تن لرزونم از لحن و تهدیدش، بدتر به لرز افتاد و سعی کردم ضعفم رو نشون ندم:
-هیچ غلطی نمیتونی بکنی..به یه تار موش اسیب بزنی چشممو به همه چی میبندم و خودم میکشمت کاوه..سوزن بشی تو انبار کاه بازم پیدات میکنم و اونوقت یه کابوسی برات میشم که زندگی گوهی الانت برات بشه ارزو……
دوباره دستم رو زدم تخت سینه ش و نفس زنان ادامه دادم:
-منو دست کم نگیر..از من بترس..متاسفانه خون توی رگمون یکیه..پاش برسه از صدتا تو هم بدتر میشم اشغال….
خودم رو جمع و جور کردم و به سختی از روی زمین بلند شدم و اون هم باهام بلند شد…
لباسم رو تکوندم و سرم رو بلند کردم..
اسپری ام رو جلوم تکون داد و چنگ زدم از دستش گرفتمش…
دست هاش رو به کمرش زد و با پوزخند و چشم هایی پرخشم اما با تفریح نگاهم کرد…
پاهام می لرزید و به سختی روشون ایستاده بودم اما نمی خواستم متوجه بشه…
دستم رو توی هوا تکون دادم:
-برو گمشو عقب میخوام برم..
درکمال تعجب خودش رو از سر راهم کنار کشید و با همون دست های به کمر زده، نگاهم کرد…
با تردید قدم برداشتم و اروم از کنارش رد شدم..
اما هنوز دو قدم هم فاصله نگرفته بودم که صدام کرد:
-خانوم خانوما..
بی اختیار پشت بهش ایستادم و منتظر شدم ببینم چی میگه…
صداش دوباره ترسناک و بی خیال شده بود:
-دیگی که برای من نجوشه نمیذارم سر سگ توش بجوشه..اینو اویزه ی گوشت کن…
اسپری ام رو توی دستم فشردم و حتی برنگشتم نگاهش کنم…
به قدم هام سرعت دادم و با سریع ترین حالی که پاهای لرزونم اجازه میداد، ازش دور شدم…
کمی که فاصله گرفتم، صدای روشن شدن ماشینش رو شنیدم…
با سرعتی وحشتناک از بغلم رد شد و من دوباره تو جام ایستادم…
خودم رو به دیوار رسوندم و دستم رو بهش تکیه دادم و چندبار اسپری زدم و نفس زنان خم شدم…
عملا با سورن تهدیدم کرده بود و من نمی دونستم چه غلطی بکنم..فقط اینو می دونستم که از این روانی هرکاری برمیاد….
می ترسیدم بلایی سر سورن بیاره..از طرفی هم نمی دونستم باید این موضوع رو به کی بگم…
اگه به سورن میگفتم، شاید بدتر موضوع بزرگ میشد و من به هیچوجه این رو نمی خواستم…
تکیه دادم به دیوار و چشم هام رو بستم..
خدایا..خدایا..باید چکار کنم؟!..چطوری از سورن محافظت کنم؟!..با کی حرف بزنم؟!..به کی بگم کاوه اومده و چه حرف هایی زده….
هیچکس تو ذهنم نبود که بتونم باهاش در این مورد صحبت کنم…
با درموندگی، همونجا بغل دیوار نشستم و زدم زیرگریه..
==================================
روی تختم نشسته بودم و شماره های توی گوشیم رو بالا و پایین می کردم…
دو روز از دیدن کاوه گذشته بود و من حالی داشتم که توی عمرم هیچوقت تجربه ش نکرده بودم…
دلشوره داشتم و توی دلم احساس خیلی بدی بود..
بی اختیار شماره ی سورن رو گرفتم و گوشی رو بغل گوشم گذاشتم…
بوق ها پشت سر هم توی گوشم می پیچید اما جواب نمیداد…
نگرانی و ترسم بیشتر شد و انگار توی دلم رخت میشستن…
گوشی رو پایین اوردم و لبم رو جویدم..چرا حواب نمیداد…
می خواستم دوباره شماره ش رو بگیرم که برام پیام اومد و من با عجله بازش کردم..سورن بود…
“مریض دارم..خودم زنگ میزنم”
نفس عمیق و راحتی کشیدم و برای چند لحظه چشم هام رو بستم…
همینکه جواب داده یعنی حالش خوب بود و کمی احساس بدم کمتر شد…
خودم رو به پشت انداختم روی تخت و گوشی رو گذاشتم روی شکمم و چشم هام رو بستم…
شاید بهتر بود موضوع رو به مامان می گفتم تا یه فکری بکنه…
مثلا می تونست با عمو یا اقاجون صحبت کنه و همه چی رو بهشون بگه..شاید اینجوری کاوه جرات نمی کرد کاری انجام بده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.