی هم نیست..
چشم هام دوباره گرد شد و یکه خورده گفتم:
-چی؟!..
خنده ش گرفت و زد زیر خنده و من با حرص صداش کردم:
-سورن!..
با خنده نگاهم کرد:
-جانم..نگفتم که برو زن این یارو شو..گفتم فکر بدی نیست…
-تا الان اخم هات تو هم بود و داشتی با نگاهت منو میزدی، حالا برام نسخه میپیچی برم عروس بشم؟…
تو یک لحظه خنده ش رو خورد و با اخم گفت:
-غلط میکنی..
دستم رو روی دهنم گذاشتم و همینطور خیره خیره نگاهش کردم…
دستش رو پشت گردنش کشید و نگاهش رو چرخوند اطرافش و گفت:
-من برم دیگه..
-با خودت چند چندی سورن؟..
باز نگاهم کرد و با همون اخم های درهمش گفت:
-منظورم چیز دیگه ای بود..فکرِ، فکر خوبیه ولی نه اینکه اجازه بدی بیان خواستگاریت و زن طرف بشی…
هیچ جوره متوجه ی منظورش نمیشدم و گنگ گفتم:
-نمی فهمم چی میگی..
-تو کلا توی این موارد شیش میزنی پرند..
-سورن حواست هست چقدر داری توهین میکنی؟..
-تو خودت حواست هست داری چی میگی؟..
لب هام رو جمع کردم و با تعجب گفتم:
-مگه چی گفتم؟!..
-یعنی چی جلوی من حرف از خواستگار و عروس شدن میزنی؟…
-من که نگفتم..مامان گفت..
چشم غره ای بهم رفت:
-مامانت فقط گفت خواستگار اومده و من راضیت کنم اجازه بدی بیان…
با حرص گفتم:
-اره درسته..تو بودی که گفتی فکر خوبیه برو عروس شو…
دوباره چشم غره ی ترسناکی رفت و عصبی گفت:
-من گو.ه خوردم همچین حرفی زدم..چرا نمیگیری من چی میگم..ول کن اصلا…
-نه نه..بگو منظورت چی بود..
-هیچی پرند..من برم تو هم برو بخواب که بی خوابی زده به مغزت…
-سورن..
-زهرمار..
از جاش بلند شد و من هم بلند شدم و عصبی گفتم:
-بی ادب..
-رو مخ من نرو پرند..به اندازه کافی با مامانت گو…
حرفش رو خورد و با مکث ادامه داد:
-اعصابمو خورد کردین..
-انگار این تویی که خستگی و بی خوابی مغزتو از کار انداخته..نمیفهمی چی میگی…
خم شد، گوشی و سوییچش رو از روی عسلی برداشت و گفت:
-اره همین که تو میگی..
-خیلی بچه ای..
پوزخندی زد و راه افتاد سمت در و من هم کمی ایستادم و از پشت نگاهش کردم…
وارد راهرو که شد، دیگه ندیدمش اما دلم طاقت نیاورد و پشت سرش رفتم…
کفش هاش رو پوشیده بود و داشت از در میرفت بیرون..
پوفی کردم و دنبالش از خونه زدم بیرون..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین مد وان میشه به منم دسترسی بدی بدون تایید رمان ارسال کنم؟