گوشی رو انداختم داخل کیفم و مضطرب از اتاق رفتم بیرون…
نگاهی به سالن و اشپزخونه انداختم اما مامان رو ندیدم..
رفتم سمت اتاقش و تقه ای به در زدم..وقتی جواب نداد، اروم لای در رو باز کردم و دیدم روی تختش خوابیده….
اهسته رفتم داخل و کنار تخت ایستادم..خم شدم گونه ش رو بوسیدم و وقتی سرم رو بردم عقب، دیدم لای چشم هاش باز شده و خوابالود داره نگاهم می کنه…..
لبخنده تلخی زدم و اروم گفتم:
-من میرم بیرون مامان..زود میام..
دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته ای گفت:
-کجا میری؟!..
-حوصله ام سر رفته..میرم یه هوایی بخورم و یه خورده خوراکی برای خودم بخرم..هوس بستی کردم..تو بیرون چیزی نمی خواهی؟….
-نه عزیزم..اسپری برداشتی؟..
-اره نگران نباش..فعلا..
-مواظب خودت باش..
سرم رو تکون دادم و “چشم”ی گفتم..خم شدم دوباره گونه ش رو بوسیدم و عقب گرد کردم…
جلوی در اتاق بی اختیار ایستادم و نگاهی بهش انداختم..
به پهلو چرخیده بود و چشم هاش رو بسته بود..
لبخنده پر بغضی زدم و اهسته در اتاقش رو بستم و پشت در نفس عمیقی کشیدم…
#پارت1342
اصلا حس خوبی نداشتم و یه ترس عمیقی ته دلم رو به لرزه انداخته بود…
می دونستم کارم درست نیست و نباید به این قرار برم اما هیچ فکر دیگه ای هم نداشتم که چکار کنم….
من حاضر بودم هر اتفاقی که قرار هست بیوفته، سر من بیاد اما یک تار مو از سر سورن کم نشه…
با این فکر دلم رو قرص کردم و راه افتادم..
کفش هام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون..
یک احساس عجیب و غریب داشتم..داشتم به مقصدی می رفتم که نمی دونستم اونجا چی در انتظارم خواهد بود….
در حیاط رو بستم و دوباره ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم…
نگاهی به کوچه ی خلوتمون کردم و با پاهایی که انگار به هرکدوم یک وزنه ی صد کیلویی اویزون بود، راه افتادم….
واقعا پاهام همراهیم نمی کرد و به سختی قدم برمی داشتم…
انگار همه ی اعضای بدنم می دونستن که نباید به اون ادرس برم اما بیچاره تر از اون بودم که راه درست رو تشخیص بدم….
به سر کوچه که رسیدم، همون موقع یک تاکسی داشت رد میشد و من دستم رو بلند کردم…
تاکسی جلوم نگه داشت و من چند لحظه چشم هام رو بستم و با نقش بستن صورت سورن پشت پلک هام، بی معطلی چشم هام رو باز کردم و سوار شدم….
ادرس رو به راننده گفتم و تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم و دو قطره اشک از لای پلک هام ریخت روی صورتم….
#پارت1343
================================
با بلند شدن صدای ایفون، همه توی جاشون تکونی خوردن و دنیز سرش رو چرخوند و کمی به گوشی ایفون خیره شد….
یهو از جا پرید و با ذوق دوید سمت ایفون و بقیه هم بلند شدن…
گوشی ایفون رو برداشت و سریع گفت:
-کیه؟..
با کمی مکث، صدای مردونه ای که همراه با تعحب بود، توی گوشش پیچید:
-سلام..سورنم..
چشم های دنیز گرد شد و لبش رو محکم گزید:
-سلام..بیا داخل..
شاسی ایفون رو فشرد و گوشی رو سرجاش گذاشت..
با استرس چرخید و به بقیه نگاه کرد و گفت:
-سورن بود..
کیان چنگی به موهاش زد و گفت:
-گفتم زودتر بهش خبر بدیم..الان کی میتونه جلوشو بگیره…
مهتاب خانم مادر پرند که تا الان به سختی جلوی خودش رو گرفته بود، اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت:
-گفتم شاید تا اون موقع پرندم بیاد..
دنیز خودش رو بهش رسوند و دستش رو روی شونه ش گذاشت و با بغض گفت:
-نگران نباشین..کم کم پیداش میشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رفت ک رفت
واقعا