کیف و دسته گلم رو با یک دستم گرفتم و اون یکی دستم رو دور بازوی سورن حلقه کردم و با نگرانی گفتم:
-مواظب من باش..به این کفشها عادت ندارم..
با لبخند کمی تو صورتم خم شد و لب زد:
-من همیشه مواظبتم..
نیشم باز شد و راه افتادیم سمت بیرون که مامان صدام کرد و گفت:
-پرند اسپری برداشتی؟!..
یکه خورده تو جام ایستادم و گفتم:
-وای نه..یادم رفت..
سورن با دست ازادش زد روی جیب کتش و گفت:
-من برداشتم..
دلم یه حالی شد و با ذوق نگاهش کردم..
چقدر این کارش برام شیرین بود..
حالا دیگه جز مامان، یکی دیگه هم بود که حواسش به حال و احوالم و اسپری ام باشه…
بی صدا لب زدم:
-ممنونم..
چشم هاش رو باز و بسته کرد و نگاهم به مامان افتاد که با افتخار و قدردانی داشت به سورن نگاه می کرد….
لبخندم پررنگ تر شد و همگی یکی یکی از خونه بیرون رفتیم و مامان هم درهای خونه رو قفل کرد و اومد….
من و سورن سوار ماشین شدیم..
بقیه هم تو ماشین ها نشستن و پشت سر هم راه افتادیم…
#پارت1931
سورن دستم رو گرفت و روی پاش گذاشت و درحالی که که با انگشت هام بازی می کرد، با صدای بلند و شادی گفت:
-میگن امروز دیگه رسما خانم و تاج سر این بنده ی حقیر میشی..درسته؟….
اروم خندیدم و گفتم:
-اون بنده ی حقیر رو نمیشناسم..من قرار خانم یه اقای خوشتیپ و جذاب بشم..درسته؟…
-جان..جان..اون اقای خوشتیپ و جذاب دربست نوکرتم هست…
با چشم و ابرو نازی اومدم و گفتم:
-نوکر نمی خواهیم..یه اقای عاشق می خواهیم که تا همیشه عاشقی کنه…
دستم رو بالا برد و پشت دستم رو بوسید و اروم گفت:
-مگه غیر از اینم میشه..پرند قبل از اشنایی با تو چطوری زندگی می کردم؟..چطوری نفس می کشیدم؟….
لبخند روی لبم نشست و سورن ادامه داد:
-هیچ خاطره ای قبل از تو یادم نمیاد..انگار زندگیم از بعد اشنایی با تو شروع شده..تمام مغز و حافظه و قلبم پر شده از تو….
لبخند به لب و با پروانه هایی که تو دلم داشتن پر پر می زدن نگاهش می کردم که نیم نگاهی بهم کرد و یهو با لذت و حرص شیرینی گفت:
-اینطوری نگاه نکن همینجا می خورمتا..
بلند زدم زیر خنده که دستش اومد سمت صورتم..
فهمیدم مثل همیشه می خواد صورتم رو بچلونه که سریع سرم رو عقب کشیدم و گفتم:
-اِ سورن..ارایشم..
#پارت1932
دستش رو پس کشید و با همون لحن
گفت:
-بذار این چند ساعتم اروم بمونم لامصب..نذار وسط خیابون یه کاری دستت بدم…
دوباره بلند خندیدم و گفتم:
-من که کاری نکردم..
-تو نیازی نداری کاری بکنی اخه..با یه نگاهتم منو خراب می کنی عشقم…
خنده ام اروم اروم کم و تبدیل به لبخند پر احساسی شد…
دوباره نیم نگاهی بهم کرد و یهو غرید:
-ببین چطوری نگاه می کنه و می خنده..بعد میگه من که کاری نکردم…
-اخه وقتی اینطوری حرف می زنی دلم یه جوری میشه..
-حالا فکر کن من هر دفعه که نگاهم بهت میوفته دلم اونجوری میشه…
با پشت دستم اروم زدم به بازوش و خندیدم که دوباره دستم رو گرفت و این دفعه کف دستم رو بوسید و باز دستم رو روی پاش گذاشت….
صدای اهنگ شادی که داشت پخش می شد رو یهو تا اخر برد بالا و شروع کرد به بوق زدن ممتد و پشت سر هم….
بچه ها هم انگار منتظر بودن که اون ها هم شروع کردن به بوق زدن…
غش غش خندیدم و بلند گفتم:
-چیکار می کنی دیوونه..زشته مردم نگاه می کنن..
با انگشت هاش روی فرمون ضرب گرفت و بلند گفت:
-بذار نگاه کنن..امروز همه ی دنیا باید بفهمن این بنده ی خدا داره به مراد دلش می رسه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 87
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب مثل اینکه همین داستان چرتم ازمون گرفتن😂
فکر میکنم تا عید نوروز درگیر یه ساعت عقد اینا باشیم