با بغض به موهای بهم ریخته ش که بخاطره خم شدنش توی دیدم بود نگاه کردم….
دست هام رو محکم فشرد و سرش رو بلند کرد و با چشم های قرمز و نگرانش نگاهم کرد…
به سختی لبخند محوی روی لب هاش نشوند و اروم گفت:
-حالا اروم باش و برام تعریف کن چی شده..
اب دهنم رو همراه با بغضم بلعیدم و دست راستم رو از توی دست هاش در اوردم…
با انگشت هام چند بار به شقیقه ام کوبیدم و بغضم دوباره ترکید و با وحشت و بیچارگی نالیدم:
-یادم اومد..یادم اومد..
سورن سریع فهمید منظورم چیه و از این متوجه شدنش تکون سختی خورد…
چشم هاش گشاد شد و رنگش پرید..
کمی نگاهم کرد و بعد یهو دست هاش رو حمایتگرانه دورم پیچید و از جاش بلند شد و من رو هم با خودش بلند کرد….
یک دستش رو پشت سرم گذاشت و صورتم رو محکم به سینه ش چسبوند…
سینه ش زیر سرم با شتاب بالا و پایین می شد..
سرم رو محکم تر به خودش فشرد و با صدایی لرزون و نگران و پر از حمایت، برای بار چندم لب زد:
-من اینجام..
کمی تن لرزونم رو توی بغلش نگه داشت تا اروم تر بشم و بعد بی طاقت سرم رو بلند کرد…
موهام رو کنار زد و با جفت دست هاش دور صورتم رو گرفت و سرش رو خم کرد و مستقیم تو چشم هام خیره شد…..
#پارت2001
نگران و مضطرب و با لحنی که انگار داشت التماس می کرد جواب منفی بدم پچ زد:
-کاوه؟..
چونه ام لرزید و نگاهم لرزید و اشک بی حرف از گوشه ی چشم هام فرو ریخت…
نفسش حبس شد و پلک هاش روی هم افتاد و پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت…
جوابش رو گرفته بود..
صورتش داشت گلگون میشد و انگار تب کرده بود..
چشم هاش رو محکم می فشرد و اب دهنش رو تند تند پایین می داد…
داشت عذاب می کشید اما ازم فاصله نمی گرفت…
انگار می خواست باهام تماس داشته باشه تا خیالش راحت باشه الان اونجا بودم و امنیت داشتم….
کمی تو همون حال موند و بعد بدون باز کردن چشم هاش، با صدایی دو رگه و گرفته لب زد:
-معذرت می خوام..
صورتش رو گرفتم و با گریه روی لب هاش رو بوسیدم و بغض الود گفتم:
-تقصیر تو نیست..
نفس ناامیدی کشید و با حال داغونی اهسته گفت:
-نتونستم ثابت کنم دست اونی..نتونستم زودتر نجاتت بدم تا اونقدر اذیت نشی و به اون حال نیوفتی….
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و گونه ی خیس از اشکم رو به گونه ی داغش چسبوند و زار زدم:
-تو مقصر نیستی..سورن..عزیزم تو هرکاری تونستی کردی..تورو خدا به خودت بیا..باید بریم…..
#پارت2002
با مکث دست هاش رو از دورم باز کرد و با صورت جمع شده و لحنی که انگار داشت درد می کشید اروم گفت:
-لباس بپوش بریم..
سرم رو تکون دادم و سورن داشت از کنارم رد می شد که بازوش رو گرفتم و مصمم تکرار کردم:
-تو هرکاری از دستت برمیومد کردی عشقم..
غمگین و با درد سرش رو تکون داد و رفت سمت توالت..
نگاهی به ساعت کردم..چهار صبح بود..
پاهام ضعف کرده و سست شده بود..قبل از اینکه پخش زمین بشم، خودم رو به تخت رسوندم و روش نشستم….
با همون حالم داشتم خداروشکر می کردم که کنار سورن همه چیز یادم اومده بود…
اگر تو این لحظه تنها بودم، چی می شد و باید چیکار می کردم…
دستم رو روی صورت خیسم کشیدم و یک بار دیگه خداروشکر کردم که پیش سورن بودم…
با صدای در سرویس بهداشتی سرم رو چرخوندم و با دیدن سورن تو اون حال لبم رو گزیدم….
انگار سرش رو زیر شیر اب کرده بود چون تمام سر و صورت و گردنش خیس بود و حتی یقه تیشرتش هم خیس شده بود….
همینطور که اب از سر و صورتش می چکید نگاهش رو چرخوند و به من نگاه کرد…
با همون لحن پرعذاب که سعی می کرد مخفیش کنه گفت:
-چرا لباس نپوشیدی؟..
با بغض سرم رو به چپ و راست تکون دادم که محبت هم به حالت نگاهش اضافه شد و گفت:
-بهت کمک کنم بپوشی؟..
دوباره بی حرف و با چونه ای لرزون سرم رو به مثبت بالا و پایین کردم…
#پارت2003
نگاهش از حالت مظلومانه ام تیره شد و دندون هاش رو بهم فشرد…
دستی به موهای خیسش کشید و از داخل کمد لباس هایی که اونجا اویزون کرده بودم رو اورد…
بدون اینکه چیزی بگه دست هام رو بالا برد و تیشرت خودش رو از تنم دراورد…
چشم هام رو با گریه بستم و سرم رو پایین انداختم و سورن خیلی مهربون و با ملایمت لباس هام رو تنم کرد….
اول تاپ و شلوارم رو و بعد مانتوم رو بهم پوشوند و دکمه هاش رو بست…
شال رو که روی موهام انداخت، خم شد روی سرم رو بوسید و لب زد:
-برم زنگ بزنم به سرگرد بگم داریم میریم پیشش..
دوباره فقط سر تکون دادم و سورن گوشیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت و کمی بعد صداش رو می شنیدم اما متوجه نمی شدم چی میگه….
داشت تمام تلاشش رو می کرد که صداش بالا نره و با عصبانیتش من رو بیشتر نترسونه….
نمی دونم سرگرد چی گفت و چی شد اما وقتی برگشت داخل اتاق احساس کردم هرلحظه ممکنه سکته کنه….
با نگرانی و صدایی گرفته گفتم:
-سورن خوبی؟!..
با چشم های به خون نشسته سر تکون داد و لب زد:
-پاشو بریم..
اشک هایی که با یاداوری اون چند روزه سختی که گذرونده بودم قطع نمی شد و مثل ابر بهاری از چشم هام فرو می ریخت رو پاک کردم و بلند شدم…..
در کسری از ثانیه دوباره صورتم خیس شد..
کاش هیچوقت یادم نمیومد..تمام اون کتک ها و فحاشی ها و اذیت و آزارها مدام تو ذهنم مرور میشد و داشت جونم رو می گرفت….
قلبم درد می کرد و انگار گنجایش این همه درد رو نداشت و می ترسیدم هر لحظه از حرکت بایسته….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 46
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.