نگاهش رو بینشون چرخوند و با فکی منقبض شده گفت:
-فکر دیگه ای نمی تونم بکنم..خودتونم می دونین پرند دختری نیست که همینطور بی خبر گم بشه..جز ما هم کسی رو نداره که بره پیشش..تمام بیمارستان هارو هم گشتیم…..
دنیز به کیان و البرز نگاه کرد و با ترس گفت:
-درست میگه..چرا زوتر به فکرمون نرسید..همون سر شب باید می رفتیم سراغ اون اشغال..فقط اونه که با پرند مشکل داره…..
دوباره به سورن نگاه کرد و با گریه ادامه داد:
-اگه بلایی سرش اورده باشه چی؟..
سورن دندون هاش رو محکم روی هم فشرد و بی اختیار غرید:
-گوه خورده مرتیکه ی لاشی..شیری که از مادرش خورده رو از دماغش میکشم بیرون…
کیان دستش رو بلند کرد و با نگرانی گفت:
-ارومتر..اروم باش سورن..نباید بذاریم فعلا خاله چیزی بفهمه..هوا که روشن شد میریم سراغش…
سورن دستی به صورت عرق کرده ش کشید و به ساعت نگاه کرد…
هنوز ساعت سه هم نشده بود و نمی دونست چطوری باید تا روشن شدن هوا طاقت بیاره…
فکر خیال های ترسناک توی سرش می رفت و اومد و داشت دیوونه ش می کرد…
اگه واقعا پرند الان دست اون روانی بود چی؟..اگه تا صبح بلایی سرش می اورد چی؟…
از جا پرید و خودش رو به دیوار رسوند و تا بقیه به خودشون بیان، مشتش رو با تمام قدرت توی دیوار کوبید….
#پارت1357
کیان و البرز دویدن سمتش و دنیز با چشم های گرد شده، نگاهش کرد…
مشتش رو برای ضربه ی بعدی دوباره عقب برد که البرز و کیان دوتایی دستش رو توی هوا گرفتن…
زیر لب غرید و تقلا کرد تا خودش رو از دستشون خلاص کنه اما محکم گرفته بودنش و نمی تونست…
کیان و البرز دوتایی کشیدنش عقب که با حرص گفت:
-ولم کنین..ارومم..برین عقب..
کیان با نگرانی گفت:
-نکن سورن..اروم باش لامصب..بذار دو دقیقه فکر کنیم ببینیم چه گوهی باید بخوریم…
درحالی که از دو طرف بازوهاش رو گرفته بودن، دوتا دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و اهسته گفت:
-خیلی خب..ولم کنین..میگم ارومم..
کیان و البرز با تردید ولش کردن که چرخید و کمی عقب رفت و پشتش رو به دیوار چسبوند…
با چشم هایی که از اشک برق میزد، به کیان نگاه کرد و با بغضی مردونه لب زد:
-اگه بلایی سرش بیاره چی؟..
البرز موهاش رو چنگ زد و چرخید و پشتش رو بهشون کرد…
کیان هم بی حرف سرش رو پایین انداخت و جوابی نداشت تا بهش بده…
صدای گریه ی دنیز دوباره بلند شد و شروع کرد خدا رو صدا کردن…
سورن وقتی جوابی نشنید، چشم هاش رو بست و بغضش رو قورت داد و اروم سر خورد و همون کنار دیوار روی زمین نشست….
مشتش رو روی قبلش کوبید و زیرلب بی صدا نالید:
-کجایی عشقم..
#پارت1358
================================
سورن و کیان نگاهی به همدیگه انداختن و از ماشین پیاده شدن…
جلوی در اهنی بزرگ و قهوه ای رنگ ایستادن و سورن دستش رو سمت ایفون دراز کرد…
قبل از اینکه دکمه رو فشار بده، البرز دستش رو گرفت و کشید عقب…
سورن سوالی نگاهش کرد و کیان اروم گفت:
-شر درست نکنی سورن..اول حرف میزنیم ببینیم چی میگه…
سورن اخم هاش رو توی هم کشید و بدون اینکه جواب بده، دوباره دستش رو بلند کرد و دکمه ی ایفون رو فشرد….
کمی منتظر شدن تا ایفون برداشته شد و صدای زنونه ای توی کوچه پیچید:
-بفرمایید..
کیان رفت جلوی دوربین ایفون تا دیده بشه و گفت:
-سلام خوب هستین..کیانم..
صدای زن که مادر کاوه و زن عموی پرند بود، با تعجب بلند شد:
-سلام اقا کیان..بفرمایید..
کیان گلویی صاف کرد و گفت:
-با کاوه کار دارم..خونه اس؟..
-بله ولی خوابه..اتفاقی افتاده؟!..
-نه چیزی نشده..درمورد یه موضوعی میخوام باهاش صحبت کنم..اگه ممکنه بگین تا دم در بیاد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حتما یه جایی زندانیش کرده ک خودشم تو خونشونه